عنوان داستان : بازنویسی داستان " مدینهی فاضله"
نویسنده داستان : گیتی قاسم زاده
تقی
بی خواب شده بود. برای چندمین بار از این پهلو به آن پهلو شد . نگاهش در نور مهتاب به چهره زنش افتاد که آن طرف تر کنار دخترشان گلرخ خوابیده بود. آهی کشید و با یادآوری جریان دیروزحسی از خشم و حقارت وجودش را پر کرد. دیروز عصر چند بار به اصرار از گلی خواسته بود که گلرخ را برای کمک به زن عمویش به خانهی داداش بفرستد. اما گلی بدون هیچ توضیحی مخالفت کرده بود. سرشب رختخواب همه را انداخته و خودش زودتراز همه به رختخواب رفته بود.
به ساعت دیواری نگاه کرد، ساعت پنج صبح بود.بلند شد و نشست. لیوان آبی که کنار دستش بود را برداشت و لاجرعه سرکشید.بعد به قصد آب دادن به باغچه خود را از رختخواب بیرون کشید.
به حیاط که آمد، حتی نرمه بادی هم نمی وزید. شاخ و برگ درختان زیر نور مهتاب، بی حرکت به تندیسهایی می ماندند که بر آنها گرد نقره پاشیده باشند.
در حیاط را باز کرد و شلنگ را به کوچه کشید. آن را توی باغچه رها کرد و آمد و روی پلهی جلوی در ورودی نشست. به اطراف نگاه کرد، کوچه خلوت بود، سکوت آن را گاه و بیگاه پارس سگی و یا زوزه عبور اتومبیلی میشکست. صدای پارس سگ برایش چه آشنا بود! او را به یاد گذشته های خوبی می انداخت که در شهرش گذرانده بود.
نگاهش را به روبرو دوخت و باز مطابق عادت همیشگی که داشت به نشخوار خاطرات پرداخت. یادش آمد که بعد از ازدواجشان زنش با او غریبی میکرد و صدایش میزد تقی خان، بعدها که کمی خودمانیتر شدندتغییرش داد به آقا تقی. آن وقت که میخواستند به تهران بیایند، اما، با مهربانی صدایش میزد تقی جان. حالا چند وقت است که او را تقی جان صدا نزده؟ شاید از دو سال بعد از آمدنشان به تهران! چند سال است که به تهران آمدهاند؟ ده سال! فکر کرد که چه زود گذشته این ده سال. همیشه همینطور بود، وقتی که به تماشای فیلم زندگیاش میپرداخت زود تمام میشد، اما با شیرجه زدن در عمق خاطرات آن احساس خفگی میکرد.
صدای پایی شنید. عابری را دید که نان سنگک به دست در حال عبور است. هر کس دیگری به جای تقی بود قطعا از آن فاصله بوی نان را احساس نمیکرد، اما اوآن را با تمام وجودش احساس کرد. و به دنبالش یاد روزهایی افتاد که کار را با شاطری در نانوایی شروع کرده بود و بعد از آن هنگامی را به یاد آورد که باشراکت رفیقی توانسته بود نانوایی به راه بیندازد. بعد جلوتر رفت و یاد آن روزی افتاد که زنش را برای اولین بار در نانوایی دیده بود. آن روز دخترک چادر نماز گل بهی به سر داشت.تقی از او پرسیده بود چند تا نان میخواهد و گلی در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، جواب داده بود:"چهار تا". او هم تا توانسته بود پخت نان راکِش داده بود تا یواشکی دختر را بیشتر ورانداز کند وآنقدر ورانداز کرده بود که دست آخر نانها کمی سوخته از تنور بیرون آمده بودند. اما خودش را از تک و تا نینداخته و بیخیال و طبق روال همیشگی نانها را را به میخهای سینهی دیوارآویزان کرده بود. دخترک هم آرام وسربه زیر بدون هیچ اعتراضی نان ها را از میخ کنده ، در بقچه گذاشته و با خود برده بود. با دور شدن دخترک اما تقی به این صرافت افتاده بود که نکند دلش هم تای آن بقچه شده دارد میرود. ازآن روز به بعد دیگر دایم چشمش به دنبال دخترک بود که کی به مغازه میآید . اما نیامده بود تا یکی دو ماه بعد. این بار،اما، تقی می دانست که چه باید بکند. به محض رفتن دخترک، او نانوایی را به شاگردش سپرده و به دنبال وی روان شده بود تا آدرس خانه شان را بیابد.
بعد از عروسی ماجرا را که برای گلی تعریف کرد، او کلی ذوق کرد که عجب لیلی بوده و خودش خبر نداشته، بعد هم چند تا رویش گذاشت و داستان را با کلی آب و تاب در فامیل چند دور شمسی و قمری چرخاند تا به طریقی به گوش دخترخاله اش برسد که رقیبش بود و هنوز همای ازدواج بر سرش ننشسته بود.
با رسیدن به این بخش ازخاطراتش مثل همیشه ترش کرد.دخترخالهی زنش وصله ناجور فامیل بود. دختری پررو و سرکش. همان زمان که در دانشگاه قبول شد، تقی خیلی به گوش آقا مصطفی شوهرخالهی گلی خواند که او را به تنهایی به تهران نفرستد . اما کو گوش شنوا؟ علیرغم همه توصیه ها دخترخاله را به تهران فرستادند. البته برای خود دخترخاله چندان هم بد نشد، چون سرانجام توانست در همان دانشگاه دانه بپاشد و شوهری برای خودش دست و پا کند. بدیاش این بودکه حالا همسایه چند خانه آن طرف آنها بود و با تقی شده بودند عین جن و بسم الله .
یادش آمد که از همان اول هم مشکوک بوده که این دخترخاله بوده که زیر پای زنش نشسته و او را تشویق کرده که به تهران بیایند.آمده بودند زیر آسمان سربی شهری بی در و دروازه. دیوی افسارگسیخته که پا به بند نمی داد. شهری که علیالظاهر مالالتجارهاش کلاه بود، چون ساکنینش دائم یا در حال برداشتن کلاه از سرهم و یا گذاشتن آن بر سر یکدیگر بودند.
صدای عبور ماشینی او را به خود آورد. خورشید کاملا بالا آمده و آب ازباغچه شُره کرده و وسط کوچه به راه افتاده بود. بلند شد شلنگ را از توی باغچه برداشت. کم کم داشت به درستی تصمیمی که از چند وقت قبل گرفته بود، اطمینان پیدا میکرد. پیش خود فکر کردنباید درنگ کند و همین امشب باید تصمیمش در مورد بازگشت به شهرشان را به زنش و گلرخ اطلاع دهد. شلنگ را به داخل حیاط کشید و در را بست.
گلی
یک ساعت بود که دراز کشیده بود، اما خوابش نمی برد. بدنش عرق کرده و موهایش به گردنش چسبیده بود. بلند شد و سرجایش نشست و موهایش را با دو دست گرفت وجمع کرد بالای سرش. بعد توی رختخواب چهارزانو نشست و گوش هایش را تیز کرد. طبق معمول چه خر و پفی می کرد این تقی! یاد فیلم کارتونی تام و جری افتاد که وقتی گربه می خوابید با هر خر و پفش سقف خانه بالا و پایین میپرید و موش بدبخت چاره ای نداشت جز آن که قابلمه و ماهیتابه ای بردارد و با آن محکم توی سر گربه بکوبد. یک لحظه به فکرش رسید بد نبود اگر زندگی آنها هم فیلم کارتونی بود و او می توانست قابلمه و ماهیتابه را امتحانی بکند.
با این فکر لبخندی زد. بعد همانطور که نشسته بود مثل هر وقت دیگر که بیخوابی به سرش میزد شروع کرد به بیرون کشیدن ریسهی افکار وسواسی از توی هزار دالان ذهنش. خدایی این مرد چقدر بی فکر بود؟سرشب اصرار اصرار که گلرخ را بفرستیم پیش زن داداش . چشمکی هم زده بوده که معلومش کرده بود باز برای شب برنامه ردیف کرده. واقعا عقلش قد نمی داد که هر کسی برای خود زندگی دارد ؟اصلا به فکر این دختر نبود که سرگردان خیابانها میشد؟ این همه راه فقط برای این که آقا فیلش یاد هندوستان کرده؟
به پهلو چرخید و نگاهی به سرتاپای اتاق سی متری شان انداخت که هم پذیرایی بود، هم اتاق خواب و هم آشپزخانه و مستراح .
دوباره به بیرون کشیدن ریسه مشغول شد. روزی که به این سوراخ موش آمدند فکرش را هم نمی کرد که اقامتشان در اینجا این قدر طول بکشد، چون امیدوار بود تقی بتواند به کمک قانون شیاد حقه بازی که پول شان را تلکه کرده بود را بیابد و با آن خانه ای برایشان اجاره کند. به وقت آمدن به تهران چه وعده و وعیدهایی داده بود،اما به وقت عمل در باره شریک جدیدش خوب تحقیق نکرده بود، او هم پول شان را خورده بود و یک حوض آب رویش. مامور قانون سمبه اش پرزور بود و توانسته بود کلاهبردار را دستگیر کرده، از او اعتراف بگیرد، اما خود قانون چندان جنمی نداشت که بتواند پول را از حلقومش بیرون بکشد و همین شده بود که هشت سال در این اتاق سرکرده بودند.
به حالت طاق باز برگشت و چشمانش را به سقف دوخت.
به یاد سختی هایی افتاد که درآن دوسال اول ورود به تهران و اقامت در خانه برادرشوهرش کشیده بود. از سرسنگینی های برادر شوهرش در اواخر اقامت شان در خانهی آنها فهمیده بود که دیگر آنجا جایشان نیست . باز خدا عمری به دختر خاله ماهرو بدهد که همان زمان این اتاق را نزدیک خانه اش برایشان پیدا کرده بود تا به عنوان سرایدار به اینجا بیایند. وگرنه که مجبور می شدند برگردند شهرستان.
او از زندگی در شهرستان تا موقعی که آنجا بودند راضی بود، اما وقتی پیشرفت دخترخاله ماهرو در تهران را دیده بود پیش خودش فکر کرده بود، که آینده گلرخ هم با آمدن به تهران بیشتر تضمین میشود و برای همین مشتاق آمدن به تهران شده بود.
آهی کشید، دستهایش را جمع کرد و ضربدری گذاشت زیرسرش .
باید قبول میکرد که این روزها کار تامین معیشت برای تقی خیلی سخت شده بود و اگر وضعیت به همین منوال ادامه پیدا میکرد شاید مجبور میشدند برگردند شهرستان. برای همین باید هرجور شده تقی را وادار میکرد که پیشنهاد دخترخاله را بپذیرد. دخترخاله چند روز پیش دور از چشم تقی، به اتاق آنها آمده و خبر مسرتبخشی را آورده بود. خبرش این بود که بیمارستانی که در آن کار میکرد قبول کرده که گلی را به عنوان نظافتچی استخدام کند. گلی چند وقت پیش، به دور از چشم تقی برای کار در آنجا تقاضا داده بود.
تصمیمش این بود که سرشب خبر را به تقی بدهد که عصر ماجرای گلرخ و فرستادن او به خانهی عمویش پیش آمده و همه چیز را به هم ریخته بود!
احساس کرد همه وجودش مثل اسپند روی آتش دارد بالا و پایین میپرد. بلند شد و به سمت ظرفشویی رفت. شیر آب را به آرامی باز کرد و صورتش را زیر آن گرفت. کمی که خنک شد، راهش را گرفت و به رختخواب بازگشت. چشمهایش را که روی هم میگذاشت با خود گفت: فردا شب حتما موضوع را برایش میگویم. بعد از چند لحظه صدای خرو پفش فضا را پر کرد.
گلرخ
تقی که از اتاق خارج شد و در را بست، گلرخ از صدای به هم خوردن در بیدار شد. به آرامی از جایش بلند شد و پشت پنجره رفت. تقی را دید که در حال کشیدن شلنگ به کوچه بود. با نگاه او را دنبال کرد تا از حیاط بیرون رفت.
گلرخ همانجا زیر پنجره نشست و چراغ مطالعهای که روی زمین بود را روشن کرد..سپس کتابی را از روی عسلی کناردستش برداشت و مشتاقانه مشغول خواندن شد. کتاب در ارتباط با رشته ای بود که میخواست برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کند، روانشناسی.
موضوع کتاب در باره نیمکرههای مغز بود و اینکه در تیپهای شخصیتی مختلف کدام نیمکره غالب است. از موقعی که شروع به خواندن کتاب کرده بود نه تنها رفتار خودش که اطرافیانش را هم مورد واکاوی قرار داده بود. کتاب را کنار گذاشت و به دیوار روبرو خیره شد.
مادرش حاضر جواب و خیالپرداز بود و خودش میگفت شهود خوبی دارد که به او کمک میکند هیچ وقت در دام نیرنگ و فریب دیگران نیفتد. البته گلرخ چندان مطمئن نبود که مادرش واقعا چنین شهودی داشته باشد. احتمال میداد که شاید صرفا آن را برای کنایه زدن به پدرش میگوید. اما بدون این نکته آخر هم گلرخ اطمینان داشت که در او نیمکره راست غالب است، گرچه آدم خیلی رمانتیکی نبود. به این نتیجه گیری چند سال پیش بعد از یک اتفاق رسیده بود.
یکی دو سال پیش یک بار که با مادرش به خانه دخترخاله ماهرو رفته بود، آنجا با هم فیلم برباد رفته را دیده بودند . بعد عصر موقع برگشتن به خانه توی راه غفلتا مادرش برایش تعریف کرده بود که او هم در نوجوانی مثل اسکارلت عاشق مردی بوده اما نشده که با وی ازدواج کند. با اصرارزیاد گلرخ، سرانجام لایی داده وفاش کرده بود که آن آدم برادر دخترخاله ماهرو بوده. گلرخ متعجب حرف پدرش را نقل کرده بود که از وی شنیده که مادرش چقدر از ازدواج با او ذوقزده بوده و هر جا که می رسیده داستان خواستگاری را با آب و تاب و حتی غلوآمیز برای همه تعریف میکرده. مادرش در جواب خندیده و گفته بود: " همه جا تعریف میکردم چون می خواستم به گوش برادر ماهرو برسه و دقش بدم". بعد هم وقتی که نگاه چپ چپ گلرخ را دیده بود، گفته بود: " اسکارلت هم دست آخر عاشق رت باتلر شد ، نشد"؟
شنیدن این ماجرا باعث شده بود که گلرخ در عقیدهاش در باره رمانتیک بودن او تجدید نظر کند.
پدرش برعکس به نظرش چپ مغز میآمد. شاید اساس اختلافات این دو هم از همین جا ناشی میشد. پدر اصلا احساساتی نبود و و میتوانست یک تنه و با استدلال قوی از پس همهی غرغرهای مادر در باره وضع زندگیشان برآید. پدرش دائم در گذشته ها غوطه ور بود، این که در چه بهشت عدنی زندگی میکردهاند و چگونه با لگد زدن به آن درتهران هبوط کردهاند. علاه بر این که اصلا با زمان جلو نمیآمد، نشانهاش هم اینبود که فکر میکرد گلرخ هنوز بچه است و از خیلی چیزها سر در نمیآورد.
اما قضیه در مورد دخترخاله ماهرو فرق می کرد. به نظر گلرخ دخترخاله در جوانی یک طرفه و راست مغز بوده. بی باکی و ریسکپذیر بودنش نشانهای از راست مغزی وی بود.اما حالا به نظر میامد که از هر دو نیمکرهی مغزش به سهولت استفاده می کند. حالا که ....
گلرخ بلند شد و به طرف مادرش رفت و سرش را روی صورت او خم کرد تا با شنیدن صدای نفسهایش که حالا دیگر خروپفی به همراه نداشت مطمئن شود که خواب است. انگار میترسید مادرش بیدار باشد و افکار او را بخواند. بعد برگشت و سرجایش نشست.
حالا که خیلی منطقی و بدون هیچ احساسی در پی گرفتن طلاق بود. دخترخاله موضوع تقاضای طلاق را به هیچ کس نگفته بود. گلرخ هم خیلی اتفاقی موضوع را فهمیده بود. یعنی یک روزدر خانهی دخترخاله نامهی دادگاه را روی میز دیده بود. دخترخاله برای رسیدن به عشق اول زندگیش خیلی جنگیده بود. اما حالا که راهی محضر طلاق بود دلش نمیخواست تا صدور حکم نهایی طلاق کسی از موضوع خبردار شود، چون نقشهی دیگری در سر داشت و میترسید که دیگران از نقشهاش باخبر شده، آن را نقش بر آب کنند. برای همین از گلرخ خواسته بود که در این مورد سکوت کند. و البته که گلرخ سکوت کرده بود. اما نه صرفا به خواست دخترخاله بلکه آنها با هم یک معاملهی پایاپای کرده بودند.
قرار شده بود در مقابل سکوت وی در مورد طلاق و افشاء نکردن نقشهی دخترخاله، او هم شهریه کلاسهای کنکور گلرخ را بپردازد. نقشهی دخترخاله نشان میداد که هنوز ریسکپذیریاش را کاملا به فنا نداده است. نقشهی او این بود که بعد از طلاق، به کانادا مهاجرت کند. گلرخ در مقابل سکوتش از او یک قول دیگر گرفته بود و آن این که به او کمک کند که بعدها برای ادامهی تحصیلات به کانادا برود .
در آن لحظه گلرخ به این فکر افتاد که آیا لازم است حالا در باره کانادا رفتنش به پدر و مادرش چیزی بگوید؟ احتمالا الان لازم نبود. اما باید هر چه زودتر منشایی قلابی برای شهریه پیدا میکرد و به پدرش میگفت چون اگر پدر میشنید که قرار است این شهریه را دخترخاله ماهرو بدهد، قطعا عصبانی شده و مخالفت میکرد.
صدای در حیاط آمد. گلرخ بلند و شد از پنجره به بیرون نگاه کرد. پدرش بود.
خانم گیتی قاسمزادهی عزیز، سلام. چه خوب که داستانتان را بازنویسی کردید. همین امر نشان میدهد برای داستان و مخاطبش احترام قائل هستید و دوست دارید نوشتهتان را به موقعیت بهتری برسانید.
در یادداشت قبلیام به اشکالاتی اشاره کرده بودم که با برطرف کردنشان داستانتان را به موقعیت بهتری ارتقاء دهید. عیان است تلاشتان را برای بهتر شدن متن کردهاید.
یکی از فواید بازنویسی برطرف کردن اشکالات نگارشی است که در متن شما اتفاق افتاده. زبان یکدست شده و همین روانی، مخاطب را به راحتی با راوی و روایتهایش همراه میکند. با حذف بخشهای غیر ضروری که فقط داستان را دچار اطناب کرده بود و کمکی به پیشبرد روایت نمیکرد، باعث موجز شدن «مدینهی فاضله» شدهاید. این کار برای نویسنده راحت نیست اما شما برای رساندن داستانتان به موقعیتی بهتر و رضایت مخاطب این کار را انجام دادهاید. اطمینان دارم بعد از خواندن متن بازنویسی شده به عنوان نویسندهی آن، احساس رضایت بیشتری کردهاید.
راوی دانای کل است و روایتها را بیشتر با آنچه ذهن شخصیتهای داستان را مشغول کرده پیش میبرد. البته که تغییر زیادی از گفتن به نشان دادن اتفاق نیفتاده. چون ورود به ذهن شخصیتها و دادن اطلاعات در مورد مشغولیتهای ذهنی آنها و مرور خاطرات گذشته، آنهم از دیدگاه دانای کل، بیشتر با توصیف و گفتن پیش میرود. ولی با زدن اضافات سرعت روایت بیشتر شده و البته با افزودن کنشهایی در اکنون داستان، متن را از یکنواختی قبل نجات دادید.
پیشتر اشاره کرده بودم این متن میطلبد که شک و تردید بیشتری به دل مخاطب بیندازد و همین حرکت به پیچیدهتر شدن روایت کمک میکند. البته که با اضافه کردن یکی دو نشانه به داستان تلاشی در ایجاد این شک داشتهاید اما این نشانهها به عمیقتر شدن معنا کمک چندانی نکرده. پیشبردن داستان با آنچه ذهن شخصیتها را مشغول کرده اتفاقا موقعیت خوبی است برای پیچ و خم دادن بیشتر به روایت. شما از پتانسیل تکنیکی که در داستان استفاده کردید، بهرهی کافی نبردید. اینها را برای نوشتن داستانهای بعدی میگویم. وقتی از تکنیکی در متن استفاده میکنیم بهتر است به پتانسیلهای آن اشراف داشته باشیم و به بهترین شکل از آنها بهرهبرداری کنیم.
خانم قاسمزادهی عزیز، با بازنویسی این متن نشان دادید که نوشتن برایتان جدی است و از سر تفنن این کار را انجام نمیدهید. امیدوارم این راه را با همین انگیزه و تلاش ادامه دهید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.