عنوان داستان : نقابی برای دلقک
نویسنده داستان : زهرا شیخ
فکر کن پشت فرمان نشسته باشی و همینطور برانی و گاز بدهی یکهو از همه جا بیخبر یک نفر بپرد جلوی ماشینت... چه میکنی؟
زیرش که نمیکنی، حتما میپیچی به راست یا چپ.
حالا فکر کن خوش شانس نباشی و همان لحظه بخوری به ماشین بغلی که دارد برای خودش میرود.
نمیدانم بعد از اینش چه میشود اصلا تا بحال پشت فرمان ننشسته ام که بدانم قبل از اینش را هم درست گفته ام یا نه! شاید بر عکس تصورات من، تو بخواهی صاف بزنی به عابر بدبخت! بگذریم خواستم مثلا ناگهانی بودن دیدنت را شفاف سازی کنم...
شوکه شده بودم و برای فرار از دیدنت پیچیدم طرف دیگر که بدتر شد.
برخوردم به رفیقت، که آن روزها همش با هم بودید و اتفاقا از من هم اصلا خوشش نمی آمد.
مرا که دید چند باری پلک زد و بعد که به خودم آمدم و خواستم تکانی بخورم گفت:
_ به به خانوم ستاره سهیلی. نه نه بهتره بگم ستاره ی سهیل!
از دار دنیا همین یک اسم و فامیلمان به باکلاسها میخورد که آن هم اینطور گزک میداد دست همه.
اینطرف و آنطرفم را که پر از مردمی بود که برای خرید آمده بودند پاییدم و فکر کردم چه بگویم.
آمدم بگویم اشتباه گرفتهاید و به روی خودم نیاورم اما آمدنت عین سنگی که از هوا پرت شود توی سر آدم، همه چیز را از سرم پراند.
هنوز حواست نبود که رفیقت گفت:
_ خانم سهیلی رو ندیدی؟
دسته ی پلاستیک بزرگی را که تویش لابد خریدت بود دور مچت انداخته بودی و دستت توی جیبهایت بود.
با حرف رفیقت برگشتی سمت من.
چشمت که به من افتاد فوری دستها را از کاپشنت در آوردی.
توی پاساژ آنقدرها هم سرد نبود اما تو همیشه سرمایی بودی.
اول نیم رخت سمتم بود اما با دیدنم تمام رخ برگشتی.
_ ستاره؟
اسمم را در همهمه ی مردم، آرام تر از آنچه که در عمرم شنیده بودم، از لبهایت شنیدم.
پلاستیک خریدت را توی بغل رفیقت گذاشتی و یک قدم جلو آمدی.
باید تکانی به خودم میدادم که بفهمم خواب نیستم. نبودم، تو ایستاده بودی دقیقا روبه رویم.
رفیقت هم جلو آمد.
پله ها تند تند از وسط پاساژ بالا و پایین میرفتند و هر بار کلی آدم جا به جا میشد.
نگاهت را با اینکه چشمم روی ریل نرده های پله، بالا و پایین میشد میفهمیدم.
پالتوی لعنتی که هیچوقت توی هوای سرد عرضه ی گرم کردن نداشت حالا داشت درسته آب پزم میکرد.
_ پس راسته که میگن آدم به آدم میرسه.
عرق از پشت گردنم با حرفت راه گرفته بود.
نگاهم را انداختم به کتانی ام که نصف یکی از بندهایش روی زمین بود. نبسته بودمش. چون عجله داشتم که زودتر برسم به اتوبوس.
رفیقت گفت:
_ بریم کافیشاپ؟
هیچ وقت ازش خوشم نیامده بود اما حالا بیشتر از همیشه. آخر الان چه وقت این ادا بازی ها بود؟
راه افتادم که زودتر از این قائله در بروم که گفتی:
_ نمیخوای حرف بزنی؟
راه نرفته را ایستادم. از کنارم گذشتی و رو به رویم ایستادی. صدایت مثل آن وقتها بود، فقط انگار یکی چنگ کشیده بود رویش.
_ حرف بزن.
تارهای سفیدت از خرمایی ها بیشتر شده بود. ما که سنی نداشتیم؟ موهایم را کنار زدم و آرام گفتم:
_ پیر شدی.
ریشهای چانه ات را خاراندی. آنوقتها اصلا ریش نمیگذاشتی.
_ ازدواج کردی؟
شالم را جلو کشیدم تا تارهای سفیدی که عین خال افتاده بود جلوی موهایم نبینی.
_ تو چی؟
نفس بلندی کشیدی. پلک زدی و مژه های بلندِ فرت بالا و پایین شدند.
_ فکر نمیکردم دیگه ببینمت.
دسته ی کیفم را شل تر کردم که هوایی بپیچد توی مشت عرق کرده ام و گفتم:
_ دیرم شده باید برم. خداحافظ.
کمی که دور شدم شنیدم، رفیقت گفت:
_ خدا رو شکر که بابای خدابیامرزت، زنت داد، وگرنه باز خرش میشدی.
نفهمیدم چطور آن مسیر دایره ای پاساژ را تا در بزرگ شیشه ای اش دویدم. از پاساژ بیرون آمدم. چند متر که دور شدم برگشتم که ببینم، پشت سرم نیامده باشی. نیامده بودی. اصلا برای چه باید می آمدی؟ دوباره که راه افتادم پایم ماند روی بند کتانی و نزدیک بود بیفتم. فوری بستمش و دوباره راه افتادم. باد پیچیده بود توی خیابان و همه چیز را تکان می داد. انگار مغز مرا هم تکان میداد که دیدنت را گذاشتم پای خیال.
آخر بعد از هفت سال تو را دیدن عجیب نیست؟ آنهم توی پاساژ شهری که هیچ جایش شبیه شهر تو نیست؟
شهری که فکر می کردی من هم از همان جایم. از بالا نشین هایش. فکر می کردی از آن دختر پولدارهای ناز پروده ی یکی یکدانه ام که ناز حرف زدنشان می ارزد به هزار دخترِ پایین نشین.
فکر میکردی و من هم بدم نمیآمد که فکر کنی. اتفاقا میخواستم که فکر کنی. همه چیزم که به آنها میخورد، چرا باز هم باید مثل آن دختر دلقک، دبیرستان یا ترم اول دانشگاه شهرمان، می بودم؟
با وجود سرایداری یک خانه ی بزرگ که صاحبش همه ی اسباب و وسایل دختر خارج رفته اش را به من داده بود، چرا باز هم باید همان می بودم؟ همان دختری که هیچکس محل یک آدم بهش نمی داد؟
برای اینکه با وجود مایه داری همیشه پیاده بودم هم، دلیل آنقدر زیاد بود که هیچوقت شک نکنی این دختر هفت نسل قبلش هم ماشین شخصی نداشته اند.
اما همه ی آنچه که فکر میکردی نبودم و وقتی این را فهمیدی که دیگر نیمی از جریان عاشقی مان گذشته بود.
خودم خواسته بودم که نفهمی، هیچکس نباید می فهمید. همه چیزم، همهی خوشبختی ام بستگی به همین نفهمیدنهای شما داشت. آنقدر آن نقاب، خوش نشسته بود به دلم که یادم می رفت پشت آن دختر ناز و با افاده، دلقکیست که هیچوقت به چشم نیامد.
بعد از انتقالی ام به دانشگاه شما که آنهم بخاطر پیشنهاد آن خانه سرایداری بود همه چیز دست به دست هم داد که تغییر کنم. زن تنهای صاحب خانه، که مامان وظیفه ی انجام کارهایش را داشت مرا مثل دختر خارج رفته اش میدید. همه چیز او را داده بود به من. حتی خلق و خویش را. با فیلمهایی که هر روز از او برایم میگذاشت.
دلم میخواست میشد تا همیشه او بمانم. اما نشد.
همه چیز که با پوشیدن لباسهای مارک و تقلید رفتار او پیش نمی رفت. برای دوام آوردن توی شهر شما، با آدمهایی مثل شما، باید مثل شما میبود. باید پولی میداشت، خیلی بیشتر از حقوقِ سرایداری. آنقدر گشتم دنبال کار و نبود که آخر راضی شدم به ویتر شدن توی یک رستوران. رستورانی خارج شهر، کمی دور، اما نیمه وقت با سرویسِ برگشت. حسابی به شرایطم می خورد و میتوانستم زمان را با خودم جور در بیاورم.
چه روزهایی بود. بعد از دانشگاه تو با دوستت که از دور توی ماشینش چپ چپ نگاهمان میکرد میرفتی و من راه می افتادم طرف پارک سوار.
که هر چه زودتر برسم به کارم و تند و تند لباسهای مارکم را توی کمد تنگی که اگر آقا کاظم چکمه های سفیدش را تویش نمی گذاشت، بچپانم. بعد هم مانتوی سفیدم را که هر روز بخاطر لکهایی که میشد به خانه میبردم و با کیف دانشگاه بر میگرداندم هول هولی بپوشم و بروم سر کارم.
یکی از مشتری ها زودتر از وقتی که رستوران برای شام شلوغ می شد می آمد و دیرتر از همه میرفت.
دقیقا مینشست پشت میزِ گردِ کنار ستون. چند تا چای هم که از خود صاحب کارم میگرفت بعد از غذایش می خورد و تقریبا کل شب آنجا بود. حتی وقتی که من برای رفتن شال و کلاه میکردم میدیدم که نشسته و با نگاهی که به سر تا پایم می اندازد چای میخورد. روزهای اول دلم میخواست صبر کنم او برود تا دستمال به دست میزها را دستمال کنم. آخر خیلی باعث خجالتم بود این دستمال کشیدن. تی را آقا کاظم می کشید خب دستمال هم میکرد مگر چه می شد؟
اما از همان اول طی شده بود که غذا ببرم سر میز و میز ها را دستمال کنم. چاره ای نبود.
اصلا حرفی نبود به شرطی که این مردک هم نبود که اتفاقا همیشه بود. میان سال بود اما فکر میکرد خیلی جوان است. موهایش کجکی روی یک چشمش بود. موقعی که سرش را بالا میگرفت حرف بزند هی با تکان سر کنارشان می زد. با دقت به آدم نگاه می کرد و بعد از هر بار سفارش آوردن به هر بهانه ای برت میگرداند که با یک حتی شده پیش دستی برگردی.
با اینکه دستم آمده بود چه کار کنم که اضافه بر سازمان، ریختش را نبینم باز بهانه ای برای اینکه قیافه اش را ضمیمهی بدبختیام کند پیدا میکرد.
یکی از همین شبهای رستوران بود که این مردک آمد و بر عکس همیشه به جای اینکه پشت میز گرد بنشیند پشت میز مستطیلی بزرگ آنطرف سالن نشست.
خانم احمدی صاحبکارم گفت:
_ خانم سهیلی به آشپزخونه بگین هفت پرس جوجه بزنن، تا آماده شه هفت تا سوپ بیار.
مسئول آوردن سفارشها فقط من بودم. دوتا از مهمانهای مردک که آمدند من سینی بزرگی که هفت تا سوپ تویش چیده شده بود آوردم. سنگین بود. تند آوردم و گذاشتمش روی میز که از هر کاسه کمی سوپ سرریز کرد.
مردک موهایش را از چشمش کنار زد و گفت:
_ چرا هول کردی؟
لبخند و لحن مزخرفش باعث خنده ی مهمانهایش شد. داشتم دانه دانه کاسه ها را که لبه شان سوپی شده بود با دستمال پاک میکردم که صدایت را شنیدم. اول فکر کردم صدایت در توهمات من است اما سرم را که بلند کردم دیدمت که داشتی آنسرِ میز مینشستی. اتفاقا تو هم تازه مرا دیده بودی.
عشقِ خوشگل و خوش پوش و طنازت را که حالا با لباس ویتری و پر از لک، برای مشتری کاسهی سوپ میگذاشت.
نشستنت پشت میز را انگار زده بودند روی دورِ کُند. آنقدر تابلو بود مرا میشناسی، که مردک گفت:
_ قبلا اومدی این رستوران؟
تو نشنیدی. نشستی و همینطور نگاهم کردی. مثل وقتهایی که سردت میشد شانه هایت را بالا آورده بودی و دستهایت را مشت و باز می کردی. دیگر همه چیز را فهمیده بودی و همه چیز برای من تمام شده بود.
کاسه ی داغِ سوپ دستم را سوزانده بود و نفهمیده بودم. روی میز گذاشتمش. دستمالِ سوپی شده را انداختم تویش. دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه میکنم. ضربه ی نهایی را هم وقتی خوردم که رفیقت را دیدم. از پشت صندلیِ تو رد شد و کنارت نشست. نگاهش به من بود ولی به تو گفت:
_ این، ستاره خانوم خودمون نیست؟
تو جوابش را ندادی.
انگشتهایت را لای موهای خرمایی ات کشیدی و به صندلی تکیه زدی.
خانم احمدی که از پشت پیشخوان گفت:
_ خانم سهیلی سریعتر.
به خودم آمدم. برای بار آخر نگاهت کردم و با همان لباس از رستوران بیرون زدم. دیگر حتی برنگشتم کیف دانشگاه و لباسهای مارکم را از رستوران بگیرم. درس و دانشگاه هم برایم تا وقتی که تو را داشتم مهم بود. اصلا با چه رویی میشد، بیایم دانشگاه، وقتی نقابِ دلقکی ام افتاده بود؟
فکر هیچ جایش را نکرده بودم وقتی که وابسته ات می شدم. فکر میکردم تا آنجا که راه دارد از بودن با تو لذت می برم. آنجا هم که دیگر نمیشود با نقشه پیش رفت خودم بی سر و صدا گموگور میشوم. جوری که تو هیچ وقت نفهمی آن دختر، من بودم.
همین که در خاطره ی تو که عاشقم بودی آن طور که دوست داشتی، می ماندم برایم بس بود. اما نشد. نشد که برای همیشه آن دختر خوش پوش و مغرور و زیبا بمانم... همه چیز با آمدنت به رستوران خراب شد.
یک ماه بعدش برای همیشه از شهر شما آمدیم. نمیشد آنجا را تحمل کرد.
حالا هم که دارم با تو حرف میزنم آنقدر فکرم از خاطراتمان پر است که تصویر خیالی ات را تار میبینم. رسیده ام به ایستگاه. مسیر برگشت از پاساژ بر عکس همیشه خسته ام نکرده است. مردم دارند سوار اتوبوس میشوند. خیلی به موقع رسیده ام. راستی باید از فردا فکر کار دیگری باشم. پاساژی که از تو برایم خاطره ساخت، بدرد کار نمیخورد. هندزفری و کتابم هم که توی کشوی غرفه ماند به جهنم. به هر که رسید حلالش.
خانم زهرا شیخ عزیز، سلام. خوشحالم که داستان دیگری از شما به دستم رسیده. امیدوارم با همین اراده و پشتکار به نوشتن ادامه دهید.
از عنوان داستان شروع میکنم. «نقابی برای دلقک» اسم خوبی نیست. عنوان ویترین داستان است و چیدمانش باید مخاطب را جذب کند. نقابی برای دلقک ترکیب درستی نیست. دلقک کسی است که صورتش را پشت رنگها و لبخندی تصنعی پنهان کرده. پس نیازی به نقاب ندارد چون قابل تشخیص نیست. جدای از این مسئله چرا دختر خودش را دلقک مینامد؟ دختری که انتخاب نکرده شرایط زندگیاش این باشد چرا باید به خودش بگوید دلقک؟ اتفاقا با دختری مواجه هستیم که به دلیل داشتن شرایط بد مالی کمک حال خانواده است و از همان ترمهای اول دانشگاه برای درآوردن خرج زندگیاش مشغول کار میشود و عار هم ندارد که در رستوران کار کند. طبیعی است که در این سن و سالِ کم دلش بخواهد خودش را جای آدم دیگری جا بزند. آن هم نه برای اینکه سر دیگران کلاه بگذارد یا تلکهشان کند. فقط برای بودن در کنار آدمی که دوستش دارد. دختر این داستان حقش نیست که به خودش بگوید دلقک. و البته که با توجه به شخصیتی که برایش ساختهاید باید پایان دیگری برای داستان رقم بزنید. دختری که همهی این سالها کار کرده و معلوم است هنوز تشکیل زندگی نداده بهتر نیست در پایان لااقل به استقلال مالی رسیده باشد تا برای مخاطب باورپذیرتر شود؟ مثلا بگوید اینبار نمیتوانم شغلم را رها کنم چون غرفه را اجاره کردهام یا خریدهام و بابتش زیر بار قرض رفتهام. اینها مثل بودند تا منظورم را بهتر برسانم. شما که نویسندهی این متن هستید قطعا پایان بهتری برای این داستان متصور میشوید. با تغییری در پایان شخصیت داستان برای مخاطب ساخته میشود. دختری که برای شرایط بد مالی به کسی که دوستش داشته نرسیده لااقل در راه دیگری موفق شده. با این کار پایان داستان را باز میگذارید. حالا مخاطب پیش خودش فکر میکند شاید پسر باز هم برای دیدن دختر به پاساژ بیاید. اگر از ازدواج پسر هم حرفی به میان نیاورید شرایط بهتر هم میشود. مخاطب میتواند با توجه به نشانههایی که در متن به او دادهاید پایانهای متفاوتی را در ذهن متصور میشود. کاری که برای مخاطب بسیار لذتبخش است.
راوی اول شخص است. انتخاب این راوی و دیدن جهان داستان از زاویه دید او انتخاب درستی بوده. اما اینکه داستان در خودش مخاطب شنو دارد و راوی همه چیز را برای او تعریف میکند، به متن خوش ننشسته. پیشنهاد میکنم دختر داستانش را بدون مخاطب قرار دادن پسر، روایت کند. همزمانی رویداد و روایت هم میتواند به تأثیرگذاری بیشتر متن روی مخاطب کمک کند. دختری در زمان حال در پاساژی با پسری که روزگاری دوستش داشته مواجه میشود و تا برگشت به خانه خاطراتش را در ذهن و با خودش مرور میکند (بدون مخاطب قرار دادن پسر) این حرکت کمک میکند تا متن از توصیف و گفتنها و تعریف کردنهای پشت سر هم از گذشته، خلاصی پیدا کند. این همه گفتن مخاطب را خسته میکند. میتوانید در بخشهایی از ایستادن دختر در ایستگاه اتوبوس. سوار شدنش، پیادهرویاش، خرید از سوپر مارکت و ... بگویید و در کنارش مدام دختر به گذشته پل بزند و بخشی از اطلاعاتی را که مخاطب برای ساختن و متصور شدن داستان در ذهن احتیاج دارد به او بدهید. در این موقعیت، پایان باز مفهوم بهتری پیدا میکند.
خانم شیخ عزیز، بابت نوشتن این داستان و طرحی که در ذهن داشتید به شما تبریک میگویم. امیدوارم در بازنویسی اشکالات متن را برطرف کنید تا داستان به موقعیت بهتری که شایستگیاش را دارد برسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.