عنوان داستان : کولسئوم
نویسنده داستان : پرستو فردی
خون خودم را توی دهان مزه میکنم. چشمم به حلقه طناب و ساطوری است که از دیواره قایق آویزان شده. صدای موج دریا توی گوشم میپیچد. دور از چشم نور افکنهای اسکله، خودم را گوشه قایق پنهان کردهام و با حرکت امواج دریا بالا و پایین میشوم. یاد حرف مراد میافتم: «وقتی رسیدی ترکیه پولت آماده باشه. حواست باشه باهاشون چپ نیفتی». تمام بدنم به کف قایق میخ شده. دست و پاهایم را تکان میدهم و سرما میان کوفتگی و کبودی هایم میدود. از درد ناله میکنم. به زحمت آرنجم را از زمین میکنم. مچ خالی دستم یادم میاندازد که ساعتم را هم گرفتند.
تکانی به خودم میدهم و مینشینم. چیزی از توی دلم راه باز میکند خودش را به گلو میرساند. از دردش صورتم منقبض میشود؛ میخواهم با صدای بلند گریه کنم. اما همین که دهان باز میکنم استفراغ میکنم و چنگ میزنم به قفسه سینهام که از درون میسوزد. اشک توی چشمهام میجوشد و داغی تنم را با خود بیرون میریزد. نفس عمیقی میکشم. حرفهای آن روز مراد را با خودم تکرار میکنم. از پک غلیظی که به سیگار میزد گونههایش چال میافتاد. میگفت: «تو همون ایتالیا هم کار پیدا میشه. اصلا شاید موندگار شدی. بعدش دست زن و بچهت رو هم بگیر ببر پیش خودت». عکسی از خودش کنار یک بنای تاریخی نشانم داد: «اینجا کلسئومِ». بعد از نبردهای خونین گلادیاتورها برایم گفت. اسم چند نفرشان را هم گفت و گفت چند گلادیاتور در مبارزه کشتهاند تا دیگر برده نباشند. در افکار خودم غرق بودم که شنیدم: «باید بجنگی». مطمئن نبودم صدا، صدای مراد بود یا نه. اما هرچه بود، همین را گفت.
دهانم تلخ شده. علاوه بر تشنگی، گرسنه هم شدهام. هر چند دقیقه صدای بوق بلند کشتیها وصدای مهیب افتادن زنجیرهای قطور از ارتفاع را می شنوم. ساعت را نمیدانم؛ نمیدانم فرزانه تا حالا متوجه رفتنم شده یا نه. دست میگیرم به بدنه قایق که بلند شوم؛ سرم گیج میرود و چیزی نمانده زمین بخورم. به کلسئوم فکر میکنم. به گلادیاتورها؛ و یکی که از همه قویتر بود. پاهایم کف قایق محکم میشوند. امتداد اسکله را پیش میگیرم و میروم؛ صدای امواج متلاطم بلندتر و بلندتر توی گوشهایم میپیچد. انگار با صدایش بخواهد غرقم کند. گوشها را محکم میگیرم و به راه ادامه میدهم. نور افکنها را پشت سر گذاشتهام و صدای زنجیرها و کامیونها دور شدهاند.
از حرف قاچاقچیها چیزی نفهمیدم. بعد اینکه که پولها را شمردند، یکیشان به طرفم حمله کرد. مراد گفته بود: «براشون زرنگ بازی درنیار».
-انقدر باید بری که همه نورافکنها رو رد کنی.
-تو اون تاریکی اگه پیداشون نکردم؟
سر تکان داد: پیدا میکنی.
دهانم را با آب دریا شستهام. زخم گوشه لبم میسوزد و زق زق می کند. عمق تاریکی بیشتر شده. باد سرد مثل دانههای شن صورتم را میخراشد. تمام چیزهایی که میشناختم از جلو چشمم محو شدهاند. حالا هر چیزی که میبینم جدید و نا آشناست. چهره ها، صداها، حتی دردها. همه اینها از روزی شروع شد که شماره مراد را گرفتم. کارت ساده و سفید رنگی داشت. با یک اسم و یک شماره که بد خط اما با حوصله نوشته شده بود.
بالاخره از دور صدای چندنفر را میشنوم و نور چراغ قوههای سرگردان در تاریکی را میبینم. اول همه چیز مبهم است و آدم ها کماند. چیزی نمیگذرد که دسته دسته زن و مردهای سر به زیر را میبینم. مثل تخته سنگی که آدم بلند کند و زیرش آنهمه سوسک را یکجا ببیند. قایق چوبی کنار ساحل دانه دانه آدمها را توی خودش میبلعد. خودم را توی صف جا میکنم. کسی اعتراض نمیکند. از جلو صدای همهمه خفیفی میشنوم. مرد و زنی با قاچاقچیها بحث میکنند. عربی حرف میزنند؛ زن دست پسر کوچکی را گرفته. قاچاقچی یقه مرد را میگیرد از صف بیرون میکشد. میاندازدش روی زمین و چند لگد حوالهاش میکند. درد شکمش را حس میکنم. در امتداد صف پیش میروم. مرد از جایش بلند شده. قاچاقچی پول مرد را جلوی صورتش تکان میدهد و چیزهایی میگوید که نمیفهمم. کردی حرف میزند. لابد اینها هم کمتر پول دادند و فکر کردند سوارشان میکنند. قاچاقچی با پولها میرود. مرد با زنش حرف میزند و زن ناله میکند. خم میشود از جورابش چیزی بیرون میکشد. سعی میکند کسی متوجه نشود؛ برق تیز چاقو و پولی که توی مشت زن میچپاند را میبینم. زن و پسر بچه به طرف قایق میآیند سوارشان میکنند. پای زن میلرزد که دستم را جلو میبرم. زن عرب به طرفم بر میگردد و سفیدی چشمهایش را میبینم. مثل دو چراغ در تاریکی میدرخشند. نگاهش مستقیم به من دوخته شده. دست پسرش را میفشارد و در تاریکی محو میشود.
بعد از آنها نوبت من است. مرد به اتاقک پایین توی قایق اشاره میکند. سر خم میکنم. آدمها را نمیبینم اما صدای نفسهایشان را میشنوم. با احتیاط پایین میروم. به دست و پای بقیه میخورم تا راهم را پیدا کنم. گوشهای مینشینم. نفسهای عمیق میکشم تا سهم بیشتری از هوای دم کرده آنجا داشته باشم. همینطور که بقیه سوار میشوند تنگتر و تنگتر خودم را جمع میکنم. آخریها که میرسند نا چار پا روی بقیه میگذارند. هر کس چیزی میگوید. اما آهسته و به نجوا. عربها زیاد هستند. یک نفر کنارم ناله میکند و میگوید: «له شدم لامصب». آهسته میگویم: «من مسعودم» و در تاریکی دستم را به طرفش دراز میکنم. دست میدهیم: «منم مرتضیم».
مرد چراغ قوهاش را توی اتاقک میاندازد. تعدادمان را میشمارد. میگوید: «پر شده». مرتضی زیرلب زمزمه میکند: «جلیقه نجات ندادن». کسی با صدای بلند چیزی میگوید. و بعد دوباره تکرار میکند. صدایش به اعتراض شبیه است. چیزی نمیگذرد که صدای چند نفر دیگر هم بالا میگیرد؛ میشنوم که: «فقط یه جلیقه نجات». مرتضی از جا میجهد و به طرف دریچه نیم خیز میشود: «چرا فقط یه جلیقه؟» که مرد بالای دریچه میایستد و چراغ قوه میاندازد توی صورتمان. مرتضی بر میگردد سر جایش. مادر و پسر کمی آنطرفتر نشستهاند. جلیقه را بطرف پسر میگیرد. مادر دست دراز میکند جلیقه را از دست مرد میقاپد. همگی چشممان به مادر و پسر است که نور چراغ قوه محو میشود و دوباره در تاریکی غرق می شویم. قایق کم کم تکان میخورد. به بدنه تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. فرزانه تا الان متوجه رفتنم شده. لابد توی دلش میگوید ترسو بودم که رفتم. فکرش مثل برق از سرم میگذرد. حرفها را برای بار هزارم در سرم نشخوار میکنم: «من خواستم و نشد. میگی چکار کنم؟». میگویم: «بخاطر شما میرم». پلکم میپرد. از گشنگی بی قرار شدهام اما کم شدن اکسیژن چشمهایم را میبندد. سعی میکنم هوشیار باشم.
چشم باز میکنم. هوا روشن شده و باریکه نور از دریچهها توی اتاقک پیچیده است. گرمای موتور نفس کشیدن را سخت تر کرده. متوجه مرتضی میشوم. مادر و پسر را نگاه میکند. نگاهی به دور و بر می اندازم. زنها هرکدام مردی کنار خود دارند. زن عرب تنها زنی است که مردی همراه ندارد و پسرش، تنها بچه توی قایق است.
زن نگاه مرتضی را روی خودش حس کرده. خسته و چرتی شده. چشمهاش را میبندد و دوباره از خواب میپرد. پسرک را کنارش خوابانده. او را شبیه پارسا میبینم. دست میکنم از جیبم مجسمه را در میآورم. دستهایم میلرزند. دستهای پارسا را میبینم؛ همانطور که دستهای کوچکش را از پتو بیرون آوردم و بوسیدمشان:
-بابا من دارم میرم سفر.
با چشمهای خواب آلود پرسید: کجا میری؟
-یه جای دور. شاید چند وقت نبینمت بابا. مراقب مامانت هستی؟
سر تکان داد و رویش را برگرداند. از اسباب بازیهایش مجسمه کوچک را برداشتم.
نگاه میکنم. شبیه گلادیاتورهاست. متوجه پسر بچه می شوم که دهانش باز مانده و نگاهش به مجسمه توی دستم است. از میان دستهای مادرش میلغزد و خودش را به ما میرساند. با نگاهش خواهش میکند مجسمه را بهش بدهم. جنگجوی با زره طلایی و ردای قرمز رنگ را طوری توی دستش گرفته انگار که واقعا یک تکه طلا باشد.
مرتضی به بندهای بسته نشده جلیقه دست میکشد. به پهلویم میزند و به زن اشاره میکند: «اینو موقع سوار شدن دیدی؟ نذاشتن شوهرش بیاد». پسر اسباب بازی را توی دستش گرفته. میخندد. مرتضی میگوید:«دیدم یواشکی به زنش پول داد» و از زیر جلیقه، به جیب های پسر دست میکشد. گفتم:«جلوی من بودن. شوهره...». که چرت زن پاره شد و به یک حرکت پسر را به طرف خودش کشید.
حس میکنم پاهایم خیس شده. خم میشوم. آب جمع شده توی قایق. گوشهای شکسته و آب به آرامی توی قایق پر میشود. نفسم بند آمده. با این شکستگی زیاد طول نمیکشد که قایق غرق شود. یاد حرف مرتضی درباره جلیقه نجات میافتم. حسابش را میکنم تنها توی این اتاقک 26 نفریم و فقط یک جلیقه نجات در قایق است. دو نفر انگار که هول شده باشند میخواهند از جا بلند شوند که بقیه جلوشان را میگیرند و درگیر میشوند. صدا بالا میگیرد. آرزو میکنم خوابم ببرد و توی تخت خودم بیدار شوم. زیر لب اسمش را صدا میزنم: «فرزانه...فرزانه». چیزی حس نمیکنم. انگار که اسم یک غریبه را به زبان بیاورم. چیزی گلویم را میفشارد اما زبانم بسته است. احساس میکنم ارتباطم را با جهان بیرون از دست دادهام. دستهایم را کنار بدنم رها میکنم تا توی آب فرو بروند. چشمهایم بسته می شوند.
صدای خفه بوق بلندی میشنوم. از جا میپریم؛ آب بالاتر آمده. مرتضی میگوید:
-پیدامون کردن؟
صدای بوق قطع میشود و صدای موتور قایق دیگری شنیده میشود. قایق نزدیک شده. صدایی از بلندگو میشنویم. نمیدانم چه میگوید. توی دریچه مردی ظاهر میشود. به دقت به صورتهایمان نگاه میکند. چشمش به پسر بچه میافتد. بعد به زن عرب نگاه میکند که روسریاش عقب رفته و موهایش به شقیقه چسبیده. به زن چیزی میگوید اما زن زبانش توی دهان خشک شده و صدایش در نمیآید. مرد عقب میرود و محو میشود.
کمی بعد از دریچه یک جلیقه نجات میافتد توی اتاقک. ساکت میشویم. چیزی نمیگذرد که چند جلیقه دیگر توی کابین میاندازند. همه میپوشیم. صدای پاها بالای سرمان شنیده میشود. کسی از دریچه بیرون را نگاه میکند و بلند چیزی میگوید. با خودم زمزمه میکنم: «چی؟». دوباره مرد بالای دریچه ظاهر میشود. اینبار فقط نگاهمان نمیکند. دستش را دراز میکند که به علاوه سرخ را روی جلیقهاش میبینیم. همه بطرف دریچه میروند و قایق تکانهای شدید میخورد. جانهای خسته به زحمت خودشان را از دریچه بالا میکشند. هنوز چند نفری توی اتاقک ماندهایم. توی آب دست و پا میزنم که به دریچه برسم. برمیگردم؛ ته قایق مرتضی به زن حمله کرده و پسر بچه توی آب شناور است. جلیقهاش روی آب مانده اما چیزی نمانده بندها تن کم جانش را رها کنند و زیر آب برود. دستش را میگیرم و بطرف دریچه میکشم. دست میاندازم بلندش کنم که پاهایم قوتشان را از دست میدهند. هر دو توی آب دست و پا میزنیم. مرد آن بالا خم شده سعی میکند دستمان را بگیرد. یکبار دیگر چنگ میاندازم پسر بچه را بلند کنم که از درد زبانم بند میآید. آب توی اتاقک سرخ شده رنگ خون گرفته. برمیگردم. زن عرب شال از سرش باز شده و مثل یک حیوان وحشی نگاهم میکند. چاقو را تا ته توی گوشتم فرو برده و آنطرفتر مرتضی به پشت روی آب شناور است. توی آب کشیده میشوم و دهانم پر از آب و خون میشود. زن که چاقویش را بیرون میکشد زیر آب نعره میزنم. چنگ میزنم موهایش را میگیرم. زن هم کشیده میشود توی آب و دست و پا میزند. بلند میشوم. بی اختیار دستهایم دور گردنش مثل زنجیر چفت میشوند و صورت زن رنگ میبازد و نگاه وحشیاش کمکم خاموش میشود. نگاهش زیر آب روی من ساکن شده و موهای پریشانش تکان میخورند.
خودم را به دریچه میرسانم. دستم را از دریچه بیرون میبرم. پاهایم دیگر قوت ندارند. زانو که بزنم آب توی حلقم پر میشود. نگاه تارم به مجسمه کوچک میافتد که روی آب شناور است. زانوهایم میلرزند که کسی محکم دستم را میگیرد.
پرستو فردی
مهر 99، تهران
خانم پرستو فردی سلام.
شما نویسنده بااستعدادی هستید اما نویسندگان بااستعداد باید شگردها را از ادبیات، «زندگی» را از خودِ زندگی بیاموزند. در بخش پیام برای منتقد نوشتهاید: «باتوجه به مطالعاتی که تاکنون داشتهام سعی دارم در نوشتههای خودم به درون انسانها نگاه کنم و امید و آرزوها، حسرتها و اشتیاقشان را درک و دریافت کنم؛ به این خاطر که فکر میکنم رفتارهای ما از این موارد ناشی میشوند. این نگاهم بیشتر برگرفته از آثار داستایوفسکی یا رمانهای کوری، عقاید یک دلقک و... هستند. به نظر شما در داستان «کولسئوم» چقدر توانستهام به این نگاه برسم؟ و در داستان باید به دنبال چنین نگاهی باشیم؟ یا خیر؟» به سؤال دوم، اول جواب میدهم چون مختصرتر است! بله! باید به دنبال همین روش باشیم چون سازنده شخصیت و وضیعتی هستند که شخصیت در آن گرفتار میشود و منحصر به آثار ژوزه ساراماگو و هانریش بُل هم نیست، هر داستان خوبی از همین بزرگراه به مقصد میرسد اما در جواب سؤال اول باید بگویم که میزان موفقیت شما برای رسیدن به این مقصود، چندان زیاد نیست گرچه داستانتان، تقریباً مطابق با ویژگیهای «ژانر» نوشته شده. خُب سؤال سوم این است که چرا به رغم «ژانرنویسی» به این نقطه نرسیدهاید؟ جوابِ قطعی البته، هیچ وقت وجود ندارد با این همه جواب احتمالی این خواهد بود که هر داستان موفقی، ترکیبی از تجربیاتِ انسانی نویسنده به اضافهی تسلط بر «ژانر» و قواعد آن است و اگر نویسنده، از تجربیات دست اولی برخوردار نباشد، حاصلِ کار، چیزی بهتر از «گرتهبرداری ژانری» نخواهد شد. شما ایدهتان را بر اساس یک «خبر» یا مجموعهای از «خبرهای مرتبط به هم» شکل دادهاید اما از این خبر یا مجموعه خبرها، چقدر تجربهی فردی داشتهاید؟ از دنیای زیرزمینی «قاچاق انسان» تا چه حد اطلاعات دستِ اول داشتهاید؟ در مجله «ماسک سیاه» نویسندگان بسیاری نوشتند ولی اسامی کمی نامآور شدند و از آن میان، نویسندگان بسیار کمتری توانستند بر جریان داستاننویسی قرن بیستم تأثیرگذار باشند. اولین اسم تأثیرگذار «دشیل همت» بود [ساموئل دشیل همت در مریلند به سال ۱۸۹۴ به دنیا آمد و در بالتیمور و فیلادلفیا بزرگ شد. هرگز مدرسه را تمام نکرد و برای کمک به خانواده از سن ۱۴ سالگی شروع به کار کرد. در ۲۱ سالگی به استخدام پینکرتون (آژانس تحقیقاتی) درآمد. وی به عنوان مأمور مؤسسه پینکرتون تخیلش را قوی کرد. وقوع حوادثی چون قتل فرانک لیتل، پایهگذار کارگران صنعتی جهان، باعث شد همت فضای خشن آن دوران را بازسازی کند و داستان خرمن سرخ را به نگارش درآورد. در سال ۱۹۲۲ برای مجله ماسک سیاه به نام مستعار پیتر کالیسنون نوشتن را آغاز کرد. بعدها اسم دشیل همت را جایگزین اسم مستعار کرد. در این مجله، سری داستانهای کانتینال و همچنین شخصیت سام اسپید را پایهگذاری کرد] که تجربهی عملی این کار را داشت موقعی که در مؤسسه «پینکرتون» کارآگاه خصوصی بود و این «دنیا» را میشناخت. او برای خلق چنین جهانی، محتاج ادبیات نبود بلکه از «زندگی واقعی» قرض گرفت و ادبیات خود را ساخت و به «ژانر» هویت بخشید. ریموند چندلر هم گرچه کارآگاه خصوصی نبود اما سابقه روزنامهنگاری و تجربیاتی که در زندگی زیرزمینی کشورش داشت، کمکاش کرد تا در دوران «رکود بزرگ»، تا عمق «سقوط بزرگ رویای امریکایی» پیش برود و به جایی برسد که پل اُستر [پل بنجامین اُوستر (به انگلیسی: Paul Benjamin Auster) رماننویس، فیلمنامهنویس، شاعر و مترجم آمریکایی است. او متولد نیوآرک، نیوجرزیست. شهرت او بیشتر به خاطر مجموعه سهگانه نیویورک است. همچنین از فیلمنامههای او میتوان به لولو روی پل اشاره کرد. کتابهای او به بیش از چهل زبان ترجمه شده] دربارهاش بگوید که او و تمام نویسندگان بزرگ پستمدرن امریکا، از زیر ماسک سیاه چندلر به جایی رسیدند. در مورد ژرژ سیمنون هم، مسیر، همین بوده. او «خبربیار» حوزه جرم و جنایت روزنامهای شهرستانی بود [این شغل، دهههاست که دیگر از رونق افتاده. «خبربیار»، کسی بود که خبر را از منبع خبر میگرفت و برای روزنامه میآورد تا روزنامهنگار، آن را تبدیل به «داستان خبری» کند] بنابراین، سیمنون برای موفقیت، نیازمند ادبیات نبود؛ زندگی، راه را به او نشان داد تا در سنین جوانی به جایگاهی برسد که آندره ژید دربارهاش بنویسد که مسیر آینده ادبیات فرانسه، از میان داستانهای او میگذرد. «کولسئوم» خواننده را اذیت نمیکند و در واقع اثری خوشایند است اما این خوشایندی متعلق به شما نیست متعلق به «ژانر» است؛ متعلق به «ادبیات» است. بگذارید خاطرهای سینمایی را نقل کنم. نمیدانم که میدانید یا نه، کوروساوا بر اساس رمان «خرمن سرخ» دشیل همت، فیلم به یادماندنی «یوجیمبو» را ساخت البته دنیای گنگستری این رمان امریکایی را بدل به دنیای پر هرج و مرج جنگجویان سنتی ژاپنی کرد تا حدی که تشخیص منبع اصلی روایت فیلم [رمان «همت»] نه غیرممکن که دشوار است. براساس این فیلم، بیش از 500 فیلم و سریال و انیمیشن شکل گرفتند که بهترینشان «به خاطر یک مشت دلار» سرجئو لئونه است که کارگردان فوقالعادهای بود اما نه در «به خاطر یک مشت دلار»! لئونه میگوید که بعد از ساختن این فیلم، کوروساوا نامهای به او نوشت. در آن نامه، کوروساوا به واقعیتی اشاره کرد: «آقای عزیز! شما فیلم خوبی ساختهاید اما فیلم من را خوب ساختهاید!» منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.