عنوان داستان : بره های ناقلا
نویسنده داستان : کیمیا شفیعی
امروز با تمام دیر شدن هاو بی حوصلگی من وقتی از مطب دراومدم و دکتر ضد حال بودش..خب بالاخره داره میگذره..
مستقیم زدم توی دل پاساژ روبه رویی که کل مغازه هاشم بسته بود
یه دوری زدمو زدیم بیرون که یهو یه عالمه موی بور فرفری دیدم که بلند بود کلاهش جوری طراحی شده بود که از پشت موهاش بیرون می افتاد و دقیقا همون لحظه چشماش.. داشتم میدیدم که انقدر پوستش صافو سفید بود افتاب بهش میخورد انعکاسش میخورد توی چشم من..خیلی مثل من بود..
حالا افتاب که نبود ساعت۴ بعدظهر بود که داشت تازه وسایلشو باز میکرد پر از جینگول جات منم که عاشق دسبندو گردنبند و اینا رفتیمو واسه ویهان ماسک خریدیم طرح های خوبی اینطرف نبود..بهش که گفت برامون طرح های جدید اورد که مناسب سن۳ سال بودو هنوز داشتیم میگشتیم و اونم دقیقا روبه روی من ایستاده بود خم شده بودو داشت باما دنبال طرح خوب میگشتو معرفی میکرد که این اینه اون اونه و رسید به بَرّه طرح یه گوسفند که تم پس زمینه زرد داشت من زرد دوسداشتم گفت اینم خوبها خواستم بردارم که گفت این اینه دیگ این کارتون هیچی ولش کن به صورتش که دقیقا در راستای زانوهام بودش و کاملا خم بود و دیدم که داره فکر میکنه و این این میکنه که.. گفتم (shaun the sheep) بهم یه نگاهی کرد که دوباره گفتم کارتون بره ها شاند د شیپ بودش که خندید و گفت افرین به این هوش اره دوساعته دارم فکر میکنم کدوم بود..
و من دوسداشتم ساعتها ازش بخرم ماسک بخرم من من دلم میخواست کل اونارو بخرم میشه گفت یه تیکه از وجودم رو گذاشتم وقتی حساب کردمو و راه افتادیم به سمت خونه..
توی همین کوچها توی حالو هوایی که بویی از عید نمیاد توی ساعتی که هیچ مغازه باز نبود وسط بازار و درست جلوی یه پاساژ تمام چهرش رو یادمه درست تمام حالت چهرش همون موج موهاش دقیقن همون رنگ مو و حتی جنس دستش که داشت ماسک رو بهم میداد رو یادمه من من امیدوارم که همیشه ببینمش و ای کاش میشد برای همیشه فقد ببینمش چطور ممکنه یه عادم چنین چهره ای داشته باشه دقیقا همونی که مدام توی ذهنم بود و فقط تصورم بود..چطور ممکنه من فقد چن کلمه ازش شنیدم و و من واقعا میخوام برای همیشه داشته باشمش و میخوام ببینمش..