عنوان داستان : گوساله
نویسنده داستان : حبیب ناظمی
در پیادهرو، کنار چناری کهنسال ایستاده و رفت و آمد آدم ها را زیر نظر دارد. ماشین ها در خیابان با هر رنگ و صدایی می روند و میآیند. گاهی رهگذرانی که از برابرش میگذرند، نگاهی به او میکنند. بارانی گُشاد و بلندی پوشیده و دکمه هایش را نینداخته است. بارانیِ بلند و گشادی که با آن شبیه هیولاها شده است. پوتینی گنده با جوراب کلفت به پا دارد. گَهگاه با دیدن کسی میگوید: «در خدمتم»
اول که میبینیاش خیال میکنی تقاضای کار دارد: حمالی، بیلزنی یا چیزهایی از این دست. به هیکلاش میآید. باید مزدش هم بیشتر باشد، شاید دوبرابر. از کسی با این هیبت چه خدمتی برمیآید؟ رهگذرها با دیدنش کمی پا سست میکنند و کسانی هم چند دقیقه بعد برمیگردند و آهستهتر به او نزدیک میشوند تا ببینند چه میگوید؟ و او هربار میگوید: «در خدمتم»
زن ها با نگاهی که به هم میکنند، میخواهند بفهمند منظور مرد چه خدمتیست؟ مردها، همان اول فکر میکنند با دیوانهای سر و کار دارند زیرا کسی که با چنین هیکلی زیر نمنم باران ایستاده باشد و فقط در فاصلههای زمانیِ معینی تکرار کند: «در خدمتم» باید دیوانه باشد. اما مردان هم گاهی نگاهی به هم می کنند و می خواهند معنای «در خدمتم» را بفهمند. زن میانسالی که با چترِ روی سرش هنوز از مرد کوتاهتر است، دست پسر بچهای را محکم گرفته. بچه از کنار مرد که رد میشود با دست چپش گوشۀ بارانی او را میکشد. مرد از بالا نگاهی به بچه و بعد هم نگاهی به زن میکند و با صدایی دورگه میگوید: «برای فروش»
پسر بچه میترسد و گوشۀ بارانی را رها میکند. چند قدم آنسوتر، از مادرش میپرسد: «مامان، اون آقا گندهه چی گفت؟»
زن میگوید:«از اون آقا بدجنساست، چیزای بدی میفروشه»
همچنان آدمهایی که از برابر مرد میگذرند، «برای فروش در خدمتم» را میشنوند.
صدای بوق و ترمز ماشینها خیابان را پُر کرده است. مرد گاهی نگاهی به خیابان میاندازد. چشمهایش بی حالت است و هیچ احساسی ندارد. همانطور که، خشک و بی احساس، میگوید:«برای فروش، در خدمتم»، همانطور هم، خشک و بی احساس، به هر چیز نگاه میکند. واکنشی به پیرامون نشان نمیدهد. انگار کوکاش کرده باشند. زن و مردی به او نزدیک میشوند. میگوید: «برای فروش در خدمتم، با قیمت مناسب». زن و مردی شبیه همۀ رهگذران به هم نگاه میکنند. زن به مرد میگوید: «چی میفروشه؟»
مرد: «بهتره از خودش بپرسیم»
زن میگوید:«صبر کن بذار دوباره برگردیم و بفهمیم چی میگه!»
چند قدم میروند و بازمیگردند. مرد فروشنده با چشمهای معصومِ گاوگونهاش آنها را میپاید. نزدیک او که میشوند بلندتر میگوید: «برای فروش در خدمتم، ارزانتر از گوشت گوسفند است.»
مرد میپرسد: «چی میفروشین آقا؟»
مرد فروشنده: «گوشت قربان، گوشت گوساله یا گاومیش»
مرد با تعجب میپرسد: «یعنی گوشت خالی؟ کشتار شده؟ ذبح اسلامی؟»
مرد فروشنده: «خیر گوسالۀ زنده»
مرد: «چرا پیش قصابا نمیبرین؟ شاید اونا بخوان»
مرد فروشنده: «گوسفند زنده یک کیلوش هفتاد هزارتومنه، قصاب اونو ترجیح میده. حالا هم که میدونید صحبت جنون گاوی و این جور چیزهاست، ولی من سالمش رو دارم. یک کیلوش میافته پنجاه تا شصت هزارتومن. سالم است ولی قصابها برا اینکه تو سر مال بزنن جنون گاوی رو بهونه میکنن»
زن بعد از مدتی سکوت و پریشانی میپرسد: «حالا گوسالهاش مطمئنه؟؟»
مرد فروشنده رو به زن میگوید: «بله خانم جان، خودم تضمین میکنم»
زن با مرد مشورت میکند. برای خانۀ جدیدشان میخواهند گوسالهای قربانی کنند.
مرد به سمت مرد برمیگردد و میپرسد: «کو؟ کی ذبحش میکنه؟»
مرد فروشنده: «شما گوساله را بخرید، بدهید قصاب محله برایتان بُکُشَد»
مرد: «کجاست؟»
مرد فروشنده: «همین حالا اگه بخواهید صدوده کیلوِ» به ساعتش نگاهی میکند و ادامه میدهد: «اگر یک ساعت دیگر بیایید، پنج کیلو بیشتر میشه اما قیمتش فرقی نمیکنه»
مرد: «یعنی ساعت دو، همینجا؟ همین پیادهرو؟ پنج کیلو بیشتر؟»
مرد فروشنده: «بله، درست همینجا، پنج کیلو بیشتر»
مرد و زن میروند. مرد فروشنده زیرِ بارانِ ریز، دکمههای بارانیاش را میبندد و راه میافتد. وارد چلو کبابی میشود، بارانیاش را به جارَختی آویزان میکند، مینشیند پشت میزی و سفارش غذا میدهد. کمتر از ۱۰ دقیقه میز پر از انواع پیشغذا و نوشیدنی و غذا میشود. مرد نان اضافه هم میخواهد. شروع به خوردن میکند. انگار مدتهاست غذا نخورده. از هیچ چیز نمیگذرد. با تکههای لواش لقمههای بزرگ درست میکند و میبلعد. قاشق و چنگال را کنار گذاشته است و همۀ حجم عظیم غذاهای روی میز و چند شیشۀ نوشابۀ خنک را تمام میکند. مرد بارانیاش را تن میکند و جلو صندوق میرود. میگوید: همین روبرو ایستادم تا چند دقیقه دیگه حساب میکنم و همچنان که با ناخنِ انگشت لای دندانهایش را خلال میکند، راه میافتد. در پیادهرو دکمههای بارانیاش را باز میکند و آدمها را دید میزند. باران دیگر بند آمده. زن و مرد از راه میرسند، به مرد فروشنده سلام میکنند و میگویند: «پول آوردهایم، گوساله کجاست؟»
مرد فروشنده: «همینجا»
مرد و زن با نگاهِ پرسشآمیزی اطراف را نگاه میکنند اما گوسالهای نمیبینند.
مرد فروشنده با اشارۀ ضعیفی میگوید: «همینجا»
زن و مرد نمیفهمند. مرد فروشنده تکرار میکند: «خودم. پس از پُر شدن معده، پیش از خالی شدن روده! صدوپانزده کیلو تمام. قیمتش میشود صدوپانزده ضرب در پنجاه هزارتومن»
مرد و زن سرخورده، نمیدانند چه کار کنند.
زن آهسته میگوید: «دیوونهس. بریم از آقا ناصرِ قصاب، گوسفند بخریم»
مرد فروشنده میغُرَد: «آقا شما به خانم بگویید جنون گاوی نیست، بیپولی است»
مرد سرش را تکان میدهد، دست زن را میگیرد و با هم دور میشوند.
مرد فروشنده میگوید: «حداقل پول غذا را حساب کنید» اما صدایش به مرد و زن نمیرسد.
مرد دوباره به کارش ادامه میدهد: «در خدمتم!»
آقای حبیب ناظمی عزیز، سلام. کمتر از سه سال است که مینویسید و تا به حال داستانهای کمی به پایگاه ارسال کردید. امیدوارم در این راه مصممتر باشید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
«گوساله» داستان مردی است که کنار خیابان ایستاده و میخواهد خودش را بفروشد. داستان خیلی خوب شروع میشود. از همان سطرهای اول مخاطب را درگیر میکند. مخاطب کنجکاو میشود که مردی با این موقعیت و هیکل برای چه کنار خیابان ایستاده و میگوید: «در خدمتم»؟ راوی اشاره میکند مرد به هر رهگذری که از کنارش رد میشود همین جمله را میگوید. درست مثل رباطی که برای گفتن یک جملهی تکراری برنامهریزی شده باشد. تا اینجای ماجرا فضاسازی و موقعیت خیلی خوب است. مخاطب دهها فکر به ذهنش خطور میکند. منظور مرد از در خدمت بودن چیست؟ درگیر کردن ذهن مخاطبِ امروز، کار سادهای نیست و شما توانستید این کار را انجام دهید. اما از همان جایی که مرد جملهاش را عوض میکند و میگوید: «برای فروش» از هیجانی که در مخاطب ایجاد شده بود، کم میشود. انگار دلش میخواهد داستان با تکرار همان جمله پیش برود. با این احوال داستان را ادامه میدهد. تا اینکه باز جملهی دیگری به جملات قبلی اضافه میشود. از همین جاست که داستان به سمت و سویی دیگر میرود. وقتی مرد به زن و مرد خریدار میگوید: «تا بروید و برگردید وزن گوساله پنج کیلو بیشتر میشود.» و بعد به رستوران رفته و آن همه غذا سفارش میدهد، همه چیز لو میرود. از این جای داستان به بعد تعلیق ندارد پس مخاطب متن را رها میکند. چون فکر میکند مرد دیوانه است. فکر اولیهای که به ذهنتان رسیده، خوب بوده اما در ساختن پیرنگ و اسکلت داستان عجله کردید. اگر قرار باشد مردی به دلیل بی پولی کنار خیابان بایستد و خودش را بفروشد باید از همان آغاز به مخاطب نشانه بدهید. مثلا مدام تلفن مرد زنگ بخورد و او پای تلفن بگوید که امروز هر طور شده، پول جور میکند و مدام همان جملهی اول را تکرار کند: «برای فروش» و وقتی زن و مرد خریدار از او بپرسند: چه میفروشد؟» بگوید: «کلیه، قلب سالم، کبد بی مشکل ...» و برای همهی اینها یک قیمتی بگوید که زن و مرد وسوسه شوند آنها را بخرند و بعد با قیمت بالاتر بفروشند. آقای ناظمی اینها که من نوشتم فقط مثالهایی بودند برای حفظ تعلیق داستان تا پایان و اینکه مخاطب وقتی میفهمد مرد قرار است زنده زنده خودش را بفروشد، متأثر شود. این داستان پتانسیل آن را دارد که مخاطبش را به لحاظ احساسی درگیر کند به شرط آنکه راه را درست برود و مخاطب در پایان شگفت زده و متأثر شود. حیف است که چنین فکر خوبی را با پایانی بد حرامش کنید. من اطمینان دارم که با کمی تأمل و صبوری میتوانید متن را به سمت و سویی ببرید که همان تأثیری را که مد نظرتان است روی خواننده بگذارد و مخاطب غصهدار شود از اینکه مردی برای جور کردن پول برای خانوادهاش حاضر شده خودش و اعضایش را بفروشد.
آقای ناظمی این داستان را کنار بگذارید و چند ماه بعد به سراغش بروید و دوباره آن را بخوانید. اطمینان دارم که اشکالات متن را میبینید و تغییرات لازم را انجام می دهید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.