عنوان داستان : خاتون
نویسنده داستان : فاطمه تخمهچی
انتخاب مثل جان کندن است، شاید هم سخت تر از آن.
یک روز بیشتر، فرصت ندارم. حالِ بدی دارم. مثلِ حالِ حاجی. همان حالی که همیشه تعریفش را میکرد. یک روز مانده بوده به دنیا آمدنِ من. خاتون غریب بوده و حاجی باید میرفته. خودم را جایِ حاجی گذاشتم. انتخاب سختی بوده... .
غیر از چشم و ابرو و استخوان بندی، غصههایم هم به حاجی رفته بود، آقاجانم بود اما مثلِ بقیه حاجی صدایش میزدم. غصة هردوتامان خاتون بود. غصه که نه همه کس و همه چیزمان، خاتون بود.
حاجی دوبار تنهامان گذاشته بود. دوبار طولانی... به قولِ خودش دو غیبتِ کبری... میگفت:(( تو کبری اول، شدیم چکِ برگشتی، تو دومی ولی محالِ برگردیم)) خاتون که پشت چشم نازک میکرد، حاجی میخندید:(( نترس بابا... این بار توام میبرم، اصلا بهشتِ بی خاتون صفا داره مگه؟!))
سرم پر بود از حرفهایِ حاجی: ((انسی خانم! هر وقت تو دوراهی موندی، مُختو خفه کن، دلتو ولی نوازش... ببین چی میگه، آدم بایستی پیِ حرفِ دلش بالا بره... . نگایِ این پیرمردِ زوار در رفته نکن که جونِ ناقصش عینهو روباه، فریب میده آدمو. من هنوزم همون حاجیِ قدیمم. درسته که جونم ناقصه... ولی توفیری نداره... اصلِ کار، قلبِ آدمه که مالِ من راست و درست، سرجاشه... یه تیکه گوشت که ارزشِ این حرفا رو نداره... اصلا به دردم نمیخورد که نیاوردمش... گفتم سگا بخورن جون بگیرن، اون از خدا بی خبرا، به آدمش رحم نمیکردن، چه برسه به حیوونِ بی چاره...))
میخواستم پایِ حرف دلم بنشینم. خاتون حرفِ دلم بود یا آدمهایی که نفسشان به شماره افتاده بود؟ نمیدانستم! همین چند ساعتی هم که نبودم و خاتون تنها میماند، عمری بود برایش. حال معلمی را داشتم که دانش آموزش، سرمشقِ هر روزهاش را غلط مینویسد، یا اصلا نمینویسد: ((خاتون! همه دوسِت دارن... باور کن! یه مریضی اومده، میگن نباید هیچکس بره خونة کسی... همه باید بمونن تو خونههاشون، تا سالم بمونن...)) همان وقت، لبانش میجنبید و بعد از آن اما برایِ بارِ نمیدانم چندم صدایم میزد: (( انسی، چرا هیچکس نمیاد؟ چرا هیچکس دوستم نداره؟))
حرف که میزد، از ترسِ اینکه، صدایم رویِ خاتون بلند نشود، جوابش را نمیدادم. فقط همین یک اخلاقم به حاجی نرفته بود. حالا اگر بود، جواب خاتون را که میداد، هیچ، حواسش را هم به کلی پرتِ چیزی میکرد. من اما یا طرزِ رفتار کردن با خاتون را نمیدانستم یا نمیتوانستم این خاتون را باور کنم... این خاتونِ حواس پرتِ غمگین را.
بیست ساله بودم که حاجی برایِ همیشه تنهایمان گذاشت. بعد از آن با خاتون رفتیم، همدان پیشِ دایی، شهرِ مادریِ خاتون. لابد خاتون، این روزها را قبلا دیده بود. لابد خواسته بود آبدیده شوم. یا خواسته بود مثلِ خودش اسیرِ غربت نشوم. وگرنه من آدم این حرفها نبودم. دایی گفته بود، رئیسِ آسایشگاه، آشنایِ پروانه، زنش است. گفته بود، چند دخترِ هم سن و سالِ انسی، استخدامِ آسایشگاه شدند... بینِ حرفهایش، خاتون، قلاب انداخته بود و انگارِ بخواهد ماهی صید کند... گفته بود، انسی دوره گذرانده و چه و چه... آنقدر پا پیِ دایی شد تا دایی رضایت داد و دستم را بندِ کار کرد. بعد از این همه سال اما هنوز یاد نگرفتهام، گاهی صدا رویِ سالمندی بلند کنم که دارویت را بخور و فلان و بهمان...
وقتِ زیادی نمانده برایم. این انتخاب جانم را رسانده به لبم... خاتون یا کار؟ کار یا خاتون؟ همه به خیالِ خودشان گره از کارم باز کردهاند همه حتی رفیقِ چندین سالهام سودابه:
- انسیه! منم با دایی و زنداییات موافقم... حالا که بهت پیشنهاد دادن، بری بیمارستان، برو... ده سالِ تو این آسایشگاهیم، چقدر با اینا سر کنیم آخه؟ همه به پایِ عشقشون پیر میشن، ما هم به پای اینا... اگه مشکلت خاتونِ، بیارش اینجا. ما حواسمون بهش هست. مگه نمیگی تا تو بری خونه چشمش به در خشک میشه؟ مگه نمیگی یادش میره همه تو قرنطینه ایم و کسی نمی تونه بره دیدنش... اصلا خاتون که هیچی یادش نمی مونه... تازه بیاد اینجا چند نفر مثل خودش میبینه، روحیه اش عوض میشه. در عوض تو هم می تونی بری یه جای جدید و به دادِ مریضا هم برسی. اونجا بهت بیشتر احتیاج دارن.
دو نفر شدهام دو انسیه که مدام حرف میزنند. یکیشان خاطرات حاج عنایت را برایم میگوید:
-خاتون پا به ماه بود، عقل حکم میکرد بمونم پیشش. ولی نموندم، نه که نخوامش... جون انسی میخواستمش بیشتر از هرکس و هرچیز اما خوب یه منطقه بود و یه عمو حاجی. بایست میرفتم، آب و خوراک میرسوندم به بچهها. یعنی تا اون ماشین نایِ رفتن داشت منم بایستی میرفتم. گاهی آدم باید بره...
آن یکی انسیه هم، چشمهایِ منتظر و غم زدة خاتون را نشانم میدهد، دستانِ لرزانش را، تنهاییاش را... باید بر خلافِ باورم تصمیم بگیرم؟! حاجی اما اینطور بارم نیاورده... دارم بین دستِ رشتة دو انسیه له میشوم. با تردید انسیة دوم را میچسبم، همان که خاتون را نشانم داده بود. گوشیام را از جیبِ بغلِ کاپشنم درمیآورم، شمارة خانم عبادی، سرپرستارِ بخش را میگیرم. در دسترس نیست. کاش تلفنش زودتر آنتن بدهد قبل از اینکه آن یکی انسیه بگوید تصمیمم اشتباه است، بگوید خاتون اگر حواسِ درست و حسابی داشت، خودش راهیام میکرد... دوباره شماره میگیرم... مخاطب در دسترس نمیباشد... قبل از اینکه برایِ بارِ سوم شماره بگیرم، تلفنم زنگ میخورد. شماره ناشناس است. گوشی را جواب میدهم. صدایِ مهری خانم همسایهمان بندِ دلم را پاره میکند.
***
خاتون با لبخندِ یخ زدهاش نگاهم میکند دلم میخواهد همان جا کنارش دراز بکشم و آن وقت یکی از همان قصه های همیشگی اش را برایم تعریف کند و من پیش پیش آخرش را حدس بزنم. گیسِ سفیدش تاب خورده و از لبة تخت آویزان شده است. هنوز بویِ مُشک میدهد.
مُشکِ سوغاتِ حاج عنایت تمامی نداشت نه خودش نه عطرش. گفته بود مُشک خُتن است. اینکه از کجا به دستش رسیده بود را اما هیچ وقت نگفته بود. خاتون هم نپرسیده بود. برایش فرقی نداشت مُشک خُتن باشد یا جای دیگر، اصل باشد یا فرع، همین که عطرِ دست هایِ حاج عنایت را داشت دنیایی بود برایِ خاتون.
گیسِ خاتون به سفیدیِ برفی است که از آسمانِ می بارد. همان قدر سفید و قشنگ. از دیشب یک ریز برف می آید.
دیشب طورِ دیگری شده بود، خاتون. نشسته بود به تماشایِ دانه هایِ ظریف برف. سرش را که به پنجره تکیه داد، گرمایِ نفسش شیشه را تار کرد. انگشت کشید به تاریِ پنجره و شروه خوانی کرد. رویِ پایش میزد و شروه میخواند. حاجی حاجی میگفت. موهایش را میکند و ناخن میکشید به صورتش. انگار همین حالا حاجی از دست رفته باشد.
خاتون موهایش همیشه بلند بود. میگفت: ((بلندیِ موهایش خواستة حاج عنایت بوده)) خاتون می نشسته به لپه پاک کردن و حاجی ، موهایِ خاتون را شانه می زده، گیس می کرده. سال هایی که حاجی نبود، اما موهایِ خاتون همانطور باز بود. میگفت: ((حاجی دلش رضا نیست موهامو کسی غیرِ خودش ببافه. میگفت: موهام که باز باشه حاجی خودش عطرِ موهامو حس می کنه، هر جا باشه بر میگرده. میگفت حاجی نمرده، من دلم روشنه))
حسِ خاتون راست گفته بود... بعد از ده سال حاجی برگشت. از اسارت برگشت. پنچریِ ماشین شده بود بلایِ جانش. داشته پنچری میگرفته که اسیر شده. حاجی برگشت ولی پیر شده بود. به قولِ خودش: ((پیر و قراضه ولی جوون دل))
بعدش تنها کسی که اجازة بافتنِ گیس خاتون را داشت من بودم. حاجی اجازه داده بود بهم. به موهایِ نرم و سفیدش که دست میکشیدم، حس خوبی سراغم می آمد. آن اوایل که حاجی برگشته بود، گیسِ خاتون را که میبافتم، خاتون دستش را از پشت سر می آورد و رویِ دستم می کشید و زیر لب می گفت: این دستِ حاجی نیست. حاجی می آمد پشتِ سرش می ایستاد و از همان جا فرقِ سرِ خاتون را می بوسید و می گفت: پس دستِ کیِ؟ دهان باز می کردم که حرفی بپرانم، حاجی اما مجالم نمی داد. به اشارة چشم و ابرو می فهماند که چیزی نگویم. آخر خاتون باورش نشده بود که حاجی دیگر دستی برایِ بافتن موهایش ندارد.
برف می آمد هنوز، خاتون اما دیگر ساکت شده بود. انگار حرف هایش همان دیشب تمام شده بودند. یک دل سیر که از نبودنِ حاجی گریه کرد و آرام گرفت. بنایِ حرف زدن گذاشت. کلافِ کاموا را برداشت و میل دست گرفت. می بافت و حرف می زد. انگار حاجی رو به رویش نشسته باشد:
-مانده آستینش. دکمه هم دارم. گفتم انسی برات گرفته. تا صبح تمام میشه. فقط حاجی! فردا صبح تنها نرو. منم میام باهات. دلم پوسید از بس نگاهِ در و دیوار کردم. دیگه هیچکس دوستم نداره. دیگه هیچکس نمیاد سراغم...
خاتونی که نبودنِ حاجی را هیچ وقت باور نکرده بود، چه انتظاری می رفت که باور کند این روزهایِ شومی که بیماری چنگ انداخته بود به جانِ شهر و کشور و آدم ها.
تلفنم زنگ میخورد، خانم عبادی است. لابد منتظر جوابم است. چشمانِ خاتون باز است، هنوز. برف میبارد و خاتون با لبخندِ یخ زدهاش راهیام میکند!