عنوان داستان : روز شیرین وصال
نویسنده داستان : نازنین نوروزی نژاد
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«بهار دلنشین» منتشر شده است.
نگران بود...
اصلا حال و روز خوشی نداشت !
آتش از سوسوی وجودش زبانه میکشید و درخت پربار احساسش را در خود میسوزاند .
دستانش مثل بید مجنون میلرزید و نفس هایش به شماره افتاده بود .
چشمان کهربایی اش از شدت گریه کاسه ی خون را مانند بود.
اشک هایش را پاک کرد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
در آن شرایط اتاق خوابِ کوچکِ روی شانه ی مهری خانوم سنگ صبوری بود بر تمام دردهایش .
به ساعتش نگاهی انداخت تقریبا نزدیک ۲۰ بود ، با دستپاچگی پرسید :
- چرا انقدر طول کشید؟ یعنی چی شده؟
مهری خانوم با دیدن حال پریشان ویدا گفت :
- نترس دخترکم ! چیزی نیست .
بوسه ای بر دستان مهربان مادرش نواخت و به رو به رو خیره شد .
به چهره ی ماهش هیچ رنگی نمانده بود !
این دلشوره ی بی سابقه داشت کلافه اش میکرد .
قرآن را از داخل کیفش برداشت و مشغول خواندن شد .
بلاخره پس از دو ساعت انتظار دکتر از اتاق عمل بیرون آمد
از غنچه ی لبخندی که بر لبان گوشت آلودش شکفته بود فهمیدند که خطر رفع شده .
ویدا خیلی خوشحال بود چون مرد رویاهایش از مرگ نجات پیدا کرده بود .
۷ روز پس از اینکه ساسان را به پخش منتقل کردند ویدا با یک گدان گل رز به بیمارستان آمد.
ساسان را که دید گفت: ممنون که زنده موندی .
- به عشق تو بود.
آن روز برای همه روز خیلی خوبی بود چون ساسان ، بار دیگر به زندگی بازگشته بود.
.....
سه سال بعد ویدا و ساسان کنار سفره ی عقد کنار هم نشستند بر لبانشان لبخندی زیبا نقش بسته بود و چشمانشان از فرط هیجان می درخشید .
وقتی عاقد خطبه را کامل خواند ساسان در حالی از خوشحالی اشک می ریخت دستان ویدا را گرفت و گفت :
- دیدی ؟ دیگه مال هم شدیم .