عنوان داستان : تولدی دوباره
نویسنده داستان : نازنین نوروزی نژاد
نگاهی به چهره ی معصومش انداختم...
مثل فرشته ها به خوابی عمیق فرو رفته بود .
پرونده را از کنار تختش برداشتم و جزئیاتش را با دقت شروع به خواندن کردم .
هرزگاهی به چهره ی باندپیچی شده ی دختر نگاه میکردم و دستی بر آن میکشیدم .
با کلافگی پرونده را بستم و سرجایش گذاشتم !
آخر چطور میتوانستم چنین خبر ناگوار و تلخی را به خانواده اش بدهم ؟؟
آیا کمرشان نخواهد شکست؟
آیا جگرشان نخواهد سوخت؟
چشمانم را روی هم گذاشتم و مشغول راز و نیاز شدم
قلبم به درد آمده بود ،
دستانم مثل بید مجنون میلرزید و پاهایم سست شده بود.
آن چنان در حال و هوای خودم غرق بودم که صدای در را نشنیدم ! اما با دو ضربه ای که به شانه ام خورد به خود آمدم و گفتم :
- جانم
مادرش بود که با چشمانی زمردین و ابروانی کشیده به من زل زده بود .
او و همسرش را دعوت به نشستن کردم و پس از کشیدن نفس عمیقی ، تمام قضیه را توضیح دادم .
ضجه هایشان به تار و پود احساسم چنگ میزد و وجودم را می سوزاند .
نمیدانستم چه کنم !
در آن شرایط تنها چاره ام فقط سکوت بود.
سرم را میان دو دستم پنهان کردم و با گلویی گرفته گفتم :
- من واقعا متاسفم .
بدون هیچ حرفی از اتاقم بیرون رفتند .
کاش میتوانستم کاری برایشان انجام دهم ، کاش .
قرآن را از داخل کتابخانه ام برداشتم و سرگرم خواندن شدم
دعا تنها کاری بود که از دستم بر می آمد .
اشک هایم را پاک کردم و سپس از خدا خواستم که شفای بیتا را بدهد
...
صبح برای معاینه به اتاق رفتم اما باز هیچ خبری نبود !
دیگر باورمان شد که بیتا دیگر به هوش نخواهد آمد .
اما به لطف خالق هستی این اتفاق نیفتاد و او شفا پیدا کرد
حالا چگونه ؟
یکی از اقوامش دو شبانه روز در حرم امام رضا (ع) ماند و دعایی را که نوشته بود کنار بالین وی گذاشت و به این وسیله او به زندگی برگشت
خیلی خوشحال بودم ،
آنقدر که دلم میخواست فریاد بکشم
یکی از پرستاران با لب هایی خندان به طرفم آمد و گفت :
واقعا مثل یک معجزست .
لبخندی زدم و حرفش را تایید کردم
6 روز پس اینکه بیتا را به بخش منتقل کردیم پدر و مادرش با دسته گلی زیبا به بیمارستان آمدند و در حالی که بیتا را در آغوش گرفته بودند گفتند :
- دخترم خوش اومدی