عنوان داستان : ویروس مهربانی
نویسنده داستان : زینب هدایتی
ویروس مهربانی
حدود نیم ساعت است که همه جای خانه را گشته ام که همان یک ماسک فیلتر دار در خانه را پیدا کنم و راهی محل کار شوم. هرجا را که می گردم اثری نیست، انگار که آب شده باشد.
از گشتن ناامید شدم و چشم چرخاندم به ساعت که ای داد و بیداد دیرم شده. به سرعت کیف را بر دوشم گذاشتم و بی خیال اصول بهداشتی.
در اتوبوس مدام فکرم در گیر اطرافیانم هست که ازشان فقط چشم می بینم . این روزها با چشم ها بهتر ارتباط برقرار می کنم، که چطور درباره ی من قضاوت می کنند. غافل از آنکه من یک ماسک گران قیمت خریده بودم تا در رعایت بهداشت همرنگ مردم باشم.
نزدیک ایستگاه مترو که شدم سریع از اتوبوس آمدم پایین، به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم که اگر تا ۳ دقیقه دیگر به مترو نرسم باید یک ربع تمام منتظر باشم تا مترو بعدی بیاید و بعد همظ همین طور این ۱۵ دقیقه ای ها را ادامه دادم تا آخر به محل کارم برسم و چشم نازک کردن همکاران و غر زدنهای مدیر. پس با تمام قوا شروع به دویدن می کنم.
روی پله ی برقی مدام صلوات می فرستم که به مترو برسم. خدا را شکر همزمان به مترو رسیدم. آنقدر دیرم شده بود که وقت نفس کشیدن نداشتم و نفسم را حبس کرده بودم و همین شد که داخل واگن یک نفس عمیق کشیدم بلکه از خجالت ریه هایم در بیایم که بوی تند مواد ضدعفونی بیشتر خجالت زده ام کرد.
کنارم مادر و پسری با چشمهای ریز که ماسک بزرگی روی بینی اش غلت می زند، نشسته اند. همین که بازدم را بیرون می دهم، مادر که خیلی دلسوزانه مشغول کیپ کردن ماسک روی بینی پسرش هست؛ یک نگاه عمیقی به من می اندازد و چند لحظه با چشمهایش با من صحبت می کند. این بار نتوانستم بفهمم که چه گفت اما هر چه بود خیلی نگران به نظر می رسید.
مترو این روزها خلوت تر است، و بعید می دانم که رونق بازارهای متروی دستفروشان داغ باشد. به ایستگاه دوم رسیدیم و درب مترو باز شد و خانمی که کلی بافتنی های رنگارنگ را با خود حمل می کرد و در هاله ای از دستکش و ماسک و کلاه یکبار مصرف و شیلد احاطه شده بود، وارد شد و همان اول کاری شروع می کند به تعریف اژ محصولاتش. از پشت ماسک صدایش کلفت و خفیف پخش می شود.
دلشتم به دارایی های بافتنی هایم فکر می کردم و بررسی می کردم که چه کم دارم که مترپ در ایستگاه میانی ایستاد.
مادربزرگی با موهای سفید اما سرحال با یکعصای عسلی وارد واگن می شود که زیر لب مدام غر می زند. صدای تیز غرزدنهایش از پس دندان مصنوعی اش شنیده می شد. همینطور در سین های تیز مادربزرگ غرق بود که یکباره در واگن بوی نرگس پیچید. سرم را گرداندم تا منشأ آن را پیدا کنم که صدای رسای دختری شنیده شد که با یک بغل گل نرگس و یککیسه ای در دست، شروع به حرف زدن کرد.
با مهربانیآغاز کرد که شکرگزاری خدا در همه حال واجب است، ناامیدی یعنی از رحمت خدا مأیوس شدن. حالا که این ویروس مهمان ناخوانده ی ماست بهترین کار فهمیدن همدیگر است وپر کردن جای خالی دیگران.
من با یککیسه پراز ماسک و دستکش یکبار مصرف صلواتی آمده ام تا خیراتش کنم برای مادر جوانم. هرکس که ندارد بفرماید تا تقدیمش کنم. وازهمان جلوشروع کرد نرگس هایش را پخش کردن.
به من که رسید از چشمهایش خواندم کهچقدر مادرش را دوست داشت و چقدر بیشتر مردمشرا. نرگس را گرفتم که بو کنم، کاغذی دست نویس به آن وصل بود که سفارش شده بود به بوئیدن گل نرگس برای جلوگیری از زکام وبیماری های عفونی و تنفسی.
نرگس را عمیق بو می کنم و در دلم برای مادر جوانش فاتحه و صلوات می خوانم.
با نام و یاد خدا. با سلام خدمت شما دوست عزیز. من نوشته شما را خواندم. اول از همه در مورد طرحی که انتخاب کردهاید بحث کنیم. ببینید طرحِ داستانی باید چندین ویژگی داشته باشد که اگر این ویژگیها در طرح وجود نداشته باشد، آن طرح به درد داستان نخواهد خورد. نخست اینکه در طرح، یک شخصیتی داشته باشیم که به دنبال هدفی است. در واقع دو اِلِمانِ مهمِ طرح، «شخصیت» و «هدف» هستند که در واقع پیشبرنده داستان هستند. اگر هدفی نباشد انگار نیروی محرکی در داستان نداریم و داستان در رکود خواهد ماند.
دوم اینکه «موانعی» برای رسیدن به این هدف در طرح وجود داشته باشد. و در نهایت اینکه آیا این شخصیت به هدف خود میرسد یا نمیرسد؟ که به آن «نتیجه» میگویند. در واقع شاهکلیدِ نوشتنِ طرح، این چهار ویژگی است: «شخصیت، هدف، مانع و نتیجه.» اگر این چهار ویژگی در طرح شما موجود بود، بدانید اولین قدم را درست برداشتهاید.
برویم سراغ داستان شما: طرح داستانی شما چیست؟ آنطور که از نوشتهتان برمیآید این است که: «زنی دنبال ماسک میگردد و پیدا نمیکند. بالاخره در مترو یک نفر ماسک هدیه میکند و این زن ماسکی را بدست می آورد.»
از دور به طرحتان نگاه کنید. این طرح هم شخصیت دارد (زن یا همان راوی) و هم هدف دارد. (پیدا کردن ماسک) مانع هم میشود گفت که در داستان داریم (گم بودن یا کمیاب بودن ماسک) و در نهایت نتیجه هم در داستان دیده میشود: (اینکه یک نفری در مترو ماسک خیرات میکند!)
در ابتدا باید به شما بگویم که اولین قدم را درست برداشتهاید. شما یک طرح با رعایت اصول اولیه طرح نوشتهاید. اما ایراد کار کجاست؟
ایراد کار در قدم دوم و قدمهای بعدی است. ببینید قدم دوم این است که باید بدانیم این چهار ویژگی هر کدام یک ویژگی دیگر دارند. در قدمِ اول گفتیم که وجود شخصیت، ضروری است. اما آیا هر شخصیتی لیاقت ورود به داستان را دارد؟ قطعاً نخیر. شخصیتِ شما باید متفاوت باشد. خاص باشد. شخصیتِ شما یک شخصیت جذاب نیست. از او چیزی نمیدانیم که ما را جذب کند و خاص باشد.
دومین نکته، هدف است. هدفی که در داستانمان میچینیم باید هدف جدّی و مهمی باشد. هدفِ بیارزش و ساده به درد داستان نمیخورد. آیا پیدا کردن ماسک در داستانِ شما بااهمیت و مهم است؟ شما این اهمیت را نیآفریدهاید. اگر مثلاً شخصیت شما یک بیماریِ زمینهای و تنگی نفس داشت، این هدف جدیتر میشد. مهمتر میشد. یا اگر او در مترو با یک نفر که به بیماریِ کرونا مبتلا است، روبرو میشد، الآن نیاز به ماسک شدیدتر احساس میشد. شما باید پله پله او را در آستانه خطر قرار میدادید. فردی مثلاً در کنارش مینشست که هی سرفه میکرد. بد حال بود. مترو در ایستگاه نزدیکِ بیمارستان نگه میداشت و چند مریض پیاده یا سوار میشدند. ببینید اینها تمهیداتی است که ما در داستان به کار میبریم تا مخاطب با شخصیت، احساس همدردی کند. شما این حیاتیبودنِ هدف را در داستان ندارید.
علاوهبر این تلاشی از جانب شخصیت در داستان را هم نمیبینیم. زن در اوایل داستان دنبال ماسک است و بعد چون ادارهاش دیر میشود بیخیال ماسک میشود. همین. اگر ماسک دارای اهمیتِ ویژهای برای زن بود، باید در کلِ داستان به دنبال آن بود. مثلاً به مغازهای میرفت برای خرید یا به کسی زنگ میزد و از او ماسک میخواست. یا نهایتاً به اداره زنگ میزد و اطلاع میداد که امروز من نخواهم آمد. بالاخره ما باید به اهمیت ماسک پی ببریم. اگر هم ماسک چندان اهمیتی نداشت که داستان شکل نمیگرفت. در داستان شما ماسک چندان اهمیتی ندارد. مثلاً شاید سی درصد اهمیت داشته باشد. و این ضعف اساسی داستان شماست.
مورد بعد موانع داستان شما هستند. شما به آن شکل مانع هم برای داستان نچیدهاید. اینکه ماسک گم شده است، مانع است قبول، اما کافی نیست. باید موانع متعددی در داستان میبود و شخصیت سعی میکرد که بر موانع غلبه کند.
مشکل دیگری که در داستانِ شما به نظر میرسد این است که پرداخت خوبی هم نداشتهاید. پرداخت شما دمدستی است. از توصیفات استفاده نکردهاید. چه توصیفات درونیِ شخصیت و چه توصیف صحنهها. فضا نساختهاید. لوکیشن را خوب معرفی نکردهاید به جزئیات اشاره نکردهاید. جزئیات به فضا روح میبخشند و باعث میشوند ما آن فضاها را بشناسیم. جزئیات کار را باورپذیر میکنند. در خلال داستان، حتماً سعی کنید به جزئیات اشاره کنید و از آنها کمک بگیرید.
در مورد پایانبندی کارتان هم باید بگویم که متاسفانه اصلاً خوب درنیامده است. ببینید ما حق نداریم از تصادف و شانس برای بستنِ داستانمان استفاده کنیم. در قصه میشود از شانس استفاده کرد، اما در داستان مجاز نیستیم. یکی از تفاوتهای قصه و داستان همین شانس است. این یک عیب بزرگی است برای داستانمان که گرههای داستانِ خودمان را نتوانیم باز کنیم و بعد متوسّل به شانس و تصادف شویم. یک نفر واردِ مترو میشود و میخواهد بخاطر مادرش ماسک خیرات کند. پیشنهاد میکنم در بازنویسی حتماً پایانِ کار را عوض کنید و به یک اتفاق منطقی برسید که مخاطب قانع شود.
حتماً کارتان را مجدداً بازنویسی کنید و مواردی را که عرض کردم، اصلاح کنید. کار شما قابل اصلاح است. ایراد ریشهای ندارد که نتوان اصلاحش کرد. اگر چند روز وقت بگذارید به یک داستانِ خوب و قابلِ قبول تبدیل میشود. عجله نکنید برای اتمام داستان. آرام آرام جلو بروید و سعی کنید ایرادی در کار نماند.
پیشنهاد آخر بنده مطالعه کتاب است. حتماً داستانکوتاه بخوانید. روزانه حداقل یک داستانکوتاه را در برنامه داشته باشید. سعی کنید سرِ ساعت معین بخوانید. اگر رمان دوست دارید حداقل ده صفحه رمان بخوانید. داستانکوتاههایِ ایرانی را حتماً بخوانید. از جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی، مصطفی مستور، مجید قیصری و احمد دهقان حتماً بخوانید. آنها به شما کمک خواهند کرد. در مورد اصول و قواعد داستاننویسی هم اگر دنبال کتابی جامع و کامل میگردید، کتاب «گذر از مه» نوشته محمدحسن شهسواری و کتاب «داستان» نوشته رابرت مککی را حتماً پیدا کنید و مطالعه کنید. مطمئناً کمکتان خواهند کرد.
این داستانتان را بازنویسی کنید و مجدداً برای بنده ارسال کنید. منتظر کارهای دیگری هم از شما هستم. قطعاً اگر تلاش کنید، نتیجه بهتری خواهید گرفت. موفق و سربلند باشید. با احترام.