عنوان داستان : دور دنیا
نویسنده داستان : شکوفه محمدیمنش
پلههای زیرزمین را آهستهآهسته پایین میرفت، هرچه پايينتر میرفت، تاریکتر و خنکتر میشد، چشمهایش بیرون زده بود، آخرین پله را که پشت سر گذاشت تنها چیزی که ديد، پرتوهای نوری بود که از شکستگی پنجرهای کوچک وارد
زیرزمین شده بود، صدای قطرههای آبی که از سقف میچکید، گوشش را پر کرده بود، بهسمت نور قدم برمی داشت، ناگهان صدای بالزدن چند کبوتر بلند شد، او همان جا نشست و صورتش را توی دستهایش گرفت، قلبش تندتند میتپید، کبوترها از در زیرزمین بیرون رفتند، روی پاهایش ایستاد، گردوغبار و چند پر کبوتر را که توی پرتوهای نور بازی میکردند با حرکت دست از خودش دور کرد، هیچچیز برایش آشنا نبود، خیلیوقت بود که به زیرزمین سر نزده بود، زمانی که کوچکتر بود فقط چند باری بههمراه مادربزرگش برای برداشتن خُمرههای ترشی به زیرزمین آمده بود، او دیشب که خوابش نمیبُرد از پشت پنجرهٔ اتاق دیده بود که پدرش به زیرزمین رفته و صدای گریههایش را شنیده بود، حالا میخواست دلیل گریهٔ پدرش را پیدا کند. یک صندوقچهٔ فلزی آنطرفتر بود، نزدیک صندوقچه رفت، چراغ قوهٔ موبایلش را روشن کرد و روی صندوق انداخت، هیچ اثری از غبار رویش نبود، انگار که تازه دستمالش کشیده باشند. در صندوقچه را باز کرد و یک چادر رنگی دید، آن را برداشت و زیر چادر یک روبند سفید زنانه را دید که بندش مقداری پوسیده بود، زیر روبند یک روسری گلدار بود که مثل بقچه بسته شده بود، گره اش را باز کرد و یک دسته موی بلند مشکی دید که با یک گل سر بسته شده اند، دلهره تمام وجودش را گرفت،جرئت نمی کرد به موها دست بزند، عرقی سرد روی بدنش نشست، یک عکس سیاه وسفید پیدا کرد، توی عکس، پدرش را دید که کنار یک زن با چادر رنگی ایستاده و دختری هم در آغوش زن هست که سرش را به سر زن چسبانده، آن زن چقدر شبیه خودش است، متوجه شد که عکس خودشان است، یعنی پدرش، خودش و مادر خدا بيامرزش که خیلی سال پیش از دنيا رفته بود. این وسایل متعلق به مادرش است. دلش برای مادرش تنگ شد، موهای مشکی را توی دستش گرفت و با همان گل سر آنها را به موهای خودش سنجاق کرد، چقدر شبیه موهای خودش بود، روبند را روی صورتش انداخت و چادر را روی سرش، چرخی زد، چادر را توی آغوشش میفشرد. صدای پدرش را از توی حیاط شنید که می گفت: «کی درِ زیر زمین رو باز گذاشته؟ دنیا جان، بابا، خونه نیستی؟ پدر میآمد سمت زیرزمین که در را قفل کند، با شنیدن صداها متوجه حضور کسی در زیرزمین شد، او هم وارد زیرزمین شد، وقتی که زن چادری را دید یکه خورد و خیلی آهسته جلو آمد، دنيا از زیر روبند پدرش را میدید که نزدیکتر می شود، قلبش تند می تپید، ناگهان پدر مِنمِنکنان گفت: «شهلا جان خودتی؟ ديشب صدامو شنیدی برات گریه میکردم؟ با همون چادر قشنگت اومدی.» پدر دور او میچرخید و دست روی چادرش می کشید، دختر خشکش زده بود و نمیدانست چه بگويد و فقط نفسهای تند می زد. دوباره مقابل صورتش آمد و گفت: «شهلای من روبندت رو بردار تا صورت ماهت رو ببینم.» پدر خیلی آهسته چادر را از روی سر دنیا برداشت و روی زمین گذاشت، دوباره دور دنیا چرخید و وقتی که گل سرش را دید، موهای بلند مشکی را توی دستش گرفت و آنها را به صورتش نزدیک کرد و بویید، شانههای دنیا را گرفت و چرخاند سمت خودش: «شهلا جانم چرا نفسنفس میزنی؟ نترس من کنارتم.» دستش را روی قلب دنیا گذاشت: «هنوز هم وقتی دلهره داری تپش قلب میگيری؟ آروم باش.» بغض گلوی دنیا را گرفته بود، دستهایش میلرزید. پدر روبند را باز کرد، وقتی که چهرهٔ دنیا را دید روبند از دستش افتاد، دنیا بغضش ترکید و خود را توی آغوش پدرش انداخت.