عنوان داستان : کویرِ خطخطی
نویسنده داستان : شکوفه محمدیمنش
روبهرویم چهارزانو نشسته و کف دست راستم را مایل به روی خودش گرفته بود: «دختر چه کف دست صافی داری، زندگیات روشنه.» انگشت اشارهٔ دست دیگرش را که بند اوّلش حناییرنگ بود روی آن خطِ دستم که از کنار انگشت اشاره شروع میشد گذاشت و تا پشت مچم کشاند: «عمرت درازه خانوم خوشگله، سالیانِ سال عمر میکنی.» پلکهایم را روی هم گذاشتم، صورت چروک و دستهای لرزان و یک عصای چوبی جلوی چشمهایم آمد: «حالا که قراره اینقده عمر کنم، کاشکی از اون پیرزن خوشتیپها باشم.» پلکهایم را از هم فاصله دادم، همان انگشت حنایی را بین انگشت اشاره و انگشت بلندم گذاشت و روی خطی تا وسط کف دستم کشید: «توی سیوپنجسالگی یه موقعیت خوب برات پیش میاد، حواست رو جمع کن روی هوا بِقاپِش.» به دستم زل زدم: «موقعیت خوب! یعنی بالاخره یه کار درستوحسابی پیدا میکنم. حالا نُه سال مونده تا سیوپنجسالگیم. اوووه، نُه سال دیگه تازه میخواد کار برام پیدا بشه. شایدم یه کار پیدا میکنم بعد توی سیوپنجسالگی کارم ارتقا پیدا میکنه. خدا کنه.» کفم را کمی به سمت چپ متمایل کرد: «خطِ فکرت چه زنجیرزنجیر و گرهدرگرهاس، چرا اینقده پریشونی دردت به جونُم، دودلی، میترسی، ترسِ چی رو داری؟ جوونی، خوشگلی، به فکر عیشونوشت باش.» لبهایم آویزان شد و زمین را نگاه کردم، با دست دیگرم یک دسته چمن را گرفتم و آرام پیچاندم: «اون از درسم که نشد توی دانشگاه خوب رشتهای رو که دوست دارم بخونم. اینم از وضعیت کارمه، یه روز هست و یه روز نیست. تفریحم که کم هست. راست میگه این زنه، گرهدرگرهام دیگه.» «چه خواستگارهایی برات میبینُم، صف کشیدند، چشمهات رو باز کن عروسخانوم، تو با غریبه ازدواج میکنی.» لبخند ریزی روی لبم نشست: «آخیش از دست این پسرعمهٔ مامان راحت شدم، خب یه چیزی هست ازش خوشم نمیاد دیگه، یارو اصلاً توی سرنوشتم نیست. خدایا شکرت.» دستم را به راست متمایل کرد: «ازدواج موفقی هم داری. یه پسر چارشونه، قدبلند، چشمابرومشکی، عِینَهو خودت خوشگل، بااخلاق و مهربون شوهرت میشه؛ خدا ازش سهتا کاکُلزری میذاره توی دُومنت.» چشمهایم گشاد شد: «عه! وحید که موهاش بوره، رنگ چشمهاش هم روشنه. قدش هم خیلی بلند نیست، معمولیه. یعنی من و وحید با هم ازدواج نمیکنیم. میگم چرا همهاش با هم دعوامون میشه. نگو اون تیکهام نیست. ایندفعه دعوامون شد، کلاً کات میکنم. بذار از زندگیم بره بیرون.» دوباره کفم را روبهروی خودش صاف گرفت: «تو دختر عاقلی هستی، سخت تصمیم میگیری؛ ولی تصمیم درست میگیری. کار ثابتِ دولتی داری.» سرم را بالا و پایین کردم: «پس چی که عاقلم. آهان این کار دولتیه که میگه، همون موقعیت سیوپنجسالگیمه. فکر کنم اول موقته بعداً ثابث میشه، ایول. خدا از دهنت بشنوه زن. ای مرغ آمین بیا از روی سرم رد شو.» چهارتا انگشتِ تایکبندحنایش را گذاشت روی پیشانیام و پوستم را بهسمت بالا کشاند: «پیشونیات بلنده، بخت یارته. یه خنده کن قشنگُم.» لبم به خنده باز شد و او گفت: «بین دندونهات فاصله داری، این یه نشونهاس، تو روزیداری، توی هر خونهای باشی اون خونه روزیاش زیاد میشه، وقتی که ازدواج کنی روزی خودت رو از خونهٔ پدرومادرت میبَری، به پدرت بگو بعد از ازدواجت یه درخت توی خونه بهجای تو بکارند تا قسمتی از اون روزی توی خونهشون بمونه.» نوک زبانم را روی دو تا دندان جلویم کشاندم و فاصلهاش را حس کردم و خندهام گرفت.
کف دستش یک ستارهٔ پنجپر حنایی داشت، روبهرویم گرفت: «به این ستاره نگاه کن، دقیق نگاه کن.» بعد دوتا تاس را توی مشتش چرخاند و روی زمین انداخت: «ای دختر، ای دختر! خوشگلی دردسر داره دیگه، این دوتا تاس بهم میگه توی زندگیت چشمت زدند، اون چشمزخم بهت کاری شده، یه بستگی افتاده به زندگیت، درگیرت کرده؛ ولی اصلاً غصه نخوریها. به چشمهای من نگاه کن.» چشمهایم را از دوتا تاس برداشتم و انداختم توی صورتش؛ قاب چشمهایش را سیاه کرده بود، میانش دریا بود و سرمهها سایهوار ریخته بود زیر دریایش، گونههایش گُل انداخته بود، یک علامت بهعلاوهٔ سبزرنگ هم با سهتا نقطه زیرش روی چانهاش بود. لبهای قرمز و جاندارش را جُنباند و دایرهوار فوت کرد توی صورتم، گونههایم خنک شدند. از کیسهاش یک گردنبند که مهرههای کوچک سنگی رنگارنگ با یک مهرهٔ بزرگ آبی در مرکز داشت بیرون کشید و انداخت دور گردنم. «عزیز دلُم! این وردی که خوندم و این گردنبند، بستگیهای زندگیات رو باز میکنه. به آرزوهات میرسی، خوشبخت میشی، پولدار میشی.» کف آن دستش را که ستارهٔ پنجپر داشت با انگشتهای یکبند حنایی، روبهآسمان باز کرد: «عروس بندر! حالا هر چی کَرَمِته بذار روی این ستاره، که ستارهٔ عمرت روشن باشه و توی سیاهی شب بدرخشه.» لبخندی بهش زدم: «ممنون خاله، حرفهای خوبی بهم زدی، خدا بهت سلامتی بده.» از توی کیفم پول درآوردم و روی ستارهاش گذاشتم. آن را بوسید و به پیشانیاش زد: «این دشت اوّلمه، توکل به خدا.» گفتم: «اِنشاالله دستم برات خوب باشه و تا شب ستارهات پر از پول بشه.» سرش را روبهآسمان کرد: «خدا از دهنت بشنوه عزیزُم، امید به خدا.» پرسیدم: «همیشه همین جا هستی؟ میخوام دوستهام رو هم بیارم پیشت تا فالشون رو بخونی.» جواب داد: « اگه مأمورها کاری بهم نداشته باشند، بیشتر وقتها همین جام، شماره موبایلم رو بنویس تا اگه رفتم پارکهای دیگه پیدام کنی.» شمارهاش را توی گوشیام به اسم خاله فال گیر نوشتم و خداحافظی کردم.
باد لابهلای شاخههای درختان میپیچد و صدای خشخش برگها را توی گوشم میپیچاند. چندتا برگ نارنجی توی هوا پیچخوران میافتند روی بقیهٔ برگهای خشکیده و فرش نارنجی را ضخیمتر میکنند. کف دستهایم را نگاه میکنم، برایم غریبهاند، کویری شدهاند پر از خط. روی خط عمودی عمرم پر شده است از خطهای ریز افقی سفید. خط فکرم گرههایش بیشتر شده، خط سیوپنجسالگیام چروک خورده، خط ازدواج و بچههایم انگار سفیدک زدهاند. آن خط هم که کار دولتی برایم رقم زده بود کمرنگ شده است. گوشی را دستم میگیرم، حسگر اثر انگشت موبایل، غریبه تلقیام میکند و گوشی را برایم باز نمیکند. دستهایم برایم غریبهاند. انگار مال من نیستند. ازشان میترسم. «سرنوشتم پس چرا هنوز اونی نشده که فالگیر برام گفته بود.» رمزش را وارد میکنم، شمارهٔ خاله فالگیر را پیدا میکنم و صدا توی گوشم میگوید: «شمارهٔ مشترک موردنظر در شبکه موجود نمیباشد، برای کسب اطلاعا... .» قطع میکنم. «اوووه، دو سال گذشته، الان معلوم نیس اون زن بیچاره کجاس. اون تا حالا چندتا خط عوض کرده. شایدم مأمورا... .کاش میشد پیداش کنم، دوباره فالم رو بخونه. این چه زندگیایه من دارم.»