عنوان داستان : داستان سلول
نویسنده داستان : الهام جعفری (:
«من یک نابغهام، نابغهی حبس شده توی بدن یک انسانِ کودن!» تو، مانند یک مدلینگ واقعی، قدمهایت را مقابل هم دیگر میگذاشتی و مدام این جمله را تکرار میکردی. پشت چشمانِ انسانِ کودن قرار گرفتی و با دقت تصاویرِ تلویزیون را کنکاش کردی.
ایدهی فیلم، دربارهی مردی بود که به جای زمین، در بدن انسان دیگری متولد شده بود و او هم همانند تو در حال تماشای فیلم در دریچهی چشمانِ یک انسان بود. تو، حیرتزده پلک زدی. زیرا این چرخه مدام تکرار میشد. با خود گفتی: «نکند الآن یک نفر مرا نوشته است و من، از تلویزیون در حال پخش هستم؟» در همان ثانیه، تصمیم عجیب خودت را گرفتی: حال که زندگیِ من از قبل نوشته شده است، فیلمی در ورژن جدید تحویل خواهم داد؛ از همین ثانیه به بعد، آنچنان باوقار زندگی خواهم کرد که فیلمم اسکار بگیرد.
قبل از یک ثانیهی پیش، کارِ تو فقط حرکت کردن بود؛ تو قصد داشتی آنقدر بروی تا بالاخره تابلوی انتهای زندگی را بیابی. اما در این ثانیهای که گذشت، شغلت را به حرکت کردن تا رسیدن به بیرون از آن بدن و مخصوصا مغزِ بوگندوی زنی که خیلی وقت است آفلاین شده، تغییر دادی.
سقف مواج، انگار موج واقعی باشد، در دیدت خروشید؛ و چند قطره خون از سقفی که همان مغز انسان کودن بود، روی عینکِ مثلثیات چکید. تو که به این تکان تکان های انسان کودن عادت کرده بودی، سهل انگارانه عینکت را پاک کردی که ناگهان فکری به ذهنت خطور کرد. تا آن وقت که انسان کودن به خواب برود و تو بتوانی نقشه ات را اجرا کنی، کتابی که در زیر پیکره ی خون قرار داشت را برداشتی. بینیِ گرد و کک و مکیات را نزدیک کتاب بردی و آن را بو کشیدی؛ بوی فاسدیِ مغزِ انسان کودن به کتاب هم سرایت کرده بود و آن بوی خوش، بوی خوب چوب را برایت از بین برده بود. عادتت بود؛ همیشه از اواسط کتاب شروع میکردی. قبل از خواندن فکری در ایستگاه اول مغزت پیاده شد و بعد به سرعت در همهمه ی افکارِ گنجانده شده در کتابت گم شد: «چطور است فیلم زندگی ام را از وسط شروع کنم؟»
هیچوقت نتوانستی که بتوانی حیلههای نویسنده را نفهمی. همانطور که عینکت را روی نوک بینیات قرار میدادی، گفتی:
- آخر من نمیفهمم؛ چرا باید با توصیف آن جادوگرِ چموش که در گوشهی داستان ایستاده و به مکالمهی این دو گوش میدهد، اشاره کنی؟
اصلا نمیفهمیدی آنکس که تو را نوشته است، چرا باید به عینک مثلثیات اشاره میکرده است؛ واقعا جادوگرِ عینک مثلثی خیل مضحک است؟ یا این حیلهی جدید بود؟ با خود گفتی: البته که همه چیز هم نباید معنایی داشته باشد، بعضی اوقات برای منحرف کردن خواننده از موضوع اصلی خوب است.
چوبِ جادوییات را از جیبِ مخفیات بیرون کشیده و نوکِ مثلثی شکل و اکلیلیاش را روی صفحه تکان تکان دادی. باز هم نویسندهی کتاب تو را به جوش و خروش درآورده بود؛ همانطور که نویسندهی فیلمِ تو هم نتوانسته بود به جادوگرِ پرقدرتی همانند تو، جان واقعی ببخشد. چوب را میان واژههای انگلیسی که همانند عنکبوتهای نیمهدرشت از صفحات بالا و پایین میرفتند گذاشتی. عنکبوتها جان دادند؛ و از پیکرهی پوست پوست شدهی آنها، ذره ذره آدمها بیشتر سرک کشیدند. انگار روی صفحهی کتابت سطلِ رنگی خالی کردند و مهها با تصویر درخت بید مجنون نمایان شد. چوب جادوییات را به این سو و آن سو کشاندی؛ دقیقا مانند قایقی که به میل خود، به هر سویی شناور میشد و رقص ماهیها و آب را به همراه داشت. صدای گنجشکها و قل قل آب چشمهی جادویی، گوشهایت را دلزده از هر صدایی جز آن صدا کرد. ذره ذره تصویر قدم به قدم به عقب میگریخت و هر لحظه صداها و چیزهایی که میدیدی، کمرنگ تر و کمرنگ تر میشدند. تا اینکه تصاویر از دریچهی یک تلویزیون نمایان شد و باز هم عقب تر. پسری پشت چشمان یک انسان مشغول تماشای این زیباییها بود؛ و آن پسرِ چوب جادو با سر مثلثی به دست، یقین داشتی که تو بودی!
به سرعت چوب جادو را در جیبت خفه کردی و صفحهی کتابی که کم مانده بود آن عنکبوتهای به مانند کلمه از لایش فرار کنند را بستی.
آن روز، در آن ثانیه، یعنی هفتشنبه و ساعت 25:00 تصمیم گرفتی نقشهات را عملی کنی. پاورچین پاورچین از میانِ سلولها عبور کردی که ناگهان سلولِ هفت از دور به تو نزدیک شد. مانند تمام سلولها، طوری قدم برمیداشت که پاهایش را بالا آورده و کف دستهایش را به آن میکوبید و تو آن حرکت را همیشه مضحک میخواندی. سلولِ هفت، همان زبان دراز که از درازیاش مجبور میشد زبانش را درون لپهایش گلوله کند، در همان نقطه ایستاد و نظارهگر تو شد.
آن لحظه، حتی لحظهای از لحظههای کمیابت را به نگاه سلولِ هفت ندادی و به جایش با خود گفتی: فرضش را بکن؛ اگر از این بدن خارج شوم، مجبور نیستم مدام افرادی را ببینم که با یکدیگر مو نمیزنند!
لحظهای خود را یافتی که درون مِری گیر افتاده بودی؛ دیوارههایش خیس بودند و بزاقها که روی پوستت نشستند، اخم کردی. تلاش برای بالا رفتن از آن لوله، همانند تلاشِ یک مورچه برای بالا رفتن از دیگ بود!
وِردی خوانده و چوبِ جادویی ات را تکان دادی؛ به پرواز در آمدی. روشنایی کم سویی، مانند یک نقطه، بر چشمانت میتابید و کم کم در حال نزدیک شدن به دریچهی خروج از آن غار بودی. روی یک دندانِ سیاه و سابیده فرود آمدی. در دهانِ انسان باز بود. قدمی به جلو برداشتی که ناگهان حجم عظیمی از کربندیاکسید، اکسیژن و... به سمتت شبیخون زد. بر پشت بر روی زبانِ خیس و نرم افتادی و سپس همراه با حجم عظیمی از هوا، به درون مری پرتاب شدی. یک بار، دو بار... صد بار! نتوانستی. اما باز هم با قدمهای مدلینگوار به درون مغز بازگشتی؛ مغزی که از داغیِ افکارِ سیاه و زیاد انسانِ کودن، داغ بود؛ الآن مرطوب شده بود. ولی چه فایده برای تو داشت وقتی که او خواب بود و محتاظانه هوا را بر سرت آوار میکرد؟!
کتابت را برداشتی و به عنکبوتهای نیمهدرشت جان دوباره دادی. در صفحهی آخر بودی که کلمات عجیب و بیمفهوم در عین حال درخشان را یافتی. دستی بر رویشان کشیدی؛ اما انگار بر خلاف بقیهی کلمات، اینها، برجسته بودند. دوباره کلمات را از نظر گذراندی: h'v hc Hk fnk tvhv k;kdT lh o,hidl lvn vhthmg!
کلمات را به یاد می اوردی قبلا انها را شنیده بودی؛ اما کجا و کی سوال این مسئله بود.
با صدای ناواضحِ سلول هفت، سر بلندی کردی.
- هی سلول جادوگرنما!
تو، به فکری که داشت دوان دوان خود را به چشمانِ انسان میرساند، نگاه کردی. سلول هفت، خود را در کنارت گلوله کرد و گفت:
- هنوزم فکر میکنی که فکر میکنم جادوگری؟
- نه.
- اگه نیستی؛ چرا نمیای همراه با بقیهی سلولها، افکار این پیرزن خرفت رو وارسی کنیم؟
- فکر میکنم که تو فکر میکنی جادوگر نیستم؛ اما فکر میکنم که قطعا جادوگرم!
- باورم نمیشه.
- مهم نیست.
- تو یه جمله تقریبا طولانی گفتی!
سلولِ هفت که سکوتِ تو را دید، با آب و تاب تعریف کرد:
- باورت نمیشه؛ اما این پیرزن خرفت داشت فکر میکرد خودکشی کنه!
- مهم نیـ...
فعل ناقصت را بلعیده و جفت ابروهایت بالا پریدند. دو فکر؛ یکی متوحش و دیگری خبرسان مانند پتک به مغزت ضربه زدند و نمیدانستی در آن لحظه کدام را کند و کاو کنی. فکر اول: آن خط عجیب و غریب قطعا خطِ جادوگری بود! فکر دوم: اگر خودکشی کند، من هم میمیرم!
کتاب را از لا به لای لختههای خون برداشته و بیصبرانه ورق زدی؛ آن هنگام از هول، حتی نمیتوانستی به یاد بیاوری که راهکارِ اسانتری برای رسیدن به صفحهی آخر وجود دارد!
نور درخشان کلمات، و کلمات جدیدی که اضافه شده بودند: "aowdj ihd j,d ;jhf v, hpqhv ;kY j, fhdn lh vh k[hj nid vhthmg”
سلول هفت مدام حرف میزد و باعث میشد افکارت را نشخوار کنی؛ به همین سبب نگاه تندی به او انداختی. سلول هفت برخاست و همانطور که کف دستهایش را به پاهایش میکوباند، بوم بوم کنان دور شد.
عمیقا به فکر فرو رفتی؛ و در انتها به سرعت کتاب را بسته و پشت و رو کردی. نام نویسنده روی جلد نوشته شده بود: «Robot» قطعا کسی نمیتوانست کتابی را از بیرونِ این بدن به داخل بیاورد؛ پس با خود گفتی: «مطمئناً این کتاب نوشتهی یکی از همین سلولهاست.» برخاستی و پیروزمندانه قدم اولت را برداشتی و در همان لحظه، همانجا خشک شدی. اینجا تمامِ سلولها با اعداد مشخص میشدند، و احتمال دارد که سلولِ رباتی وجود نداشته باشد! از این بگذری، فکر اینکه تو به تنهایی بتوانی کل سلولهای این بدن را که شمارش به بینهایت میرسد، پیدا کرده و سوال جوابش کنی؛ امید را از تو دور کرد. مانند یک توپ در یک ورزشگاه بزرگ!
در گوشهای از مغز کز کرده و با انگشتت قطره خونی را قلقلک دادی. آنگاه با خودت فکر کردی: «یعنی من هم مثل شخصیتِ آن فیلم و این کتاب، در این بدن میپوسم؟!» دوباره کتاب را باز کردی و بیتاب به صفحهی آخر خیره شدی. جملهی جدیدی اضافه شده بود: "vhthmgT lh nv oxvdl!"
صفحه را با انگشت شست لمس کردی و خیره به کلماتی که آتش از درونشان میجهید، با خود فکر کردی. به هر چیزی فکر میکردی به جز حل مسئله! میگفتی: «چه آتش خوبیست که از کاغذ بیرون میزند. حتما درخت خوبی بوده. کجای این بدن درخت دارد؟» تو میدانستی که خیلی احمقانهست وجود درخت در وجودِ پیرزنی کهنسال. پس جنس این برگهها از چیست؟ یک بار، دو بار... صد بار بو کشیدی. بویش در لا به لای بویِ خون خفه شده بود و همین موجب شده بود تو چندین بار بو بکشی. با خود گفتی: یک قسمت در بدن که تقریبا سفید باشد؛ و تقریبا بویی هم ندهد! کجاست؟
عینک مثلثیات را جا به جا کرده و دوباره به مِری بازگشتی. به محض رسیدن به دهان، پشت دندان بزرگ و کرم خورده ای پناه گرفتی. درونِ دندان چند سلول مشغول رژه بودند. سرک کشیدی؛ اما خبری از فردی که در حال نوشتن باشد، نبود. سر چرخاندی که درست در مقابل دندان مقابلت، یک سلول کوچک نشسته بود و چیزی مینوشت. جلو رفته و پرسیدی:
- سلولِ ربات؟!
قلمِ سفید رنگش حتم داشتی که از همان دندان ساخته شده و جوهرش هم به رنگ خونِ آن کرمهای دندان میمانست. سلولِ ربات انگار چیزی نشنفته است، لایهی دیگری از دندان به عنوان کاغذ جدا کرد و دوباره نوشت. هضمش کمی برایت دشوار بود؛ آن جملات و آن شخصیتهای بیجان از مغزِ یک رباتِ بیقلب بر روی دندان چکیده شده بود. اینبار بلندتر خطابش قرار دادی:
- سلولِ ربات؟!
سر بلند کرد و چشمانِ خاکخورده از بیروحیاش را به تو دوخت. کنارش نشسته و کتاب را ورق زدی. انگشت اشارهات را روی کلمات برجسته و زمردین گذاشته و گفتی:
- نوشتهی توئه؟
چشمان سلولِ ربات ریز شد و بعد چند ثانیه مکث، بدون نگاهی به تو، گفت:
- من باسوادم!
تو هم همانند سلولِ ربات چشمانت ریز شد و بعد از چند ثانیه مکث بلند شده و با ناامیدی بیشتر که جانت را تسخیر کرده بود، به مغز بازگشتی. یعنی جادوگران چه کار مهمی با تو داشتند؟! آن شب، در دم دمای صبح به خواب رفتی؛ تصاویر گنگی میدیدی. همان کلمات، همان عنکبوت های نیمه درشت، از سر و روی جادوگران بالا میرفتند و بین دو پلکشان، تار میتنیدند. آسمانی وجود نداشت؛ فقط تار بود که سقفی ساخته بود. عنکبوت ها، جادوها را با ولع میبلعیدند. خندههای کریح و صدای خرچ خرچ شکستن قلبِ جادوگران زیر پاهای عنکبوت ها، روانی ات کرده بودند. بوها از سوراخهای ریزِ تلویزیون فرار کرده و به بینی ات شبیخون زدند؛ بوی گس کشته شدن جادوگری... اما باز هم تو آن گوشه بودی؛ دقیقا پشت یک تلویزیون و این صحنه ها را می دیدی. دهانت با تار بسته شده بود و فقط توانستی فریاد خفه در وجودت را از هفت آسمان دلت رد کنی؛ اما تو می دانستی که کسی نخواهد شنید!
تصمیمت را گرفته بودی؛ مطمئنا پیغامِ ضروریای بوده است که جادوگران مجبور شده بودند به صورت مخفیانه بازگویش کنند. اما کسی در دلت جار میزد: "اگر آن پیغام این باشد که نباید از بدن بیرون بروم، چی؟"
صدای قدمهای آرامِ سلولها که روی قطرات خون مینشست و خرچ خرچ صدا میکرد، آن صدای منحوس را در خود خفه کرد. ذرهای در چهرهشان دقیق شدی؛ بدن شیطان مانند، فربه و کوچک. دست و پاهایی به اندازهی نیم بند انگشت. همیشه نقشِ چشمهای هر فردی را که میدیدی، در همان ثانیه چیکس، عکس گرفته و در گالری مزت ذخیره میکردی؛ اما متاسفانه آن سلولها چشم ندارند و بدتر از آن، اصلا چهره ندارند! پس تصمیم گرفتی یکی از آنها را در گالری ثبت کنی؛ و احتمال میدادی او سلولِ صد باشد. وقت وداع بود.
نگاهت را دوباره به اطرافت دوختی؛ اما قبل از آنکه چشم بگیری، متوجه چیزی شدی! لختههای خونی دورِ آن به مانندِ طنابهای سفید را گرفته بودند و سقف، غوطه ور در خون شده بود. هیچ به دریای خونین زیر پایت توجه نکرده بودی، یعنی توجه نکرده بودند! یعنی ممکن بود آن انسانی کودن سکتهی مغزی کرده باشد؟!
سلولها دیگر رژه نمیرفتند و گاهی هم به هم برخورد میکردند. حالت گیجی داشتند و وقتی حالت گیجی به تو هم دست داد، آن وقت بود که به یکباره تن بیجانشان روی زمین افتاد.
***
فضای مغز با فضای یخبستهی یک غار هیچ فرقی نداشت؛ اما زره ضدیخ تو را از سرما حفظ کرده بود. پیرزن کودن را به خاک سپرده بودند و از صدای قدمهای همیشگی هیچ خبری نبود. تو، خودت را طوری تصور میکردی که انگار آدمهای کل جهان مردهاند و فقط تو باقی ماندهای. حال که پیرزن در زیر خاک بود، حتی ذره ای هم فکر نمیکردی که بتوانی از آن مخمصه فرار کنی. بوی افکارِ زنگ زده و پوچ در مغز انسانِ کودن تمام شده بود؛ اما حالا بوی لاشهی مرده است که بدتر از آن اذیتت میکند.
بیرمق دوباره کتابِ از جنس دندان را برداشته و صفحاتش را یکی یکی بدون خواندن رد کردی؛ و در صفحهی آخر، مکث کردی. جملهی جدیدی وجود نداشت. نه چشمی برای فیلم دیدن، نه سلولِ رباتی برای نوشتن... یعنی فیلمِ زندگی تو در همین سناریوها کم تمام شد؟ محکم فریاد زدی:
- من رافائلم... را _ فا _ ئل!
صدایت پیچ میخورد و مثل کمانک دوباره با شدت بیشتری به خودت بازمیگشت. همه یکصدا شده بودند و داد میزدند که رافائل هستند! ادامه دادی:
- من میتوانم!
دهانها دوباره فریاد زدند که میتوانند. رافائل در خود جمع شد، در میان آن صداها، حتی صدای ظریفی نبود که بگوید: "تو میتوانی!" حالا آنها بودند که بر تو، غره میشدند.
اما میدانستی با این خزعبلات نمیتوانی حرفهای واقعی ات را سرکوب کنی. پس داد زدی:
- من نمیتوانم!
صداها با همان تُن فریاد زدند که نمیتوانند. آنگاه لبهایت از حالت خط مستقیم کناره گرفت و کمی لای شد. اگر تمامِ آن صداها نتوانند، تنها کسی که میتواند، تو هستی. تو هم همین فکر را کردی. قبل از هر اقدامی دوباره به یاد آوردی. در کانادا، جزیرهی جدیدی به نام تو ساخته شد. تمامِ جادوگران از سراسر دنیا جمع شدند تا دو سالگیِ تو را جشن بگیرند. اما آن جادوگرِ شعبدهباز، چون از پیری دست هایش میلرزید، به جای گل، تو را غیب کرد. اما از کجا سر در آوردی؟ ایران! آن هم در بدن یک انسان!
دلت نمیخواست مثل ثانیه ای پیش، جوانهی امیدی که در دلت سر در اورده بود، اسیرِ بورانِ ناامیدی شود. ارتباطت را با جزیرهی جادوگران دوباره چک کردی، اما همچنان هم متصل نبود. در همان حالت، روی صفحه کیبوردت چنین نوشتی:
- من رافائل هستم. پسرِ اعظمِ جادوگرِ پیر. همانکه با فداکاریاش، عصاره ی جانش را صرف خرید جادو برای شما کرد! نزدیک 8 سال است در یک بدن کذایی گیر افتاده ام! من واقعا به کمک همگی نیاز دارم!
قبل از تکمیل آخرین فعل، به مغزت فشار آوردی؛ اما حتی حروف کانادایی یادت نمی آمد. برایت 8 سال از 10 سال زندگی ات، کم سالی نبود، و طبیعی میدانستی که نتوانی کانادا را به یاد بیاوری.
خواستی ارسال کنی، اما متن پیام چیز دیگری شده بود:
- lk vhthmg isjl. sv huzl [hn,’v dv. Ilhk;I fh tnh;hvd ha uwhvi d [hka vh wvt ovdn [hn, fvhd alh ;vn! Kcnd; 8 shg hsj nv hdk fnk ;bhdd ‘dv htjhni hl! Lk ,hruh fi ;l; il’d kdhc nhvl!
یادت آمد که در کیبوردت shift و alt را نگرفته ای تا متن پیام فارسی شود. خواستی پاک کنی، اما کلمه ای آشنا میان آنها دیدی. به دوبار نکشیده، کتاب را برداشتی و تند ورق زدی. خودش بود! زبان جادوگری! در دل نجوامانند چیزی شبیه به این گفتی: «سوال های غول پیکر زندگی مون، همیشه جواب های ساده داره!»
کمی باورش برایت سخت بود که زبان جادوگری فقط یعنی: شیفت و آلت را نگیری و تایپ کنی!
دوباره اولین خط صفحه ی آخر کتاب را بررسی کردی: «h’v hc hk fnk ]rv fdv,k kdhddT lh o,hidl lvn! Vhthmg!»
کلمه ی اول را معنا کردی که میشد: "اگر"
قبل از آنکه به معنای کلمه دوم دست یابی، عنکبوت های نیمه درشت از لای صفحات دیگر سرک کشیدند. چشمانشان تیله ای در مردابِ پرخون میمانست. تو که نمیدانستی قصدشان چیست، عکس العملی نشان ندادی. ناگهان بر روی چشمانت فرود آمدند و مشغولِ تنیدن تار بین دو پلکت شدند؛ دقیقا مانند همان خوابی که دیده بودی. گمان میکردی آنها نمیخواستند از معنای آن جملات چیزی بفهمی. انگشت هایت را بین تارها قرار دادی و بی امان کندی. قبل از آنکه دوباره عنکبوت ها حمله ور شوند، به خود مسلط شدی. مشت هایت روی سرشان فرود می آمد، و تعداد زیادی عنکبوت از راه چشمانت میخواستند به مغزت نفوذ کنند. قبل از آنکه متوجه شوی، عنکبوتی از زیر پوستت وارد مغزت شد. آن عنکبوت به راحتی میتوانست فرمان تو را در دست بگیرد و گرفت. برده ی آنها شده بودی و آن عنکبوت پابلند فریاد میکشید:
- نباید از این مغز بیرون بروی!
و تو هم ربات وار تکرار میکردی. عنکبوت ها که وضع را دیدند دوباره به شکل کلمه درآمدند و درون کتاب جای گرفتند. تو آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردی، یعنی نمیتوانستی فکر کنی! اما آن عنکبوت نمیدانست مخزن جادوهای تو، برخلاف تمام جادوگران که در کل وجودشان پراکنده بود، برای تو فقط در مغزت است. جادوی کشنده که قلقلکش آمد، ارضاء شد و عنکبوت را از بین برد. تو، زیرکانه کتاب را باز کردی و به شکل نمایشی، ربات وار گفتی:
- من _ این _ متن _ را _ نمی _ خوا _ نم.
عنکبوت ها هم که صدایت را شنیدند، آرام گرفتند. به سرعت جمله ی اول را معنا کردی که میشد: «اگر از آن بدن چقر بیرون نیایی، ما خواهیم مرد! رافائل!»
با خود گفتی پس آنها نمیتوانستند به من کمکی بکنند! جمله ی دوم را هم معنی کردی: « vhthmgT lh nv oxvdl »
رافائل، ما در خطریم!
جمله ی سوم را تا نیمه ها معنا کرده بودی: « aowdj ihd j,d ;jhf v, hpqhv ;kY j, fhdn lh vh k[hj nid vhthmg»
شخصیت های توی کتاب را...
اما با ورود ناگهانی عنکبوتی، نتوانستی ادامه اش دهی.
تا تو را دید، سوتی زد و تمام عنکبوتها با آرایش منظمی حمله ور شدند. ابتدا از جادوی کشنده ات استفاده کردی و نیمی از آنها را از بین بردی. آنها هم محاصره ات کردند. مشت های کوچکت روی سرشان فرود می آمد؛ اما آنها قوی تر از ان بودند و بعد از هر له شدگی، انگار فنر باشند، دوباره به حالت اولیه برمیگشتند. از آن سو، چند عنکبوت درشت هیکل مشغول مکیدن جادوهایت بودند و هر لحظه بیشتر احساس ناتوانی چنگ بر مغزت می انداخت!
دیگر نایی نمانده بود؛ چشیدن جادوی یک جادوگر یعنی مرگ! بدنت کرخت شده بود، مشت هایت نرم نرمک باز شدند و بی حال روی زمین افتادی. عنکبوت ها دست و پایت را با تارهای زمخت شان بر روی زمین بستند. چشمانت کم سو شده بود؛ و همه چیز را انگار از پشت شیشه ای که شفاف نباشد، میدیدی. دو پای بلند عنکبوت چشمانت را هدف گرفته بود و خنده های کریح! چشمانت را بستی تا شبیخونِ پاهای بلند درون چشمانت را حس نکنی اما فقط صدای تِک تِک به گوشت رسید. عینکت، سپر دفاعی ات شده بود. عنکبوت در حاله ای از مه گمشده بود؛ شاید میخواست صحنه ی کشتن یک جادوگر را فانتزی کند! اما از به ثمر نرسیدنش، دوباره خون را درون چشمانش چپاند و تو حس میکردی قرار است از آن خون، جرعه ای روی صورتت بسُرَد! عینکت را با یک ضرب روی زمین انداخت و این بار بی هیچ تعللی پاهایش را جلو آورد. دهانت مزه ی گس می داد؛ شاید طعم مرگ بود. آماده به پایان رساندن آخرین سناریوی فیلمت، یا بهتر بگویم، آخرین سناریوی زندگی ات شدی.
پا جلوتر می آمد و هر لحظه صدای خنده های کریح بیشتر درون مغز میپیچید. کمتر از یک میلی متر فاصله ی عنبیه ی خاکستری تو و آن پاهای به مانند مو بود که در یک صدم ثانیه فقط خاکستر بود که سرتاسر بدنت را بارید. منگ، تکان ریزی به بدن کرخت شده ات دادی که آتشی جلو امد و تارهای دست و پایت را درون خود خفه کرد. سر برگرداندی و با کتاب رو به رو شدی؛ از درون کلمات آتش میخروشید. در همان لحظه آتش ها دایره وار به دور هم چرخیدند و سری ساختند. سَر چشمانی داشت که درون آتش گم شده بود و دهانی که نیمی از صورتش را اشغال کرده بود. گفت:
- این پیغام، ضبط شده است. امیدواریم این پیغام به شما برسد، به گمانم پیغام های قبلی مان به دست تان نرسیده است. مطمئن شوید تمام عنکبوت ها از بین رفته اند! آن عنکبوت ها بر تمام نوشته ها و حتی زندگی ها سایه می افکنند و همه چیز را غرق در تاریکی میکنند. قاتلان کلمات را بکش؛ آنها خواهان جادو هستند تا سیاهی را مهمان تمامِ تمامِ نوشته ها بکنند.
و بعد صدا قطع شد. تو، افکارت را ذره ذره می جویدی. سایه ی سیاهِ ناامیدی بر فیلمی که آن پیرزن خرفت میدید، افتاده بود. حتی آن عنکبوت ها، در فیلمِ زندگیِ آن پیرزن خرفت هم دست داشته اند؛ و اینبار سایه ی تنبلی را رویش انداخته بودند. تو حتی با خودت گفتی: «آن عنکبوت ها، کلماتِ سناریوهای زندگی مرا هم بلعیده اند و به جایش غرور را ساخته اند!»
با به یاد آوردن کتاب، دست از جویدن افکارت برداشته و مشغول معنا کردن آخرین جمله شدی که میشد: « aowdj ihd j,d ;jhf v, hpqhv ;kY j, fhdn lh vh k[hj nid vhthmg = شخصیت های توی کتاب را احضار کن؛ تو باید ما را نجات دهی رافائل»
باورت نمیشد که بتوانی شخصیت ها را احضار کنی! خاکسترها را از روی تنت تکاندی و کتاب را به شکل منظمی مقابلت قرار دادی. کمی فکر کردی و به صورت شانسی چنین گفتی:
- ای شخصیت ها، بیرون بیایید!
ابتدا رنگدانه های نقره ای در درون مغز مثل بمب، ترکید. گل های پامچال درون کتاب سر در آوردند و یک به یک روی سطح مغز را نقاشی کردند. از آن سو درخت بید مجنون، ابتدا ریشه هایش را از درون کتاب بیرون کشید و سپس خودش بیرون آمد و کنار پامچال ها قرار گرفت. بلبلی آواز خوان سر در آورد و موسیقی طبیعت را نواخت.
و در انتها با ورود ناگهانی یک شخصیت که چهره اش کپی برابر اصل تو بود؛ اما هیکلش اندازه ی یک جادوگر واقعی، ناگهان مغز انسان متلاشی شد!
صدای نابهنجاری تولید شد و پلک هایت روی هم چفت شد. وقتی چشم باز کردی، دنیا را به عینه مقابلت دیدی. اما همه چیز غول پیکر بود و بعد متوجه شدی هنوز هم قدت به اندازه ی یک سلول است. نگاهی به شخصیت داستانی ای که از درون کتاب سر درآورده بودی، کردی. دقیقا خود خودت بود، رافائل 2! پس فریاد زدی، البته فریادت را گوش های یک انسان نمیشنید.
- ای شخصیت لطفا تمامت را تمام کن و به من ببخش!
شخصیت در کسری از ثانیه ناپدید شد. تمام جادو، نیرو و حتی قدش را هم با فروتنی به تو هدیه داد. تو هم، او را درون جیبت قرار دادی. دیگر دلت نمیخواست قدم هایت را مدلینگ وار برداری؛ ساده برمیداشتی، بی هیچ غروری!
همراه با دیگر شخصیت های داستانی و گل های پامچال و تمام زیبایی های درون کتاب که درون کلمات معجزه آسا نشسته بودند، به سوی جزیره ی رافائل، همان جزیره ی جادوگری گام برداشتی. همراه با تو، تمام عنکبوت ها از بین رفتند و کلمات اسیر شده به دست شان، رها شدند. حال هر زندگی ای، دیگر سایه ی سیاه نداشت. فقط نور زیبایی بود که میپاشید و روح را میشست!
پایان