عنوان داستان : نبرد کیانپور و افراسیاب
نویسنده داستان : کیومرث حشمتی
هوا آن گرمای لذتبخش سابق را از یاد برده بود و کمکم داشت آزاردهنده میشد. امپراطور زیر سایهی خنک بید دراز کشیده بود. همهی بچههای خوابگاه، این گربهی چاق و تنبل را امپراطور صدا میکردند. آفتاب، دو کارگری را که مشغول حفر چالهی بزرگی بودند حسابی کلافه کرده بود. این کارگرها حدود شش متر مربع چمن سبز و پا نخورده را زیر و رو کرده بودند که تابلوی «لطفاً روی چمنها راه نروید» را با اقتدار نصب کنند. آدم است دیگر، گاهی احمق میشود!
جواد میگفت تا وقتی که کیانپور هماتاقی آنها باشد، خواب جن است و آنها بسمالله. چشمهایش گود افتاده و خیلی بیحال و بیرمق بود. بیخوابی مفرط، پدرش را درآورده بود و صدا از ته گلویش در میآمد. خدابیامرز پدربزرگم وقتی از نقدِ زندگی شیرین به امید آمرزش نسیه دست شست و ریق رحمت را لاجرعه سرکشید همین شکلی بود.
جواد برای بردن یکی از چاقوهایی که پیش ما به امانت گذاشته بودند آمده بود. از وقتی که رفتار کیانپور مثل دانشمندانِ دیوانه شده بود، وجود هر جسم تیز و برندهای را در اتاق، حرام و کانلمیکن اعلام کرده بودند. میترسیدند کیانپور به جای پوست کندن سیب زمینی، مثل دمیخوف، سر آنها را ببرد و روی تنِ شریفِ امپراطور گل باقالی ما -که عمرش طولانی باد- پیوند بزند. آدم است دیگر، گاهی عصیان میکند!
کیانپور اینجا نباشد خدایش که هست. راست و دروغش پای پسرعمویش که تا حالا چند باری برای دیدن کیانپور به خوابگاه آمده. میگفت روز تولد کیانپور، پدرش که بیست سال آزگار، مشترک پر و پا قرص مجلات علمی بود و شکم و غبغب چرچیل و بلندپروازی بناپارت را از تاریخ به ارث برده بود، مقابل درِ بزرگِ بخش زایمان که مزین به جملهی «ورود آقایان ممنوع» بود، قدم میزد. این مرد در آن لحظهی تاریخی منتظر به دنیا آمدن پسر انقلابیش بود. آقای کامران به این فکر میکرد که در آیندهی نه چندان دور اسم پسرش -که سخت درگیر انتخاب آن بود- گوش فلک را کر خواهد کرد. میرفت و میآمد و با خود حدیث نفس میکرد که «پسر من همون کسیه که بالاخره مسیر تاریخ رو تغییر میده. بله پسر من پارادوکس سوریتس و مسائل هزاره رو حل میکنه. خدا رو چه دیدی شاید فکری هم به حال سوراخ لایهی اُزون کرد!»
فکرش در این سیران و طیران بود که صدای یک خانم در تمام بیمارستان پیچید و گفت «آقای دکتر کیانپور به اتاق عمل»
ارشمیدوسوار گفت «یافتم... یافتم... کیانپور. بله اسم پسر من باید کیانپور باشه. کیانپور کامران. پروفسور کیانپور کامران. چه بامسمی؟! چه برازنده؟!»
با این فکر راهی ثبت احوال شد. هرچه برای آقای کامران توضیح دادند که هر گردی، گردو نیست و کیانپور در اصل فامیلی آن دکتر بوده، در گوش مبارک ایشان فرو نرفت که نرفت.
«یعنی میفرمائید اگه اسم آقازاده رو بذارید کیانپور، ایشون هم دکتر میشن انشاءالله؟!»
«بله بله قطعا. به دلم برات شده که حتما میشه.»
«پس اگه این طوره کاش اسمش رو بذارید داستایِفسکی که برادران کارامازوف رو تکمیل کنه.»
البته که آقای کامران این مزهپرانی کارمند را به رئیسش گزارش کرد و با شناسنامهای به اسم کیانپور کامران به خانه برگشت. آدم است دیگر، گاهی لج میکند!
این پسربچهی به قول آقای کامران، کج کنندهی مسیر تاریخ، با معجون غلیظی از فلسفه، تاریخ، علوم پایه و پزشکی تغذیه میشد و رشد میکرد. تقریباً در تمام عکسهای کودکی او، یک مجلهی علمی در دستش، کنار دستش و یا روی پاهایش دیده میشود.
کیانپورِ خردسال تصور میکرد که آن پیرمرد کچلِ ریشو با دماغ پهن و لبهای بزرگ که نقاشیش در اتاق مطالعهی پدر و پذیرایی به دیوار نصب شده، پدربزرگ مرحومش در لباس اِحرام است اما بعدها متوجه شد که پدربزرگش دزدِ گردنهگیرِ سبع و شقی بوده که برای زیارت تا شهر ری هم نرفته چه برسد به شبه جزیره و جز برای لخت کردن مردم، قدمی برای خدا و پیامبرش برنداشته و آن پرترهها هم متعلق به سقراط یونانی در ردای سفید بوده. آدم است دیگر، گاهی فریب میخورد!
القصه، هر چه آقای کامران رشته کرد که پسرش دانشمند و فیلسوف از آب دربیاید، پنبه شد و کیانپور تصمیم گرفت فرزند هنر باشد و نه فرزند پدر. البته آقای کامران حتی به یک دبیر علوم تجربیِ همیشه مقروض و مستأجر هم راضی میشد ولی کیانپور حتی آن را هم برآورده نکرد و دست روی رشتهی ادبیات فارسی گذاشت. گویا روح کیانپور، به گربه و موشانای زاکانی نزدیکتر بود تا جمهورِ افلاطون.
بعضی زخمها، درد گذرا و رد ابدی دارند. کیانپور هم در کودکی مجروح شد. همین که به جای گرگم به هوا مجبور بود مثنوی هفتاد من پدرش در مورد مثلث برمودا را گوش کند خودش یک زخم بود. به گمانم تمام آن زخمها حالا سر باز کردهاند. کیانپور شبها تا صبح بیدار است. وقتی هماتاقیهایش خواب هفت پادشاه را میبینند با ریختن آب یخ زهرهشان را میترکاند که بیدار بشوند. چون خیال میکند رستم است و تورانیان قصد حمله به ایران را دارند. رخش هم حتما جایی در پارکینگ کوی بسته شده. آدم است دیگر، گاهی خودش نیست!
صدای نعرههای کیانپور را هیچوقت فراموش نمیکنم. با دمپاییهای لنگه به لنگه، زیرشلواری چروک و یک لا پیرهن جلوی خوابگاه با تمام قدرت داد میزد «افراسیاب بیا بیرون. افراسیاب بدگهر. ای بد سرشت.» امپراطور خشکش زده بود. با چشمهای از تعجب دریده به این انسان عجیب نگاه میکرد و در آماده باش کامل بود. ما هم دست کمی از امپراطور نداشتیم. در چشم به هم زدنی همه جلوی خوابگاه جمع شدند. سرپرست خوابگاه که پیرمرد آرامی بود شبیه چوپانی که نگران گلهاش باشد، مرتب دستهایش را بهم میمالید.
وقتی از دست چوپان پیر کاری برنیامد، کدخدا –رئیس حراست خوابگاهها- شاکی از اینکه این وقت شب او را از زن و منزلش جدا کردهاند با توپ پر و شمشیر از رو بسته از راه رسید. همه از ترس اینکه صابون رئیس حراست به لباسشان بگیرد ساکت شدند. حتی امپراطور هم خودش را جمع و جور کرد. در هر صورت دو پادشه در اقلیمی نگنجند. دست کیانپور را گرفت و خواست آرامَش کند. کیانپور گفت باید همهی حاضرین خودشان را معرفی کنند تا مشخص شود افراسیاب اینجا هست یا نه.
رایزنی مثلثِ رئیس حراست، سرپرست پیر و دانشجوها به این ختم شد که یکییکی در حضور یلِ نو ظهور حاضر شویم و خودمان را معرفی کنیم. رستم در وسط بود و سمت راست و چپش را چوپان پیر و کدخدا گرفته بودند.
همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت. تا اینکه یکی از دانشجوها که همکلاسی کیانپور بود از سر شیطنت چشم در چشم کیانپور با صدای بلند گفت «من، افراسیاب، پورِ پشنگ و شاه توران هستم.»
برای یک لحظه نفس رستم بند آمد. مردمک چشمانش گشاد شد. قلبش به طپش افتاد. خون به چهرهاش دوید و خیز برداشت تا گردن افراسیاب را بشکند. افراسیاب جستی زد و عقب رفت. کدخدا فوراً رستم را گرفت و چوپان هم سریع یک لیوان آب آورد.
کدخدا: «آروم باش پسرم. تو خیالاتی شدی. بیا یکم آب بخور.»
رستم که دنبال گرز و کمندش میگشت گفت: «تو کیستی؟ پیران ویسه؟ نبیند دو چشمم، مگر گرد رزم // حرام است بر من می و جام و بزم!» لیوان آب را از دست کدخدا قاپید و به صورت افراسیاب پاشید. چوپان که دستهایش را با تشویش بیشتری میمالید، فوراً رو به کدخدا گفت «باور کنید توی این خوابگاه اصلاً مسکرات نداریم. نمیدونم این دیوونه از کدوم جام و می حرف میزنه!!»
رستم داد زد «رخش من رو زین کنید. اسب جنگاورم کجاست؟!» افراسیاب که صورتش را با پیرهنش خشک میکرد و از شیطنت لذت میبرد و میخواست آتش رستم را تیز کند گفت «اسب؟! تو به اون ماچه الاغ به فحل اومده میگی اسب؟!»
رستم: «وای بر تو. امشب باید تاوان خون سیاوُش و نوذر را پس بدهی؟ چنین است رسم سرای درشت. ای برادرکُش»
«برادرکشی از پسرکشی که بالاتر نیست»
«آن هم دسیسهی تو بود.»
رئیس حراست که خون، خونش را میخورد گفت «آقایونِ رستم و افراسیاب، هر دو فردا باید بیایید دفتر من.» حرف در دهانش بود که افراسیاب، رستم را هل داد. جواد هماتاقی کیانپور که دل خوشی از رفتار او نداشت، پشت او را خالی کرد و کیانپور داخل گودالی افتاد که کارگرها برای تابلو کنده بودند.
در آن شلوغی فقط متوجه شدم که کیانپور گفت «زِ کار تو ویران شد آباد بوم!» گویا این مصرع را رو به جواد گفته بود. دلم به حال کیانپور سوخت. دیگر دیدن آن نمایش برایم سخت بود. امپراطور را بغل کردم و به اتاقم برگشتم. آدم است دیگر، گاهی دلش میخواهد تنها باشد.
کیومرث حشمتی
12 بهمن 1399
آقای کیومرث حشمتی عزیز، سلام. تشکر میکنم از پیام مهربانانهای که به متن سنجاق کرده بودید.
کمتر از یک سال است که مینویسید و تعداد داستانهایی که به پایگاه ارسال کردید نشان میدهد نوشتن برایتان امری جدی است. امیدوارم با همین جدیت ادامه دهید و داستانهای بیشتر و بهتری بنویسید.
داستان از جای خوبی شروع میشود. با توصیف صحنهای که دو کارگر در حال کندن چالهای هستند. هوا گرم است و راوی در یکی از اتاقهای خوابگاه است. حالا وقت آن است که گره زده شود و مخاطب درگیر روایت شود. نویسنده بیخوابی هماتاقیهای کیانپور را بهانه میکند و قصهی کیانپور شروع میشود. چرا پسر جوانی که در خوابگاه دانشجویی است نمیگذارد هم اتاقیهایش خواب راحتی داشته باشند؟ این گره خوبی است و میتواند مخاطب را همراه کند. راوی شروع به دادن اطلاعاتی دربارهی کیانپور و پدر کیانپور و ... میکند. اطلاعاتی که داستانی هستند اما به درستی از آن ها استفاده نشده. راوی همهاش میگوید، میگوید و میگوید و این همه گفتن حوصلهی مخاطب را سر میبرد و آنگونه که نویسنده توقع دارد درگیر داستان نمیشود. بهتر نیست به جای این همه گفتن نشان دهید. اصلا شرایطی را فراهم کنید که هیجان در تمام متن جاری شود و مخاطب با علاقه با روایت همراه شود.
برای استفادهی درست از این ایدهی خوب داستانی پیشنهاد میکنم بعد از شروع خوب و نسبتا ارام، ناگهان صدای کیانپور در راهروی خوابگاه بپیچد. حالا شرایطی را برای راوی فراهم کنید که در کنار دانشجویان دیگر و با گفتگوهایی که وسط این شلوغی و بلبشو شکل میگیرد، اطلاعاتی را که لازم است در مورد کیانپور و خانوادهاش به مخاطب بدهد. در چنین موقعیتی هم فضایی هیجانانگیز و البته پر استرس ایجاد کردید که مخاطب را تشویق میکند با روایت همراه شود تا ببیند این ماجرا به کجا ختم میشود هم متن را از آن همه توصیف و نقل قولهای ایستا نجات دادهاید. اصل ماجرا همان است فقط شرایط را برای روایت کردن داستان کیانپور کمی تغییر میدهید. نشان دادن در چنین داستانهایی بیشتر از گفتن حس خواننده را درگیر میکند. ضمن اینکه وقتی مخاطب کیانپور را وسط راهروهای خوابگاه میبیند که دنبال افراسیاب میگردد قطعا علاقهمندیاش به دنبال کردن چنین ماجرای پویایی بیشتر خواهد بود. با این حرکت به وحدت زمان و مکان و موضوع که از ضرورتهای داستان کوتاه است هم پایبند بودهاید و بی وقفه در زمان و در یک برش کوتاه، جذاب و پر کشش داستانتان را نوشتهاید. گاهی حرکتهایی جزئی میتواند داستان را به موقعیتهای بهتری برساند و در ذهن مخاطب ماندگارشان کند.
آقای حشمتی عزیز، امیدوارم متن را با دقت و سر حوصله بازنویسی کنید. گر چه زبان یکدست است و کم لغزش اما در بازنویسی فرصت برای صیقل دادن جملات و موجزتر کردنشان فراهم است.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.