عنوان داستان : صدای تونل ها را میشنوم.
صدای خورد شدن در گوشم پیچید. شبیه آوای ملایم گیتار بود! چه صدای قشنگی! یقهام کشیده شد. انگار زیرپوش سفید و لک دارم، داره گردنم رو زیادی فشار میده. نفس کشیدن رو سخت میکنه. چشم های سیاهش جلوی صورتم هست. نفسهاش دارن تو صورتم پخش میشن و قرمزی جلو چشمام هست. ترشحات دهنش روی پوستم پخش میشه. داره فریاد میکشه. این بار هم فقط پرده گوش من هست که میلرزه؟:
-پسره عوضی؟ بازم که بوی سیگار میدی! این بار چه بهانه ای داری؟ فندک کوفتیت کجاست تا باهاش همه هیکلت رو به آتیش بکشم؟
یه لبخند محو میزنم. این بار میدونم باید چی بگم. لبهام شکلی شدن که انگار رفتم از این ژلهها ریختم توش! ناخون هام هم دارن با لاک بنفش رنگ فرنچ میشن! با همون لحن ملایم میگم:
-نه! این یارویی که بغل دستم نشسته بود سیگار میکشید. تاکسی رو میگم.
هولم میده و خوشبختانه مبل نرم زیر پام هست. هیچوقت انقدر نرم نبود! توی تونل باریک محو میشه. مثل همیشه فقط میخواست مچم رو بگیره. سیگار رو بر میدارم. اوه نه! بهتره فندک رو نزنم. من که نمیخوام صدای جیغ رو دوباره بشنوم. سیگار رو میندازم. حیف شد. شاید یه سیگار من رو از این تونل های تو در تو نجات میداد.
چقدر نرمه! سرش رو نزدیک سرم میبینم. موهاش پرکلاغیه. رنگ نکرده؛ مو های خودشن. لبخند روی لب های باریکشه. صورتش بدون آرایش هم فوق العاده زیباست. مثل فرشته ای که بهم لبخند میزنه. دست تو موهاش میبرم. اطراف رو نمیبینم ولی دیدن خودش کافیه. ترس ندیدنش من رو توی این دنیای تو در تو از درازیها گیر انداخته.
چشمام باز شدن. هنوز همونجام. اولین باره دنیا رو اینطور میبینم! همیشه دنیا رو کامل میدیدم ولی الان انگار قایم شدم. کجا؟ پشت یه کرکره تنگ و سعی دارم به هر بدبختی از میون کرکرهها اطراف رو ببینم. بوی تعفن بدیه! به نظر میرسه بوی عرق خودم باشه. ای کاش قبلش خودم رو میشستم. ریش هام سر جاشونه؟ دندون هام چطور؟
اوه انگار هستن! چی؟ صدای نادره؟ کی اومد تو که نفهمیدم؟ باز هم خودشه در راهروی ورودی خونه؟:
-آرمان؟ با خودت چیکار کردی؟ بعد از باران نوبت خودت بود؟ گرفتن اون برات کافی نبود؟ تا کجا میخوای تو این تخیلات مسخرت زندگی کنی؟
صدام رو بلند میکنم. باید اینبار بشنوه:
-نادر صد بار بهت گفتم اونها تخیلات من نیستن. اون لعنتیها نتیجه سالها جون کندن من تو اون آزمایشگاه لعنتین! نتیجه پیدا کردن حقیقتن!
تلو تلو میخورم و روی زمین پرت میشم. کی از روی اون مبل بلند شدم رو نمیدونم. حس سیلی شبیه جای دست بابا هست! ولی مگر نه الان نادر اینجا بود؟ صدای نادر رو دوباره میشنوم:
-برای همین باران رو...
حرفش رو خورد! مثل همه این چند ماه. فریاد بلندی میکشم. هرچند مطمئنم نمیشنوه:
-من باران رو... من عاشق بارانم. من نمیذارم یه تار از سرش کم شه!
این بار سرم به زمین کوبیده شد. فرش خاکستری اتاقم هم رنگ خاکستره. صدای سوت لوله همزمان با درد وحشتناکی تو سرمه. ای کاش این زیرپوش رو دربیارم. از تو این باریکه میون کرکرهها دارم رنگ نارنجی رو میبینم. همین هست که داره من رو میپزه؟ بوی گند خودم داره خفم میکنه و اون شعلهها از پشت اون شیشه دارن جولان میرونن! میخندم. شعلهها بیشتر زبونه میکشن. و من بیشتر میخندم.
اشک از چشمم میچکه. چرا موهای مشکی عزیز دلم میون اون شعله هاست؟ ظرف شیشه ای روی گاز بلاخره شکست و صدای جیغش رو میشنوم. باران هم شکست؟ مگر باران فقط نمیباره؟ سر درد نمیذاره به یاد بیارم!
دست های لطیفش یک حس آشنا دارن. صورتش محوه ولی مثل فرشتهها میدرخشه. دوباره اون صدای آروم گیتار تو گوشمه. بوی عطرش رو میشنوم. بویی شبیه سوختگی معطر! صورتش رو نمیبینم ولی لبخندش تماشایی هست. داره میگه:
-من بهت اعتماد دارم آرمان! ما موفق میشیم. بیا با هم بسازیمش.
توی اون رو پوش سفید رنگ آزمایشگاه لاغر به نظر میاد. عینک محافظ رو چشمشه. میخندم. چند قدم جلو میرم. از دست این گرمای تابستون صندل پامه:
-چرا برای چسبوندن آینهها هم عینک گذاشتی؟ مگر میخوای لیزرتو بفرستی مریخ خانم دکتر؟
نور منعکس شده از یکی از اون آینهها چشمم رو به آتیش میکشه. باران میخنده:
-ماموریت بعدی فرستادن لیزر به فضا. ولی قبلش باید برای پایان نامه این لیزر رو بفرستیم رو میز استاد!
نزدیکش میشم. عینکش رو درمیارم تا چشماش رو بهتر ببینم. نور آینه های خورد شده تو چشمش افتاده. چشمون سیاهش منعکس کننده اون رنگ نارنجی و قرمزن و گرما دوباره برگشته. باران ته این تونل میباره. صدای قطره هاش رو میشنوم.
تونل تاریک فقط یک نقطه روشن داره. شعله هایی که دارن تو چشم های میشی باران در حال بارش میبینم! دوباره صدای نادره. صدای رعد و برق میپیچه و ته این تونل یکهو روشن و خاموش میشه:
-توی لعنتی باعثشی! اگر انقد به اون مغز عقب افتادت اعتماد نمیکردی هیچوقت اینطور نمیشد.
سرم رو به شدت تکون میدم.
جلوی نوارهای زرد رنگ ایستادیم. خاکستر زیر پاهامه و روم نمیشه تو چشم های نادر نگاه کنم. مهتابی بالای سرمون نصفش آب شده و فضا با یه پروژکتور روشنه. نادر در یک قدمیم هست و تشخیص این راه رو های دانشگاه چندان کار سختی نیست. هنوز اواخر تابستونه و موقع باریدن بارون نیست. از فضای بزرگ خاکستر شده چشمم رو میگیرم و به آفتاب آخرین غروب این فصل میندازم. گفتم روم نمیشه؟ نه این اشتباهه! سرم رو این بار بالا میارم و مستقیم تو چشمهاش نگاه میکنم:
-...
لب هام به سرعت تکون میخورن و صدا تو گوشم اکو میشه. ولی نادر هم باز بیتفاوت داره نگاهم میکنه. بی حرکت فقط به من زل زده. دوباره صدام پرده گوش تنها یک نفر رو لرزوند! هیچکس نمیتونه حقیقت رو بشنوه! این خاکسترها شاید از جسمم باشن ولی از من نیستن! نه من اون آتیش رو راه انداختم و نه فیزیک اپتیک.
تونل خیلی باریکه. نفسی برای دوییدن نمونده و با این وجود من میدوم. پایانش باید جواب باشه. پایانش تنها سه چیز هست. باران آینه و من.
لبخند میزنم. الان دیگه اون تابستون سوزان گذشته. الان وسط زمستونیم. گرما هست که با من مونده. درسته! بال هام دیگه باز شدن و مهم نیست. مهم نیست کی مقصره! به هر حال که مقصرین در کنار هم ایستادن. بارن، آینه و من. به آینه نگاه نمیکنم. نمیخوام چهره کسی رو ببینم که به سیلاب پیوسته. بارون که میاد سیلاب راه میفته مگر نه؟ باران نباید میدید و دید . باید میپرسید و نپرسید.
دوبال در قفس سینم روی هم میخوابن. حالا دیگه میتونم همون پرنده رها باشم. خوابیده روی موج سیلاب. و با بسته شدن چشم هام تونل های بی انتها به نهایت تاریکشون میرسن.
نقد این داستان از : یزدان سلحشور
نگارنده گرامی سلام.
پیش از این هم در نقدهای این پایگاه نوشتهام که «مرگنگاری»، هم تجربهی زیستی میخواهد هم سنی که مطمئناً سنِ جوانی نیست! [گرچه جوانان، عجیب علاقه دارند به این موضوع! شاید به این دلیل، که مرگ برایشان بیشتر نوعی «مجاز» است تا واقعیت؛ یک «کلمه» است نه یک واقعیت؛ مگر البته در نسلهایی که جنگها و انقلابها را تجربه کردند که بحث دیگریست و در متنی جدا، دربارهاش نوشتهام.] «صدای تونلها را میشنوم» نخستین اثر ارسالی شما برای «پایگاه نقد داستان» است و با توجه سابقهی شما در داستاننویسی [کمتر از چهار سال] و سنتان [21 سال]، به گمانم داستانی خواندنیست که نشاندهنده تسلط نسبی شما بر «نقالی» و «فضاسازی»ست و همچنین تلاش شما برای «بهتر شدن» در زمینه «دیالوگنویسی» با این همه نمیتوان از مشکل «پنهان نگاه داشتن» دلیلِ «وضعیت ثانویه» صرفِ نظر کرد. چرا؟ به دلایل مختلف! [که به آن خواهم پرداخت.] با این حال، پیش از آنکه سراغ آن بخش از داستانتان برویم باید به یک مشکل اساسی در داستانتان توجه کرد. راوی، با چه انگیزه و بهانه روایتی دارد آخرین لحظات خود را روایت میکند و برای چه کسی؟ از اینها گذشته، «منراوی مرده» تنها به دو شکل رایج میتواند در داستان حضور پیدا کند. شکل اول واقعگرایانهاش را در رمان مشهور رمارک [در جبهه غرب خبری نیست (به آلمانی: Im Westen nichts Neues) رمانی اثر اریش ماریا رمارک، نویسنده اهل آلمان است که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد و داستان آن در جریان جنگ جهانی اول اتفاق میافتد. در جبهه غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. تمام داستان به صورت اول شخص از زبان شخصیت اصلی آن (سربازی بهنام پل بایمر) نقل میشود، به جز پاراگراف آخر کتاب که حاوی خبری درباره پل بایمر است] شاهدیم که مشخص است راوی دارد روزمرهگویی میکند و در انتهای رمان میخوانیم که گزارش مرگش هم به ستاد ارتش آلمان مخابره شده. شکل دوم فراواقعگرایانهاش را هم در رمان آلیس سبالد [استخوانهای دوستداشتنی (به انگلیسی: The Lovely Bones) نام دومین رمان آلیس سبالد نویسنده آمریکایی در سال ۲۰۰۲ است. این رمان به شدت مورد استقبال مخاطبان و منتقدان قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شد. در سال ۲۰۰۹ پیتر جکسون فیلمی به همین نام را بر پایه این رمان کارگردانی کرد. این رمان در سال ۲۰۰۳ برنده جایزه انجمن کتابفروشان آمریکا شد و از سال ۲۰۰۳ تاکنون چهار میلیون نسخه از آن به فروش رسیده] که در آن، «منراوی» یک روح است و انگیزه و بهانه روایتاش [توأمان] برای روشن شدن ماجرای پنهان ماندهی قتلِ خود است [شخصیت داستان دختری ۱۴ ساله بهنام سوزی است که پس از آنکه به دست شخصی به نام جرج هاروی به قتل میرسد، با بیانی نوجوانانه، رویدادهای پس از مرگش را روایت میکند. لحن سوزی در طی گذشت سالها همچنان حفظ میشود و این روح به روایت ماجراهایی که در طول ده سال پیرامون والدین، دوستان، پلیس و حتی قاتلش رخ میدهد میپردازد] پس «انگیزه» و «بهانه» روایت و باورپذیری شکل روایت آن، در چنین مواردی واقعاً مهم است اما برگردیم سراغ مورد نخست یعنی مشکل «پنهان نگاه داشتن» دلیلِ «وضعیت ثانویه». در بخش پیام برای منتقد نوشتهاید: «مطمئن نبودم این مورد رو باید به صورت یک پینوشت در ادامه داستان بیان کنم یا خیر. با این وجود به دلیل محفوظ ماندن پیچش داستان آن را در اینجا مینویسم. این در رابطه با یک اطلاعات عمومی است که ممکن است همه خوانندگان داستان با آن آشنایی نداشته باشند. اثراتی همچون دیدن مناظر از تونلهای تو در تو، سوزش چشم و کبودی لبها و بنفش شدن ناخنها همگی از علائم گازگرفتگی هستند.» خُب، نکته اصلی این است که «پیچش درست داستان» نه محصول «پنهان نگه داشتن اطلاعات حیاتی» آن که حاصل «نشان دادن و در عین حال نشان ندادن» آن است. کار دشواریست اما کلاً داستان نوشتن کار دشواریست! «پینوشت» نه برای داستان شما، که برای هر داستانی، احتمالاً در بهترین حالتاش، فقط میتواند اطلاعات زمینهای را که در تولید «زیرگفتار» مؤثرند، پوشش دهد و داستان در مرحلهی نخست، باید در «روگفتار» مهندسی شود. در واقع، هر نوع «اطلاعات فرامتنی» که در شکلگیری شخصیت، وضعیت، زمان و مکان دخیل باشند، باید در «متن» بازتعریف شوند. «پینوشتها» اغلب کار «تحشیهنگارها» و «تفسیرنویسان» و «مترجمان» است نه کار نویسنده؛ مگر در شرایطی که مخاطبان –عموم مخاطبان- از تجربهی زیستی یا فرهنگی یا کهنالگویی لازم در جهان مدرن، بیبهره باشند که خوشبختانه اکنون در ایران چنین نیست. [یادِ خاطرهای افتادم از نادر نادرپور –از شاعران بزرگ دوران مدرن ما- که دههها قبل، چون عموم مردم، هواپیما را حتی در فیلمها و عکسهای مجلات به ندرت میدیدند (تلویزیون هم فقط در معرض دید اندکی از مردمان بود)، برای «طیاره» (که آن موقع، نام «هواپیما»ی حالا بود!) «پینوشت» زده بود در یکی شعرهایش که «طیاره» این خصوصیات را دارد و مسافرها در آن مینشینند و از شهری به شهری و از کشوری به کشوری میروند!] از همهی اینها که بگذریم شروع داستان خوبی دارید طوری که فکر کردم احتمالاً باید با داستانی درخشان روبرو باشم [که نبودم! اصلاً مهم هم نیست چون چنین شروعی نشان میدهد که نویسنده، واقعاً بااستعداد است در این سن]: «صدای خُرد شدن در گوشم پیچید. شبیه آوای ملایم گیتار بود! چه صدای قشنگی! یقهام کشیده شد. انگار زیرپوش سفید و لک دارم، داره گردنم رو زیادی فشار میده. نفس کشیدن رو سخت میکنه. چشم های سیاهش جلوی صورتم هست. نفسهاش دارن تو صورتم پخش میشن و قرمزی جلو چشمام هست. ترشحات دهنش روی پوستم پخش میشه. داره فریاد میکشه. این بار هم فقط پرده گوش من هست که میلرزه؟» منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.