عنوان داستان : عاقبتبهخیر
نویسنده داستان : حمید بابامرادی
اگر خوب گوشهایتان را تیز کنید، خواهید فهمید که پول همیشه حرف اول و آخر را میزند. پس عجیب نیست که بشنوید اسکناسی با شما سخن میگوید. من یک اسکناس پنچ هزار تومانی تا نخورده هستم. از همان اسکناسهایی که احتمالاً بارها با آن خرید کردهاید. دست به دست شدن من توسط مردم، این خوبی را برایم داشته که با انواع و اقسام آدمها و زندگیشان آشنا شوم.
یک روز با یک اسکناس هزارتومانی کهنه و چسب خورده، حرفم شد. او کنار من در یک کیف پول مردانه نشسته بود. من گفتم: «آهای اسکناس کثیف، بهتره از من فاصله بگیری.»
هزارتومانی گفت: «چیه، به چیت مینازی؟ الآن رو نگاه نکن که بیارزش شدم. اون موقعها که تو هنوز چاپ نشده بودی، اگه کسی چندتا از من رو داشت، ثروتمند محسوب میشد.»
خوشبختانه فردای آن روز، صاحب کیف پول مرا خرج کرد و از آن وضعیت خلاص شدم.
در مجموع اسکناس خوشبختی بودم. مدام جابجا میشدم. گاهی میشد در روز چندین بار از این دست به آن دست میگشتم، تا اینکه به دست پسر بچهای افتادم. او مرا به همراه چند اسکناس دیگر در زیر فرشی پنهان کرد. بین پولها یک اسکناس پنجهزار تومانی بود که تا مرا دید گفت: «خوشحالم که یکی مثل خودم رو میبینم. به دنیای اسکناسهای تبعید شده خوش آمدی»
با تعجب پرسیدم: «اسکناسهای تبعید شده! منظورت چیه؟»
اسکناس پانصد تومانیای که پشت سرم بود، پاسخ داد: «یعنی اینکه پسرک، حالا حالاها قصد خرج کردن ما رو نداره».
وضعیت کسل کنندهای بود. پسرک هر روز میآمد و فرش را بالا میزد، ما را که میدید، چشمانش برق میافتاد و با لبخند شروع به شمردنمان میکرد. گاهی پس از شمردن چهرهاش درهم میرفت و شمارش را از سر میگرفت. فکر میکردم برای همیشه زیر آن فرش، گیر افتادهام و دیگر مردم و دنیای بیرون را نخواهم دید. تا اینکه پسر دیگری که حدس میزنم برادرش بود، فرش را بالا زد و پیدایمان کرد. ما را به اتاق دیگری برد و خودکاری برداشت و چیزی روی من نوشت. برای من که سعی میکردم از پولهای کثیف فاصله بگیرم تا تمیز بمانم، وضعیت دردناکی بود. بعد مرا چند بار تا زد و به سرعت بیرون رفت. میتوانستم صدای ضربان قلبش را بشنوم. به نزدیکی مغازهٔ بقّالی که رسید، دستمالی از جیبش در آورد و عرق پیشانیاش را پاک کرد. داخل شد و مرا با یک کیک و نوشابه عوض کرد. مرد فروشنده بیاعتنا مرا گرفت و میان سایر اسکناسها انداخت. پسر تشکر کرد و به سرعت از مغازه بیرون رفت. اینطور شد که من نجات یافتم. هنگام شب مرد، من و بقیه اسکناسهای دخل مغازه را در کیفی ریخت و به خانه برد. مدتی که گذشت ما را از کیف بیرون آورد و به دخترش گفت: «لیلا جان، زحمت شمردن این پولها رو بکش.» دختر ما را گرفت و سعی کرد صاف و مرتبمان کند. به من که رسید خط تاهایم را باز کرد و چشمش به نوشته افتاد. با خطی نچندان خوش روی من نوشته بود:
«لیلا جان سلام
چون میدانم هر روز دَخل پدرت را میشماری
برایت مینویسم که:
دوستت دارم.
مرتضی»
چشمان دختر با خواندن این نوشته برق زد و لبخندی روی چهرهاش نمایان شد. به اطراف نگاهی انداخت. پدرش مشغول تماشای تلویزیون بود. بلند شد من را برداشت و به سمت کیفش رفت. مرا داخل کیف گذاشت و با عجله زیپ آن را بست. من که هنوز کامل داخل کیف جا نشده بودم گوشهٔ بالایی سمت چپم به زیپ گیر کرد و کنده شد. دو تا از صفرهای پنجاه هزار ریالی آن ناحیه را از دست دادم. آن روز غمانگیزترین روز زندگیام بود.
فردای آن روز، دختر برای یک تاکسی دست بلند کرد. مردی تسبیحبهدست، کنار راننده نشسته بود. دختر رفت و عقب نشست. در بین راه موتور سواری ناغافل به جلوی تاکسی پیچید و نزدیک بود تصادف کنند. راننده سرش را از پنجرهٔ ماشین بیرون برد و چند فحش آبدار نثار موتور سوار کرد. مردِ تسبیحبهدست گفت: «خدا آخر و عاقبت همه رو بهخیر کنه.»
کمی که جلوتر رفتیم دختر به راننده گفت: «آقا نگه دارین، من همین جا پیاده میشم»
و بعد من را به دست راننده داد و درِ تاکسی را بست و به سرعت دور شد. راننده نگاهی به من کرد و تا متوجه شد که گوشه ندارم، فریاد زد: «خانم... دختر خانم...»
اما دختر اعتنایی نکرد و در یک چشم به هم زدن میان جمعیت ناپدید شد.
راننده با عصبانیت من را روی داشبورد انداخت و گفت: «تُف به این روزگار»
مرد تسبیح به دست همینطور که تسبیحش را میشمرد گفت: «خدا آخر و عاقبت همه رو بهخیر کنه.»
کمی بعد مرد درشتهیکلی سوار شد و نزدیکیهای کوچهای، از راننده خواست که نگه دارد. راننده من را که تا کرده بود به دستش داد.
مرد تسبیحبهدست دوباره گفت: «خدا آخر و عاقبت همه رو بهخیر کنه.»
تا مرد درشتهیکل من را ببیند و عکسالعملی نشان بدهد تاکسی به سرعت دور شده بود. مرد درشتهیکل همینطور که به تاکسی که دورتر و دورتر میشد نگاه میکرد گفت: «خدا لعنتت کنه» بعد وارد پیاده رو شد و به راهش ادامه داد. کنار پیادهرو پیرمرد نابینایی نشسته بود و میگفت: «به من عاجز کمک کنید.»
مرد درشتهیکل من را از جیبش در آورد و به دست پیرمرد داد و گفت: «بیا پدرجان، پنجهزار تومنه»
پیرمرد نابینا با خوشحالی پول را گرفت و گفت: «خدا خیرت بده، انشالله عاقبتبهخیر شی.»