عنوان داستان : برف
نویسنده داستان : زهرا میکائیلی
بسم الله
یقه اسکی بنفش را کشیدی روی سرت. زن توی آینه خودش را از من پنهان کرد. تو پشتت به من بود، دستت را برده بودی زیر یقه اسکی و لابد داشتی گردن بند را در می آوردی. زیر چشمی به زن توی آینه نگاه کردم، به صورت سبزه، ابروهای باریک درهم گره خورده و حلقه های فرخورده ی روی پیشانی اش. گوشه ی لبش را می جوید. نگاهمان باهم تلاقی کرد. برای یک لحظه ی گذرا فاصله ی دو لبش کمی بیشتر شد، شاید نشانه ی محوی از لبخند هجده سالگی.
گردن بند را باز کردی، روی میز انداختی و برس را برداشتی. زن هم موهایش را شانه می زد، تند و محکم طوری که انگار از موهایش انتقام می گرفت. صدای خرت خرت حرکت شانه لای موها هوایی ام کرد. کش حوله ای سرخ رنگت افتاد جلوی پاهایم. برنگشتی. برس را گذاشتی لای دندان هایت، پاها را خم کردی، با یک دستت موها را گرفتی و با دست دیگرت کش را از زمین برداشتی.
صدای خرت خرت کفش هایمان توی برف می آمد. اولین زمستانی بود که آمده بودیم این شهر. صبح پرده را کنار زده بودی و با جیغ کوتاهی گفته بودی پاشو! پاشو ببین چقدر برف! موهایت نامرتب و حلقه حلقه ریخته بودند سر شانه ها و توی صورتت و چشم های میشی ات از شادی می درخشیدند. مطمئن شده بودم که فرشتگان برای دیدن درخشش چشمانت هم که شده نخواهند گذاشت برف ها آب شوند. شوق تو وادارم کرده بود بعد از هفت سال برای اولین بار مرخصی بگیرم.
مثل استوایی هایی شده بودیم وسط قطب. همه ی لباس گرم هایمان را پوشیده بودیم و پنگوئن وار برف ها را لگد می کردیم. حلقه ظریفت به آغوش گرم دست هایم پناه برده بود و تنم را گرم می کرد.
پای کوه هیچ کس نبود. فقط صدای کفش ها بود و "ها"ی نفس هایمان و تِلِپ برف هایی که از روی شاخه ها پائین می ریختند. نشسته بودی روی برف و زل زده بودی به شهر برفی زیر پایمان. دوربین را درآورده بودم و به تنها سرخی وسط آن همه سپیدی چشم دوخته بودم. با لبخند گفته بودی: صبر کن. دور و بر را نگاه کرده بودی و روسری را انداخته بودی دور گردنت. برس را درآورده بودی، صدای خرت خرت برس وسط موهای مجعد مشکی، سکوت برف را شکسته بود و من زیباترین خنده ی دنیا را قاب گرفته بودم.
زن در آینه تکان خورد. سرسری نگاهی به خودش انداخت، دستی روی کِرِم باقیمانده زیر چشمش کشید. هرچه بهش زل زدم نگاهم نکرد و رفت.
پالتوی قرمزت را که برداشتی بلند شدم. تو دکمه ها را بستی و من زیپ کاپشنم را بالا کشیدم. تو گره روسری را سفت کردی و من شال را دور گردنم پیچیدم. دسته چمدان قرمز دو نفره مان را محکم کشیدی بیرون، تِقی صدا کرد. دو سه کتابی را که جدا کرده بودی برداشتی، کیف را انداختی روی دستت، کتابخانه ناله ای کرد. سوئیچ را از سر پیشخوان برداشتم. تا تو زیپ چکمه ها را ببندی ایستادم دم در کوچه.
نمی دانستم چه کنم. زل زدم به صورتت و تو نگاهم نکردی. روبرویم ایستادی، این پا و آن پا کردی و با صدای بلند نفَست را دادی بیرون. توی دهانم سیمان ریخته بودند و باز نمی شد. آمدی جلوتر و دستت را گذاشتی روی زبانه ی در. بوی هجده سالگی ات پیچید در مشامم.
از زیر مژه های فرو افتاده، هجده سالگی ات لبخند می زد، خجول و عمیق و گرم. بیست ساله شدم، کشیدمت طرف خودم... هجده سالگی بین شرم و عشق مردد بود، نگاهم نمی کرد. کنارش ایستادم، .. عطرش ملایم و وحشی و تازه روحم را پر کرد.
با دستی که کیف به آن آویزان بود آهسته هُلم دادی عقب و زیر لب گفتی: بریم. در را باز کردی، موزاییک زیر پایت تَلَقّی کرد و رفتی کنار ماشین. هاج و واج به راه پله خالی و ساکت، کنتور گاز که بی خیال شماره می انداخت و موزائیک لق پنجاه ساله نگاه کردم. تو چندمین نفری بودی که برای همیشه بدرقه اش کرده بود؟
بیرون سرد بود و روشن. روی ماشین به اندازه ی یک وجب برف نشسته بود. صندوق را باز کردم. چمدان قرمز دو نفره مان سنگین بود، اما نه سنگین تر از هجده سال خاطره.
شهر کوچک بود و ایستگاه بیرون شهر. هنوز تا حرکت قطار یک ساعتی مانده بود. نشستیم توی ماشین، تو به شیشه ی جلو و محوطه ی یک دست سفید اطراف ایستگاه خیره شدی و نگاه من بین سفیدی بیرون و نمک صورتت در رفت و آمد بود.
یک دفعه گفتی: خب دیگه برم. یک پایت را بیرون گذاشتی که انگار چیزی یادت آمد. برگشتی. دستکش را درآوردی و حلقه ی باریک طلا را گرفتی طرفم. انگار دستم را باز کرده بودم چون انگشترها بهم خوردند و جرینگ صدا کردند. سلامی در خداحافظی.
دستکش برگشت سرجایش، چمدان را برداشتی و آمدی کنار شیشه، سرت را خم کردی، بعد از دو روز مستقیم توی چشم هایم نگاه کردی و با برفی ترین صدایت گفتی خداحافظ.
پشتت را به من کردی و راه افتادی. آن قدر کنار ماشین ایستادم که قهوه ای ایستگاه دو تکه قرمز درخشان را بلعید، برفِ تازه شروع کرد به باریدن و تک و توک مسافران قطار دوان دوان به سمت ایستگاه رفتند، صدای سوت قطار به فاصله ی پنج دقیقه دو بار بلند شد و بعد هم همه جا را سکوت گرفت.
با سوزش دو طرف گونه هایم به خودم آمدم. کلاه، سرشانه ها و کفش هایم کاملا سفید شده بودند. به خودم تکانی دادم و چشمم افتاد به ماشین. سی و شش سالگی ات بعد از یک سفر دو هفته ای شاد و خسته نشسته بود روی صندلی جلو. شتابان در را باز کردم. ماشین سرد و خالی بود و تنها ردّی کمرنگ از هجده سال زندگی به جا مانده بود.
خانم زهرا میکائیلی عزیز، سلام. کمتر از یک سال است که مینویسید و «برف» اولین داستانی است که به پایگاه ارسال کردید. نمیدانم اولین داستانی است که نوشتهاید یا نه. اما بابت نوشتنش به شما تبریک میگویم. شما انگیزه و استعداد نوشتن دارید و مطمئن باشید اگر قصد کردهاید که داستاننویس شوید در این راه موفق خواهید بود.
آن چه بیش از همه توجه مخاطب و منتقد را به داستان جلب میکند، توصیفات راوی است. توصیفاتی که تازهاند و همین تازگیشان به دل مخاطب می نشیند. این نشان میدهد نویسنده خوب میبیند و خوب میشنود و خوب میبوید. به عبارت سادهتر درکش را از حسهایی که دارد بالا برده و همین باعث شده که تصاویر و توصیفات دلنشینی را با مخاطب به اشتراک بگذارد. داستان با همین تفاوتهای به ظاهر ساده به دل مخاطب راه باز میکند. صدای خرت خرت شانه روی موها صدای دلانگیزی نیست اما توصیف راوی آن را دلانگیز میکند وقتی میگوید: «صدای خرت خرت شانه لای موها هواییام کرد.» این صدا در گوش مخاطب میپیچد و این نقطهی قوت نویسنده است که میتواند بو، صدا، رنگ و طعم در داستانش را طوری توصیف کند که مخاطب خودش را میان داستان ببیند و احساس کند همراه راوی و از نگاه او در حال تجربه کردن است.
چیزی بین زن و مرد اتفاق افتاده که فضای خانه و ارتباطشان را سرد کرده و حضور برف و زمستان این سردی را دو چندان میکند. اما راوی این سردی را با جملاتی سانتیمانتال به خواننده منتقل نمیکند. داستان در عینِ اینکه پر از توصیف و صحنههای عاشقانه است، سرد روایت میشود. کوتاه کردن جملات هم به بهتر شدن روایت کمک کرده و همهی اینها نشان از دقت نویسنده در ساختن فضای داستان دارد.
هجده سال از زندگی زن و مرد داستان گذشته. هجده سالی که از نگاه مرد و روایتش عاشقانه به نظر میرسد اما حالا بعد از هجده سال زن دارد میرود. به کجا؟ راوی چیزی نمیگوید. برای چه میرود؟ راوی چیزی نمیگوید. زن چرا قبل از رفتن این همه نگاهش را از مرد میدزدد؟ راوی چیزی نمیگوید و همهی اینها تا پایان مسکوت میمانند. این حق را برای خواننده قائل شوید که بخواهد در حد یکی دو جمله، دلیل زفتن زن را بداند. دلیل دلخوریاش یا دزدیدن نگاهش از مرد. البته ممکن است ادعا کنید دلیل این رفتن برایم مهم نبوده و فقط خواسته ام تصویری از رفتن را برای مخاطب ترسیم کنم. اگر قرار این بوده پس نباید به گذشته پل میزدید و خاطراتی را که برای مرد شیرین و عاشقانه بوده، وارد متن میکردید. تصاویر و توصیفاتی که از رفتن زن در روز آخر به مخاطب دادهاید کفایت میکرده و بهتر بود او را برای فهمین دلیل رفتن، کنجکاو نمیکردید. پس در بازنویسی تصمیم بگیرید که میخواهید پل زدن مرد به گذشتهها و مرور خاطرات در داستان باشد یا نباشد. که اگر قرار شد باشد بهتر است در چند جملهی کوتاه و با دادن چند نشانه مخاطب را در جریان دلیل رفتن زن و تمام کردن این زندگی عاشقانه قرار دهید.
پیشنهاد میکنم داستان را در زمان حال روایت کنید. همزمانی رویداد و روایت در چنین داستانی مخاطب را به راوی نزدیک میکند. مرد همین لحظه مقابل زن ایستاده و دارد آماده شدن و رفتنش را تماشا میکند. در چنین وضعیتی راوی و مخاطب در یک موقعیت هستند. هیچکدام نمیدانند چند لحظه یا چند ساعت بعدتر چه اتفاقی خواهد افتاد و این نزدیکی، داستان را دلچسبتر کرده و لذت مخاطب را دوچندان میکند.
یکبار جملات پایانی متن را با هم مرور میکنیم: «سی و شش سالگیات بعد از یک سفر دو هفتهای شاد و خسته نشسته بود روی صندلی جلو. شتابان در را باز کردم. ماشین سرد و خالی بود و تنها ردی کمرنگ از هجده سال زندگی به جا مانده بود.» منظور نویسنده از پیش کشیدن سفر دو هفتهای چیست؟ آیا زن قصد کرده دو هفته تنهایی به سفر برود ولی مرد دلش شور میزند که زن قصد کرده برای همیشه او را ترک کند؟ یا زن قصد کرده او را ترک کند و مرد فکر میکند شاید بعد از دو هفته برگردد؟ این ابهام را برطرف کنید. بیش از آنکه ایجاز اتفاق افتاده باشد، حذف اتفاق افتاده. پیشتر هم اشاره کردم که باید تکلیفتان را با متن مشخص کنید. در این صورت تکلیف خواننده هم با سطرهای پایانی مشخص خواهد شد.
خانم میکائیلی عزیز، حتما داستانتان را بازنویسی کنید. این متن ارزش و پتانسیل آن را دارد که به موقعیت بهتری برسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.