عنوان داستان : کالایی در کالبد انسان
نویسنده داستان : فاطمه سپید
چشمانم را باز میکنم. بعد یک هفته همچنان زیر دلم درد میکند. دستانم را دو طرف بدنم میگذارم و به زحمت از جایم بلند میشوم. چشمانم سیاهی میرود. به کمک دیوارها خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم. از دیدن خودم در آینه وحشت میکنم. باورم نمیشود این آدمی که روبروی من است؛ منم. زیر چشمهایم حسابی گود افتاده و دو طرف لبهایم به سمت پایین متمایل شده است. احساس میکنم در این یک هفته به اندازه هفتاد سال پیر و شکسته شدهام. آبی به صورتم میزنم و با اشکهایی که دیگر اختیارشان را ندارم؛ به سمت کمد لباسهایم حرکت میکنم. بیتوجه به اینکه ممکن است این وقت صبح هوا سرد باشد؛ بلوزی نه چندان ضخیم از آن بیرون میکشم. باری دیگر خود را در آینه برانداز میکنم. میترسم با این چهره مردم هم از دیدنم وحشت کنند. کشوی سمت چپ میز آرایشم را باز میکنم؛ اما به ثانیه نکشیده میبندم. وقتی کسی نیست که دوستت داشته باشد؛ چه فرقی دارد زشت باشی یا زیبا؟ با بیمیلیِ تمام به سمت در میروم تا هوای خانه بیش از این مسمومم نکند. به آنسوی خیابان میروم و روی سنگفرشهای پیادهرو قدم برمیدارم. شهر به طرز عجیب و مخوفی خلوت است. انگار قاتلی بیرحم، خاکستر روح یک بیگناه را روی تن شهر پاشیده است. برعکس تمام روزهایی که دلم میخواست در تنهایی خودم گم شوم و به موسیقی سکوت گوش دهم؛ سکوت امروز شهر، سلول به سلول تنم را میجود و قورت میدهد. هوا سرد است. همزمان با قدمهای من، دانههای باران هم شدت میگیرند. به اولین ایستگاه اتوبوس که میرسم؛ خودم را روی تنها صندلی خالیاش جایی میدهم. مدتی که میگذرد؛ مکالمهی دختر جوانی که احتمال میدهم هم سن و سال خودم باشد؛ توجه مرا به خود جلب میکند.
_آره عزیزم امروز کلاس دارم.
_واقعاً؟ میای دم در دانشگاه دنبالم؟ وای مرسی! نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده.
_تورو نمیدونم. ولی من مطمئنم به جز تو با کسی خوشبخت نمیشم.
با شنیدن جملهی آخر، یک آن تمام این چند سال، مانند فیلمی کوتاه از جلوی چشمانم رد میشود؛ ویادم میآورد که من هم روزی عاشق بودم. در ایام نوجوانی. اما حیای دخترانهام اجازه نمیداد به زبان بیاورم. چقدر خوب شد که این کار را نکردم. زیرا به احتمال زیاد به بیعفتی و دریده بودن متهم میشدم. یادم می آید تمام آن روزها سر نماز از خدا میخواستم تو را برایم نگه دارد. شد. برای هم شدیم. اما نه آنطور که تصورش را میکردم. مال من شدی اما دریغ از یک نگاه محبت آمیز. دریغ از این که گوشهای از زحماتم را برای بهبود رابطهمان ببینی. همهاش نگران این بودم که نکند اتفاقی بیفتد و بخواهی مرا به خانه پدرم برگردانی. که مبادا طردم کنی. نمیخواستم باور کنم خیلی وقت است طرد شدهام. فکر میکردم اگر یک طرفه تمام بار عاطفی این رابطه را به دوش بکشم؛ میتوانم همه چیز را درست کنم. فراموش کرده بودم احساساتم برای هیچکس سرسوزنی ارزش ندارد. اصلا مگر کالاها احساس دارند؟ دیگر نمیخواهم سر خودم را شیره بمالم. حتی اگر آن شب، آن پسر مست، در آن خیابان دو طرفه، نطفهام را در بطن خفه نمیکرد؛ باز هم بهانهای پیدا میکردی تا مرا از خود برانی. بعداز این جریانات، به این نتیجه رسیدم که نباید خوشبختی را در یک چیزخاص محصور کرد. که نباید برای بعضی چیزها اصرار کرد. که خوشبختی چه واژه غریبیست؛ برای یک عروس خون بس!