عنوان داستان : زندگی به نقل از پارادوکس
نویسنده داستان : پاکان کوجواری
این داستان پایانی نخواهد داشت ! باز هم چشمانم را باز کردم و روی تختم نشستم . مگر تخت جای نشستن است ؟ از همینجا بود که هر بار پرسش های بی مورد و احمقانه از خودم و دیگران شروع می شد . پرسش هایی که روزم را می ساخت و روانم را خراب می کرد . زندگی کسل کننده و یکنواختی که کسی را نمی توانید پیدا کنید که از آن لذت ببرد . شاید هم من بلد نیستم و این توجیه ام بود . خب برایتان از اول می گویم از زمانی که ....
از زمانی که چشمان یادگارم را باز کردم ، در حال نوشتن بودم ، نوشته هایی بی منطق اما دارای روح . عجیب اما شکننده ! هر چیزی را که حتی خودم به یاد نمی آورم را نوشته ام . نوشته هایی از زندگی اجدادی که نمی دانم که هستند و چه کردند ، اما چیزی جز واقعیت نگفتم ! می خوانم و آنها در ذهنم تثبیت می شوند . روایاتی که خودم ، دیگران و حتی تاریخ به یاد ندارند ... با لحن ها و قلم ها ، کاغذ ها و رویداد ها و تاریخ های متفاوت . نمی دانم طی این سال ها و شب و روزی که خواب نداشتم دنبال چه اهدافی هستم و یا چه چیزی در انتظارم است ؟ قابل توجه یا بی ارزش ؟ مشوق یا آفت ؟ دیگر افکارم گنجایش این سوالات تکراری را نداشت . خسته از هر اتفاق مکرر در این زندگی تکراری . گمان کنم فقط این جواهر بودند که ریخته شدند و درختان قطع !
حال باز هم مینویسم ، بدون دلیل ، بدون بازخورد و بدون شنونده ای . اتاقم مملو از کاغذ نوشته هایی است که هرکدام ارزشی به من می دهند و هر کدام رویدادی را بازگو می کنند . کاغذ نوشته هایم نفس می کشند ، صحبت می کنند و محبت . آنها رگ هایشان را جواهر خودکار ها و پوستشان را مدیون آن تنه های نیرومند هستند . آری با رگ هایشان روی پوشتسان می نویسم تا به حال که اعتراضی نداشتند . آنها می آموزند اما من تنها کسی هستم که چیزی از آنها نیاموختم . آنها را برای دیگران نوشته ام اما به کسی نشانشان نداده ام . همانند پارادوکس در کمتر از صدم کلمه ای که در افکار شما ثروتمندی می رسد در واقع درست در نقطه ی مقابل تفکر شما یعنی در فقری مطلق و فرا تر از تفکر شما ظاهر می شود . این تنها مثالی از زندگی سرشار با پارادوکس خواهد بود .
در زندگی اجتماعی هر روز با پارادوکس هایی سر می شود که نه تنها شما را قوی تر نمی کند بلکه بذر نا امیدی در تنها امیدتان می کارد . کاری از دست شما بر نمی آید شما فقط تماشا کننده اید . تماشا می کنید رویداد زمان را . زمان هنگامی به عقب بر می گردد که شما در خیالات خود حسرت انجام کاری را می خورید ، زمان در خیالات شما به عقب آمده و همین حالا هم دارید آن را از دست می دهید . با منطق هایی که دارید آن را بررسی می کنید . گذر زمان ، گذر عمر و زندگی ساده یتان را . اما منطقی به نظر نمی رسد . با آن کلنجار می روید با آنکه می دانید ضعیف تر از این حرف ها هستید !
حال نه تنها امیدتان را از دست دادید بلکه از منطقی هم پیروی نمی کنید . شاید بدون منطق زنده باشید اما قطعا زندگی نمی کنید . تفاوت میان زنده بودن و زندگی کردن را درست در لحظه ای می چشید که تنها مقداری فارق از دنیای خاکستری اطرافتان وقت می گذرانید . هر چند که گذشتن وقت با گذراندن وقت نیز تفاوت هایی دارد !
درست همینجاست که باید از کسی کمک بگیرید . تنها با محاسبه ی ساده ای که برایتان انجام می دهم پی می برید که گمراه تر خواهید شد : منطقتان را از دست داده اید ، پس درکی ندارید ، سخنانش را نمی فهمید و حالا سردرگم تر از همیشه خواهید بود .
امید ، منطق ، درک و اعتماد . هیچ یک از اینها را ندارید و در نهایت مفهوم زندگی هم نخواهید فهمید. به همین سادگی زندگی سرشار از غرور و خودخواهیتان ورق خورد و به جلد نهایی آن رسیدیم. حالا دیگران آن را می بندند و در تاقچه ی اتاقشان می گذارند . مگر چه کسی این روز ها کتاب می خواند ؟
تنها چیزی که در پایان داستان خواهید داشت خاطره است که البته آنها را از یاد برده اید . شاید لازم باشد که باز هم بگویم : کاری از دست شما بر نمی آید . شما فقط تماشا کننده اید . تماشا می کنید رویداد زمان را !
اما نوشته های من همراهم هستند . آنها خاطرات را در آن لحظات زنده خواهند کرد . شاید این تنها تفکرم نسبت به دوستانم و یا چند تکه کاغذ نوشته ی پاره باشد . این تفکر امید را در دلم زند ه می کند ، منطق را به روحم باز می گرداند و درک ذهنم را افزایش می دهد .
دفتر زندگی هر کس در فاصله ی عادت کردن مردمک چشم به نور ورق می خورد و تنها نوشته ها باقی خواهند ماند . همان هایی که در آن زندگی خاکستری بی ارزش بودند یا فرا تر از آن !
حالا کلمه ی پارادوکس را فهمیدم ، منطق را درک کردم و مفهوم زندگی را دانستم و حالا این جملات را از میان اوراق دفترات زندگی افراد یافتم :
زندگی همانند پارادوکس های متناوب بین خواسته های قلب و منطق های مغز انسان است . اندکی تامل و کمی صبر ، همه چیز درست می شود ، در برگه ی آخر !
این تنها شروع این داستان نا فرجام بود . ..
گاهی اوقات لازم است برای زندگی خود به عقب برگریم . نه برای جبران اشتباهات . تنها برای تکرار نکردن آنها . گاهی اوقات در پشت برگه رمز زندگیمان نوشته شده است ، اما به راحتی کتابمان را می بندیم و بدون توجه به نشانه ها زندگی خود را به دست خود به پایان می رسانیم . آن پایان غمنگیزی که انتهایش رنگی جز سیاهی نخواهد بود .
تکرار زندگی اینبار متفاوت خواهد بود . تنها نیازی به تفکر است . زمان و عمر به عقب نمی آیند . اما می توانید زندگی خود را در آسمان آرزو هایتان و میان دوست هایی همچون ستاره ها بسازید . از صفر و با قدرت . با امید و پشتکار . زندگی ام در اعماق تاریکی ها و با ستاره های نا امیدی گذشت و حالا با اندک زمان باقی مانده زندگی ام را دوباره می سازم . در خیابان ها قدم میزنم و در آسمان پرواز می کنم . از زندگی لذت می برم و لذت بردن را یاد خواهم داد . اکنون که دارید کاغذ پاره هایم را میخوانید و درست در همین لحظه است انکی نور از آن تونل بی پایان زندگی مشاهده کردید . آری این همان روزنه ی رهایی از اتاق کوچک اما مستحکم مشکلات است .
هنگامی که تمصمیم گرفتم زندگی ام را دوباره بسازم در واقع ابتدا باید تمام آن اتاقک ها را خراب می کردم و راه خروجی از آن تونل پیدا می کردم . قلم را در دستم گرفتم و کاغذ را زیر آن . برای آخرین بار به امید رهایی . " زندگی به نقل از پارادوکس "
شما نباید زندگی کنید . زیرا این دنیا را دیگران ساخته اند . شما باید زندگی خودتان را بسازید . با کمی تضاد ها و شباهت ها ، زندگی آسمانی خود را خواهید ساخت . کمی تامل و البته صبر .
... با صدای زنگ از خواب بیدار شدم و روی تختم نشستم . ساعت 8:40 بود که چشمانم را به هم مالیدم تا جایی که چشمم هم رنگ غروب آفتاب شد . قرار بود تنها اتفاق تکراری زندگی ام همین لحظه باشد .
از تخت پایین آمدم و مسیر طولانی راهرو که چند قدم بیشتر نبود ر ا طی کردم . تابه را در آوردم و تخم مرغ را به کمک کنار آن شکستم . خیره به شعله های گاز تا آنکه تخم مرغ سوخت ! شروع سختی بود . اما اندکی امید در گوشه ی دلم تمام موانع را بر می داشت . بعد از سال ها پا به بیرون گذاشتم ! شاید بار اولم بود و شاید زندگی ام را بین مردم ساخته بودم .
حتی سختی آسفالت هم برایم تازگی داشت .قرمزی هوا و عادت نداشتن چشمم به نور دیدن را سخت می کرد . در گیری بین قلبم و جسمم باعث می شد تا احمق به نظر بیایم . سلام های گرم و باز کردن بحث با مردم خیابان این دیدگاه را نسبت به من بیشتر می کرد . یا چشمانم تار می دید و یا این روزگار دیگر شفافیت قبل را نداشت . همه چیز آن طور که فکر می کردم پیش می رفت تا آن که به آن خیابان رسیدم .
دو طرف آن را درختان بلند و خمیده به داخل همانند آن مسیر های خیالی پوشیده شده بود . دو طرف جاده پیاده رو های جذاب و عاری از هرگونه نا پاکی که مردم را به سمت خود جذب می کرد را می توانستم ببینم ، اما خط سفید وسط خیابان را انتخاب کردم . کمی جلو تر با قدم های پیوسته و بدون عجله با سری پایین اماده می دادم .
دعوای بین آن نوجوانان باعث شد تا ذهنم بهم بریزد . از دیدن آن صحنه ناراحت شدم اما اقدامی نکردم .گام هایم را با سرعت بیشتری بر می داشتم . سرم را بالا گرفتم و اطراف را رصد کردم . همچنان به آن درختان خمیده به داخل و رنگ خوش سبز آنها توجه می کردم که فقیری در کنار یکی از آن استوار ها تکیه کرده بود . به سمتش رفتم و کاسه ی پر از خالی اش را دیدم . دستم را میان جیبم کردم اما تنها چیزی که لمس کردم آن دسمال کاغذی بود که از خانه با خودم آورده بودم . با کمی شرمندگی آن را به مرد نا توان دادم و باز هم سریع از محل دور شدم .
اتفاقات آن لحظه باعث شده بود تا افرادی دیگر با خصوصیات اجتماعی متفاوت ببینم . تازه فهمیده بودم که ذهنم باز شده بود از تفکر در باره ی آنها لذت می بردم . دیگر خبری از پرسش های اول داستان نبود . جرقه ای در ذهنم خورد . همان که دوان دوان مسیر را بر می گشتم تا به خانه بروم به خودم آمدم . قرار بود دیگر ننویسم . هیچ چیز ، درباره ی هیچ کس و هیچ اتفاقی !
دوباره برگشتم و مسیر قبلی ام را ادامه دادم . از نگاه به اطراف خسته نمی شدم . تازگی آن خیابان برایم باعث باز شدن افکارم شده بود .
اتفاقی دیگر در مسیر پیش رویم . آن پدر بهم ریخته با سیگاری میان لب هایش و گوشی میان دستان خود توجهم را جلب کرد و البته قبل از اینکه پسر کوچکش با دوچرخه میان گل های باغچه برود . پسربچه با خودش کلنجار می رفتم که از گل درآید و آن طرف تر پدرش غافل سیگارش را دود می کرد .
این بی توجهی به دنیای اطرافم باعث شده بود تا که حس سنگ دلی را میان خودم ببینم . اینکه اتفاقات اطرافم به من مربوط نبود توجیه مسخره ام و دلیل تراشیدن بی خود بود . هیچ وقت نتوانستم به خودم خوب دروغ بگویم . درست همین لحظه بود که آن مرد جوان کشیده ای به نامزدش زد .
اعصاب و روان خرابم باعث شد تا چشمانم را ببندم .ساعت روی مچم را نگاه کردم .8:40 ! با آنکه می دانستم ساعتم هرگز خواب نمی رود ، ساعت گوشی ام را بررسی کردم 8:40 عددی بود که چشمانم را از حدقه در آورد .
رو به رو را نگاه کردم . چشمانم می دید اما بعید می دانستم که مغزم قبول کند . آن مرد جوان با گلی به سمت نامزدش زانو زده بود . لبخند بر روی لبهاشان آن صحنه را زیبا تر می کرد . کمی گذشت تا بفهمم که آنها تحرکی نداشتند . خوشحال اما گیج برگشتم .
این چیز هایی که می دیدم خواب بود یا بیدار؟ بله . باز هم سوالات تکراری ! این بار ذهنم را نیز مشغول کرده بود . سوالات و پرسش ها از خودم تمامی نداشت که دیدم آن پدر به همراه پسرش در حال دوچرخه سواری بودند . هوایش را داشته بود تا نیافتد . تمام این برداشت ها از آن تصویر ساکن در واقعیت بود . آنجا بود که دیگر توان ادامه دادن را نداشتنم اما نمی دانم چطور ادامه دادم !
دیدن آن پیرمرد نا توان در آن کت شلوار و کفش های برق زده اش دیگر برایم تازگی نداشت . حالا می توانستم اتفاقات پیش رو را پیش بینی کنم . به سمتش رفتم کیف سامسونت و عینک آفتابی . چه خوش اقبال ! دستمال کاغذی در دستانش بود .
قدم هایم را که بر می داشتم منتظر دیدن چنین صحنه ای هم بودم . البته کمی بیشتر طول کشید تا که به آن جوانان برسم و ببینم که با خوش رویی در حال رو بوسی و بغل کردن یک دیگر اند . زمان برای همه به جز من متوقف شده بود . این داستان خیالی است یا رویا ؟ کابوس است یا فکر خیال احمقانه ام ؟ چیزی جز واقعیت نبود و حالا جواب آن سوالات را هم می دادم . از اینکه در دام آنها افتاده بودم خنده ام گرفته بود .
حس آزادی در زندان زندگی که خودم قرار بود بسازمش آزارم می داد . خنده های بلند و گریه های درونم قابل وصف نبود . خنده هایی که با بلند تر شدن صدایشان درونم را بیشتر پر از اشک می کرد .
من یک نویسنه بودم . حال چه شده ؟ باید آن زندگی با افکار مسخره ام را ادامه می دادم . من محکوم به زنده بودنم نه زندگی کردن . من محکومم به نوشتن نه یاد دادن . در این زندگی خاکستری رنگ من نمی توانستم طلوع خورشید باشم .
کلید را درون در انداختم و منتظر ماندم . چرا ؟ به عنوان جواب سوالم خندیدم . بلند و بلند تر . از ته گلو و با تمام وجود . حنجره ام می سوخت ولی چه اهمتی داشت ؟ باز هم سوال . این بار بلند تر از همیشه شروع به خنیدن کردم .
در را باز کردن و با کفش وارد خانه شدم . کلید روی در بود آن باز . صدایی از آشپزخانه آمد . مسیر طولانی چند ثانه ای را طی کردم و دیدم که تخم مرغ روی شعله ی روشن گاز در حال سوختن است . هم گاز را خاموش کرده بودم و هم تخم مرغ را دور . اما دیگر این تضاد ها اهمتی برایم نداشت .
وارد اتاق شدم و با پا گذاشتن زیر تمام کاغذ نوشته ها روی تختم دراز کشیدم . تنها چیزی که توانستم تغییر بدهم ننوشتم بود .
نمی دانم این داستان را چه کسی برایتان گفت .
شاید من بودم .
قطعا من بودم.