عنوان داستان : اتوبوس
یکی از صبح های سرد و تاریک بهمن ماه بود که به سوی مدرسه راه افتادم.مثل هر روز.
برای رسیدن به مدرسه باید دو تا اتوبوس عوض می کردم.از خانه تا ایستگاه چیزی حدود ده دقیقه راه را باید پیاده روی کنم.در آن وقت صبح هیچکس در خیابان نیست.فقط صدای خش خش جاروی رفتگر می آید.آن روز هوا به طور عجیبی سرد بود.به ایستگاه رسیدم و منتظر رسیدن اتوبوس شدم.مثل هر روز پانزده دقیقه.
اتوبوس که رسید تعجب کردم.چون خلوت بود.البته که جا برای نشستن نبود اما حداقل می شد راحت ایستاد.به گوشه ای رفتم و بر بدنه اتوبوس تکیه زدم.جایی نزدیک صندلی تا شاید بخت با من یار باشد و به محض پیاده شدن یکی ،بتوانم صندلی را بقاپم.
پیرمردی با قد کوتاه،صورتی پر از ریش سفید و لباس هایی رنگ و رو رفته به کنارم آمد و ایستاد.کمی بعد رو به من کرد و چیزی گفت.صدایش آنقدر ضعیف و لرزان بود که متوجه حرفش نشدم.گوشم را نزدیک تر بردم و خواستم حرفش را تکرار کند.با صدایی بلند تر گفت:((ده هزار تومان داری به من بدهی؟))
گفتم:((شرمنده.))
گفت:((خب لااقل هزار تومان بده.)) ودست هایش را روی هم گذاشت.
گفتم:((ببخشید اما من پولی ندارم.))
سرش را تکان داد و به زمین خیره شد.مثل اینکه حرفم را باور نکرده بود.هوای اتوبوس گرم بود و آدم را خواب آلود می کرد.اکثر مردم هم در اتوبوس چرت می زدند.من هم چشم هایم سنگین شده بود که صدای پچ پچ شنیدم.دیدم همان پیرمرد دارد از چند نفر دیگر تقاضای پول می کند.دو نفر حتی چشم باز نکردند او را ببینند.اخر سر هم جوانی او را مسخره کرد و دو سه تا حرف آبدار نثارش. پیرمرد از خجالت سرخ شد و به محض رسیدن اتوبوس به ایستگاه پیاده شد.
در همان ایستگاه مردی میانسال با کت و شلواری آراسته و ریشی تنک وارد اتوبوس شد.از شدت اخم دو تا ابروهایش مثل یک خط پیوسته شده بودند.
بر روی یکی از صندلی های کنار من پسر جوانی نشسته بود و کتاب می خواند.مرد اخمو آمد و به سوی پسر گفت :((خجالت نمی کشی من بایستم و آنوقوت تو بنشینی؟))
پسر دستپاچه شده بود.سریع کیفش را برداشت و بلند شد و کنار من ایستاد.چند نفری هم پوزخند زدند.
مرد از داخل کیف دستی اش روزنامه ای در اورد و مشغول خواندن شد.طوری هم با اخم می خواند که آدم خیال می کرد در روزنامه به شخص او ناسزا گفته اند.باری،تا ایستگاه پایانی هنوز خیلی مانده بود.بیشتر مردم چرت می زدند.دو نفر هم مشغول صحبت بودند.از اقتصاد و تجارت تا ورزش و سیاست همه چیز را برسی می کردند.بیشتر هم مزخرف می گفتند.به آن پسر که کنارم ایستاده بود گفتم:((چرا بهش چیزی نگفتی؟))
گفت:((حوصله دعوا و جر و بحث نداشتم.)) و باز مشغول خواندن کتابش شد.چند دقیقه گذشت که ناگهان مرد روزنامه خود را به کنار انداخت و فریاد کشید:((کیف پولم!کیف پولم را دزدیده اند.))
بعضی ها چشم باز کردند و نیم نگاهی از انتهای اتوبوس به مرد انداختند و دوباره چشم ها را بستند.مرد فریاد زد:((تا کیف پولم پیدا نشود کسی حق ندارد از اتوبوس پیاده شود.))یکی گفت:((تو می خواهی جلوی پیاده شدنمان را بگیری؟)) مرد گفت:(( حالا بنشین و تماشا کن.))و سپس به سوی پسری که کنارم ایستاده بود آمد.به او گفت زود باش کیفت را خالی کن ببینم و دست برد به سوی جیب هایش تا آنها را بگردد.کسی دست مرد را گرفت و مانع او شد.گفت:((یعنی چه؟چرا مردم را دزد می کنی؟))
جوانی که آن پیرمرد را مسخره کرده بود گفت:((شاید آن پیرمرد کیفت را وقتی سوار می شدی زده باشد.))
مرد فریاد زد:((من مطمئنم همین پسر کیف را زده،وقتی داشت بلند می شد یک لحظه قاپیده و پیش خودش گفته تمام،اما کور خوانده.))و سرخی صورت پسر را با سیلی آبدارش دو چندان کرد. کتاب پسر از دستش به زمین افتاد.سپس مرد کیف پسر را کشید.کتاب های درون کیفش هم به زمین افتادند.چند نفر مرد را گرفتند.سر و صدای زیادی در اتوبوس پیچیده بود.کتاب های پسر زیر پای مردم له می شدند.همه به دور مرد و پسر جمع شده بودند یا به آنها نگاه می کردند.من گیج شده بودم و نمی دانستم چه کنم.به طرف راننده نگاه کردم.
از میان هیاهوی جمعیت صدای فریادی می آمد که می گفت:((سریع خودم را می رسانم.))
هیچ کس متوجه نشد اما من دیدم که راننده بود.تلفنش را به کنار انداخت و پایش را بر پدال گاز فشار داد.در ایستگاه ها توقف نمی کرد.سرعت اتوبوس زیادتر می شد.چند نفر بر زمین خوردند.چند نفر فریاد زدند:((اقا،یواش تر برو،مگر سر می بری؟))اما راننده نمی شنید.مردم ترسیده بودند.مرد اخمو فریاد زد حواستان به ان پسر باشد.راننده بیشتر گاز را فشار داد.
تعادل همه به هم خورده بود.به پیچ تندی رسیدیم.دیگر هیچ چیز یادم نیست.فقظ متوجه شدم اتوبوس واژگون شد.همه ما واژگون شدیم.
دیروز دیدم روزنامه تیتر زده بود:((اتوبوس ها به راحتی واژگون می شوند.))
نقد این داستان از : ندا رسولی
دوست گرامی سلام و احترام
قبل از اینکه درباره داستان «اتوبوس» حرف بزنیم بد نیست مروری بر تعریف داستان کوتاه داشته باشیم. در تعریف داستان کوتاه گفته میشود که داستان کوتاه برشی از زندگی است که شروع و میانه و پایان دارد؛ اما تمام زندگی نیست به این معنا که نویسنده مجاز به وارد کردن هر حادثه و رویداد فرعی در داستان نمیباشد، به عبارتی همهی موضوعات فرعی نیز در خدمت موضوعی واحد یعنی همان موضوع یا مسئلهی اصلی داستان میباشد و نویسنده در سراسر داستان میبایست به حفظ وحدت موضوع و متمرکز بودن داستان توجه داشته باشد. حال این موضوع انتخابی چگونه باید باشد؟... نویسنده در طراحی پیرنگ اولیهی داستان میبایست به این موضوع توجه نماید که آیا موضوع انتخابی او و پیرنگِ طراحی شده شامل اتفاق داستانی و شخصیت نیز هست یا خیر... اتفاق داستانی و شخصیت حداقل چیزهایی است که برای داستان لازم است. نویسنده با تخیلِ خود جهانی میآفریند که شامل شخصیت و رخداد داستانیای در زمان و مکان محدود است و حول یک موضوع میچرخد و در نهایت میتواند تأثیری واحد بر خواننده بگذارد؛ در نظر گرفتن این تعریف و حرکت در چهارچوب آن به نویسنده در آفرینش داستان کوتاهی قابل قبول کمک خواهد کرد.
دوست گرامی در پیامتان برای منتقد اشاره کردهاید که این نوشته جزو اولین کارهای شما است، بنابراین ابتدا ورودتان را به این عرصه تبریک میگویم. به عنوان اولین نوشتهی دوستی شانزده ساله میتوان گفت که در بعضی از بخشها خوب عمل شده است؛ اما باید سعی شود که این مسئله در سراسر داستان حفظ شود و در نهایت خواننده با داستانی متمرکز روبهرو شود. با توجه به این مسئله درباره «اتوبوس» حرف میزنیم. اولین مسئلهای که نویسنده میبایست به آن توجه نماید این است که در درجه اول از خود بپرسد در این داستان «چه میخواهم بگویم؟» این سوال به نویسنده کمک خواهد کرد که در انتخاب موضوع و سپس طراحی پیرنگِ اولیه متمرکز عمل کند و بداند که از کجا به کجا میخواهد برسد. در ابتدای نقد اشاره کردیم که در داستان کوتاه موضوع واحدی وجود دارد که همه چیز حول این موضوع میچرخد. این موضوعِ واحد مانند نخ تسبیحی است که بخشهای مختلف داستان را در کنار هم نگه میدارد و نویسنده میبایست در حفظ آن بکوشد. بیایید این نوشته را مرور کنیم. راوی این داستان دانشآموزی است که در مسیر مدرسه در حال روایت است، پس شخصیتی برای داستان وجود دارد که باید پرداخت شود و این اتفاق خوبی است. اما شخصیت در داستان میبایست هدفی داشته باشد و در راه رسیدن به آن هدف با موانعی مواجه شود؛ به این ترتیب در داستان کشمکش ایجاد شده و داستان کشش پیدا میکند. علاوه بر این، این سوال پیش خواهد آمد که مسئله یا موضوع اصلی داستان چیست؟ آیا در ادامه برای شخصیت اصلی یا در داستان رخدادی پیش خواهد آمد که بشود اسمش را گذاشت اتفاقِ داستانی؟ و آیا رخدادهای فرعی که در داستان پیش میآید در جهت پیشبرد داستان و موضوع اصلی است؟ مسئلهای که وجود دارد این است که راوی فقط در حال روایت و توصیف موقعیت و محیط پیرامون خود است. به عنوان مثال از پیرمردی میگوید که در اتوبوس از او طلب پول میکند، خب این ماجرا در نگاه اول شاید اتفاق خوبی به نظر برسد ولی مشکل اینجا است که یکدفعه رها میشود. خب پیرمردی پول خواسته بعدش چه؟ در اینجا یا نویسنده باید داستانپردازیای برای این بخش ترتیب میداد و در جهت موضوع داستان قصه را پیش میبرد و یا اگر این ماجرا در جهت پیشبرد داستان نقشی ندارد بهتر است که حذف شود. چنین اتفاقی باز هم میافتد. مردی آراسته وارد اتوبوس میشود، اول صندلی نوجوانی را میگیرد و سپس با داد و فریاد او را متهم به دزدی میکند؛ این صحنهی پر کشش و قصهسازِ خوبی است اما چرا باز هم رها میشود؟... و در ادامه یکدفعه دیالوگی از راننده را میشنویم و حرکت سریع اتوبوس است و اضطراب مسافران و واژگونی اتوبوس... خواننده در اینجا در پیِ نخ تسبیحِ گم شدهای است که میبایست همهی این صحنهها را به هم وصل میکرد و داستانی متمرکز پیش روی مخاطب قرار میداد. این عدم تمرکز برمیگردد به همان سوال ابتدایی که نویسنده میبایست از خود در ابتدای داستان بپرسد: «چه میخواهم بگویم؟ و موضوعِ اصلی داستان چیست؟» لازم است که نویسنده در مورد این دو سوال به قدر کافی بیندیشد تا بتواند برای داستانش طرحی مستحکم طراحی کرده و داستانپردازی نماید و از پراکندهگویی و آوردن موارد غیرکاربردی در داستان خودداری کند.
نکتهی دیگر توجه به نثر است. دقت در انتخاب واژهها و افعال، استفاده از واژههای زنده و امروزی، بیپیرایه بودن و... از ویژگیهای یک نثر خوب است. نویسنده میبایست سراسرِ داستان را با نثری یکدست و روان پیش ببرد. باز هم در بعضی از بخشها خوب عمل شده است؛ اما در بخشهایی توجه بیشتری لازم است که با بازنویسی دوباره برطرف خواهد شد؛ به عنوان مثال در بخشهای ابتدایی زمان افعال مرتب عوض میشود و نثر یکدست نیست.
دوست عزیز شانزده سالگی سن خوبی است برای وارد شدن به عرصهی داستان نویسی و آغاز نوشتن، شما فرصتهای بسیاری پیش رو خواهید داشت و قطعا با خواندن و نوشتنِ مداوم و آموزشِ اصول و قواعد داستاننویسی به نتایج بهتری خواهید رسید. شما سابقهی کوتاهی در داستان نویسی دارید، راهنماییهای دوستان پایگاه نقد قطعا برای کمک به شما و ارتقا داستانتان خواهد بود. از ورود و اعتماد شما به پایگاه نقد سپاسگزارم و منتظر آثار بعدی شما خواهیم بود. موفق باشید