عنوان داستان : دژاوو
نویسنده داستان : علیرضا رضایی
مدت کمی است که زیاد به مرگ فکر میکنم . من در زندگی به همه چیز فکر میکنم ... به نظرم آدمی که به همه چیز فکر کرده است هنگامی که به مسئله ای به نام (( مرگ)) برخورد کند ، لزج ترین برداشت طول عمرش را ارائه میدهد . اما خب ، زمانی که یک نفر بگوید من به همه چیز فکر کرده ام ، دست کم به سه واژه ی ؛ همه ، چیز و فکر ، فکر نکرده است .
مدت کمی است که در کنار فکر کردن به آرزو های نداشته ام ، فکر مرگ هم در سرم مثل پنکه میچرخد .
من در یکی از اتاق های خانه ای دو طبقه و قدیمی در شهری دور افتاده زندگی میکنم. در این اتاق عکس های زیادی از هنرپیشه های هالیوودی از خواننده های ترک و قاب عکسی از پاییز و زمستان که یکدیگر را به آغوش کشیده اند در تمام روز در چشمم نمایان است و البته با اینکه من هیچ مواد مخدری مصرف نمیکنم اما خب از تمام اشیای این اتاق ، از سر و رویم حتی بوی مواد های کشف نشده هم جاری است .
اما خب ... مهم نیست
من تنها هستم . البته اینجا آدم های زیادی می آیند و می روند اما از این رو که هیچکدامشان مرا نمی فهمند ، تنهایم . منظورم از آدم های زیاد مهدیه و دختر های خردسالش و مرادبیگ صاحبخانه است . گاهی اوقات همسر مهدیه می آید و سری به بچه هایش میزند و گاهی هم یکی از دختر های مرادبیگ سری به پدر پیرشان میزنند . خلاصه کمبود از سر و روی این مجموعه میبارد .مهدیه شوهر معتادش را کم دارد ، مرادبیگ همسر و فرزندانش را و من ، خودم را . در طبقه ی پایین این خانه پیرمردی زندگی میکند که اگر تنهایی را با هر زبان و ذهن و فرهنگ و فرمولی حساب کنی ، به تنش وصله ای جور جور می آید . قبلاً در این طبقه زندگی کرده است و چندسالی میشود که به طبقه پایین نقل مکان کرده . صدایش توسط نورگیر وسط سالن از همان سر صبح تا سر شب در خانه می پیچد . مویه می خواند . دکتر ها گفته اند تار های صوتی اش تخریب شده و اگر همینطور به خواندن ادامه بدهد ، در آینده ای نه چندان دور به کلی صدای خود را از دست میدهد . اما همواره می خواند ، با سوزی عجیب هم می خواند.شاید اصلا همین سوز صدایش است که باعث تخریب تار های صوتیش شده .
خلاصه موسیقی متن تمام سکانس های ما اهالی این خانه ، مویه است .
یک بار که از سر لطف برای درست کردن آبگرمکن به طبقه پایین رفته بودم ، خودم هم نمی دانم چرا اما یکهو از دهنم پرید و گفتم ؛ الان توی این سن آرزوت چیه ؟!
صورت استخوانی اش را به سمت چپ متمایل کرد ، گوش راست پر از مویش را چند سانتی به سمت جلو آورد و گفت ؛ چی ؟!
سوالم را دوباره پرسیدم ؟!
بدون اینکه لحظه ای فکر کند گفت ؛ دوست دارم فریاد بزنم ...
همان لحظه احساس خفگی کردم . آبگرمکن را نیمه کاره رها کردم و با عجله سمت در خروجی رفتم که ناخواسته دستم به تابلوی زرد و سفید رنگی خورد و تابلو افتاد و شکست . معذرت خواهی کردم ، تابلوی شکسته را آمدم که آویزان کنم ، به سمتم آمد ، لبخند مرموزی زد و تابلو را از دستم گرفت . چیزی نگفت ، من هم سراسیمه خانه را ترک کردم . خانه اش دمای عادی یک خانه را داشت اما در حد دست های من سرد بود . در آشپزخانه فقط یک قابلمه ، یک بشقاب استیل و یک قاشق به چشم میخورد و در سالن ، یک بخاری، دو بالش روی هم و یک قالی رفو شده پهن بود و البته آن تابلو که به لطف من دیگر آویزان نیست .
عجیب است .
مطمئن نیستم اما شاید نطفه ی مرگ درست از زمانی در سرم شکل گرفت که صدای این پیرمرد در خانه پیچید .
اما خب ... مهم نیست .
چندوقت است که شب ها به داخل کوچه میروم و فریاد میزنم . شب های اول آدم های زیادی دورم جمع میشدند اما رفته رفته از تعدادشان کاسته شد تا دیشب که دیگر هیچکس حتی سر از پنجره بیرون نیاورد . من هم همین را می خواهم . می خواهم که مرگم درست مانند افتادن برگ زردی از درخت ، درست مانند خاموش شدن شمعی ، بی صدا باشد . از هیاهو بیذارم ، هروقت که میخوابم و صدایی به گوشم میخورد از خواب می پرم ... حتی صدایی مثل چکه کردن شیر آب روی سینک . می ترسم ... می ترسم که بعد از مرگم با هیاهوی مردم بر سر جنازه ام ، از خواب مرگ برخیزم و دوباره به زندگی کسل کننده و بی رنگ و رویم ادامه دهم . خیلی دوست دارم که در یکی از روز های بهمن ، درست در یکی از همان روز هایی که باران از صبح تا نمی دانم کی با شدت و جدیت میبارد ، شبش بروم وسط کوچه یک دل سیر فریاد بزنم بعد روی آسفالت دراز بکشم و همانطور که قطره های باران به تنم اصابت میکند ، آرام آرام با هر قطره تجزیه شوم و پس از چند دقیقه هیچ ردی از آن من چند دقیقه ی پیش نماند ، به گونه ای که گویا از همان اول اصلا نبوده ام و فقط تن لخت خیابان بوده و خواهد بود . اما یک چیز ته دلم را می لرزاند ، میترسم من بروم و درد های لزجم بمانند ، در خیابان جاری شوند و مانند یک اپیدمی به جان مردم بیفتند و همین جهان را به فنا بسپارد . درد من را به جز من کسی نمیتواند تاب بیاورد ، حتی خدا ...
اما خب ... مهم نیست .
مدتیست که اوضاع به همین منوال میگذرد ؛ روز ها پیرمرد میخواند و من گوش میکنم ، شب ها من فریاد میزنم و پیرمرد گوش میکند .
پیرمرد ... من ...من پیرمرد .ما مکمل همیم ... ما همیم ... ما .
علیرضا رضایی
آقای علیرضا رضایی سلام.
مرگ، موضوعیست که از ابتدای ظهور هنر در زندگی نژاد بشر، در آثار به جا مانده به چشم میخورد حتی در نقاشیهایی که غارنشینان بر دیوارههای سنگی غارهای خود کشیدهاند، «مرگ» بیش از «شکار»، «غذا» و «تولد» در این نگارهها خودی نشان میدهد. به قول «کوندرا»، حتی زمانی که ما از «جاودانگی» و میل خود به ابدی شدن حرف میزنیم، در واقع داریم از «مرگ» حرف میزنیم! [کوندرا از زبان یکی از شخصیتهایش نوشته است: «ما از مدتها پیش فهمیدهایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد، نه حتی شکل آن را تغییر داد یا بدبختی پیشرونده آن را متوقف ساخت. یک راه مقاومت بیشتر نمانده است: جدی نگرفتن جهان.»] اینکه نویسندهای جوان بخواهد از مرگ بنویسد نه تنها عجیب نیست که بسیار طبیعیست اما توصیه نمیکنم! به عنوان کسی که در جوانی، نه تنها بخشی از نوشتههای خودم درباره «مرگ» بوده بلکه سایهی «مرگ» بر سر باقیماندهشان هم بوده، توصیه نمیکنم! چرا؟ عرض میکنم! «لبخند مرموزی زد و تابلو را از دستم گرفت. چیزی نگفت، من هم سراسیمه خانه را ترک کردم. خانهاش دمای عادی یک خانه را داشت اما در حد دستهای من سرد بود. در آشپزخانه فقط یک قابلمه، یک بشقاب استیل و یک قاشق به چشم میخورد و در سالن، یک بخاری، دو بالش روی هم و یک قالی رفو شده پهن بود و البته آن تابلو که به لطف من دیگر آویزان نیست. عجیب است. مطمئن نیستم اما شاید نطفهی مرگ درست از زمانی در سرم شکل گرفت که صدای این پیرمرد در خانه پیچید. اما خب ... مهم نیست.» این دومین بار است که فرصت نقد اثری از شما توسط بنده به دست آمده؛ بار نخست صحبت درباره «پاشنهکش» بود که متنی رقم خورد با عنوان «اهمیت تعصب به «ژانر» در حدِ تعصب به باشگاه فوتبالیست که طرفدارش هستید!» و خوشحالم که متن حاضر، شستهرفتهتر از متن نخست است. متن حاضر درباره «مرگ» است موضوعی که بینِ نگارندگان جوان و اواخر میانسالی، بسیار محبوب است البته با رویکردهایی بسیار متفاوت؛ جوانان، کمتر بر اساس تجربه زیستی و بیشتر با اتکاء به نومیدیهایی که زیربنای اجتماعی دارند [ولی خود فکر میکنند زیربنایی فلسفی دارند!] به سراغ این موضوع میروند و میانسالها، بیشتر بر اساس تجربه زیستی و اغلب حتی فارغ از نومیدیهایی که ذکر شد [و با «مرگ» به عنوان «پدیدهای چارهناپذیر» اما نه لزوماً «نومیدکننده» مواجه میشوند] با این همه در مقاطعی تاریخی، «مرگمحوری» از شمول این طبقهبندی خارج میشود مثلاً نسل من که درگیر تبعات دوران جنگ و ترورها و... بود نیازی به پیشفرضهای ذهنی نداشت چرا که مرگ حتی زودتر از آنکه یک روز کامل به پایان برسد، جلوی چشم ما اتفاق میافتاد. انقلابها و جنگها در همهی کشورها، موجی از «مرگمحوری» را وارد ادبیات و هنر کرده است و اتفاقاً شاعران و نویسندگان و هنرمندان جوانی که در جوانی به شهرت رسیدهاند، آثارشان متعلق به چنین دورههاییست بنابراین اگر قرار باشد که توصیهای برای شما داشته باشم به عنوان نگارندهای که مدت کمیست وارد حوزه داستاننویسی شدهاید، حتماً این خواهد بود که تا «مرگ» بخشی از زندگی اجتماعی شما نشده و تجربه زیستی کافی به دست نیاوردهاید به این موضوع نپردازید. مطمئناً اریش ماریا رمارک [اریش ماریا رمارک (به آلمانی: Erich Maria Remarque) (زاده ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸-درگذشته ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰) نویسنده مشهور آلمانی بود که عمده شهرتش به خاطر رمان ضد جنگ «در جبهه غرب خبری نیست» میشناسند. رمارک بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹، خانهای در سوییس بنا کرد و بر آن بود که حتی موقتی در آن زندگی کند، لکن رژیم نازی کتابهای او را که ضد جنگ نوشته شده بود، در آلمان توقیف و تابعیت او را لغو کرد]، ارنست همینگوی [ارنِست میلر هِمینگوی (زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ – درگذشته ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجسته معاصر ایالات متحده آمریکا و برنده جایزه نوبل ادبیات بود. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. همینگوی، استاد «مرگنگاری» در آثار خود است چه در رمانها و چه در داستانهای کوتاهاش] و کافکا [فرانتس کافکا (به آلمانی: Franz Kafka) (زاده ۳ ژوئیه ۱۸۸۳ – درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۲۴) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در سده ۲۰ (میلادی) بود. آثار کافکا در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب بهشمار میآیند. فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیتنامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. پُرآوازهترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمانهای محاکمه ، آمریکا و رمان ناتمام قصر هستند. اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیشپاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند -فضاهایی که در داستانهای فرانتس کافکا زیاد پیش میآیند- کافکایی میگویند] اگر در جوانی تا این حد به مرگ نزدیک نبودند قادر نبودند آثار درخشانی در این زمینه خلق کنند. بحث نصیحت کردن نیست [هر چند در مقام پدر حتماً برای پسرم، چنین نصیحتی دارم!] بحث بر سر آن است که تا چیزی، پدیدهای، موضوعی به تجربه زیستی صاحبِ متن بدل نشود، جلوهی تازه و غیرِ تکراریای از آن خلق نمیشود. همین! پیروز باشید.