عنوان داستان : اقای گلی
نویسنده داستان : حسین قلع ریز
اقای گلی با یک پیکان وانت سفید رنگ قدیمی هر روز نه ولی دو سه روز یکبار کوچه ی خاک و خُلی را طی می کرد و می رفت تو باغش. ماشینش که یک جای سالم در بدنه نداشت دم در باغش پیدا بود و اهالی کوچه می فهمیدند که گلی تو باغش هست.
صبح ها که کمتر کسی تو باغش بود،گلی با یک نردبان تو باغ های همسایه سرک می کشید می خواست ببینید که همسایه ها چه کار کردند؟چی ساختند؟ چی کاشتند؟
چند سالی بود که از نیروی هوایی ارتش بازنشسته بود ولی خودش را به کارهای مختلفی مانند باغبانی و لوله کشی مشغول کرده بود .شبها که نوبت آبیاری زمین های کشاورزی و باغ ها بود یک چراغ قوه به سرش می بست و با بیلش از این باغ به آن باغ می رفت و آب جوی را برای باغ خودش و مهندس که همسایه دیوار به دیوارش بود پایین می کرد.چند روزی بود که چند تا کارگر ساعت 5 عصر از باغش می آمدند بیرون .حسین آقا همسایه روبرویش با خنده به او گفت:«آقای گلی به سلامتی داری بنایی می کنی» ؟سگرماهشو توی هم کرد و گفت:«نه بابا یک کمی بلوک خریدم،کارگر آوردم خالی کنند».همه را یک جور می پیچاند.
وقتی باغش به میوه و بار می رسید با همه همسایه ها و قوم و خویشش قهر می کرد تا کسی مبادا یکی بیاد توباغش و یک میوه بچیند.بعد از اینکه میوه های باغ را می چید با بقیه چاق سلامتی را دوباره شروع می کرد.
یکبار اقا مصطفی که تو کوچه باغ 10 جریب زمین و یک ساختمان داشت از آقای گلی خواست که برای آسفالت کوچه و گاز مبلغ 2 میلیون تومان بدهد.گلی زیرا بار نرفت و گفت:«من روی همین خاک ها می روم و می آیم نه گاز می خواهم نه آسفالت » اقا مصطفی که خیلی ناراحت شده بود با شوخی گفت:از ورودی آسفالت یک در نگهبانی می گذاریم که نتوانی با ماشین بیایی.گلی هم نه گذاشت پایین نه گذاشتن بالا گفت:«ماشین را می اندازم تو کانال و از دستت شکایت می کنم که چرا بدون نصب نرده آهنی آسفالت کشیدی ؟» مصطفی دید با این نمی شود طرف شد قید 2 میلیون را زد.
آخر کوچه باغ یک بازنشسته استانداری باغی تازه خرید کرده بود و می خواست قاچاقی چاه بزند.اداره آب و فاضلاب روی چاه زدن بدون مجوز حساسیت داشت و اگر می فهمید کسی قاچاقی چاه می زند با حکم قضایی می آمدند ماشین آلات حفر چاه را ضبط می کردند.بهشتیان برای حفاری به برق نیاز داشت،دید نزدیک ترین تیر برق به باغش تیر برق روبروی باغ گلی است یواشکی او، از سیم برق سه فاز باغش برق گرفت و به چاه کن ها داد تا بتوانند کمپرسور و هیلتی را روشن کنند.یک هفته بود که کارگرها شبانه روز کار می کردند تا به اب برسند.
یک شب فشار کمپرسور روی برق نوسان داشت و برق چند بار قطع و وصل می شد.آقای گلی هم که زیر اسپلیت خوابیده بود از گرمای هوا بیدار شد و دید که کولر گازی خاموش است و برق نیست.رفت سر کلیدهای مینیاتور تابلو هر چی زد دید خبری از برق نیست .تعجب کرد با خودش گفت: یعنی چی؟این موقع شب برق نمی رود.دمپایی قهوه ای را پوشید و رفت بیرون باغ، پای تیر برق دید که در کنتور باز است و یک کارگر دارد کنتور برقش را دستکاری می کند.یک بیل از گوشه حیاتش برداشت و از پشت سر کارگر را گیرانداخت .کارگر که از ترس داشت سکته می کرد به ات ب پ ت افتاده بود ولی گلی حواسش بود که با بیلش تو کمر کسی نزند؛ هنوز برای بیل زدن تو کمر دزد باغش و مصدوم کردنش دارد به دادگاه می رود.گلی چشماش را کوچک کرد و با عصبانیت گفت:«کی به تو اجازه داده که بری سر کنتور برق گلی و برق بگیری؟مگه اینجا شهر هرته ؟»کارگر که از ترس نفسش بند امده بود و از نیروی انتظامی و توقیف شدن و برگشت اجباری به افغانستان می ترسید،گفت:به خدا من کاره ای نیست، اقای بهشتیان گفت برو سر کنتور برق را درست کن ،من که کاره ای نیست؟
گلی کارگر را با تهدید بیل برد تو باغش و توی دستشویی کنار باغ زندانیش کرد و از پشت در را بست که نتواند فرار کند.
اقای بهشتیان دید که برق وصل نشد، هر چی کارگر را صدا زد دید صدایی نمی آید .دوید به سمت کنتور برق دید اثری از کارگر نیست ولی صدای اقای گلی می آید که می گفت:به چه حقی دست به کنتور مردم می زنی ؟ آقای بهشتیان در باغ اقای گلی را زد و گفت: «اقای گلی چی شده ؟» گفت:«برق می دزدی ؟برق گلی را می دزدی ؟ چاه بدون مجوز می زنی؟می دهم پدرت را در بیاورند،مگه شهر هرته که برق از کنتور بدزدی و باهاش چاه بدون مجوز بزنی.»بهشتیان دید که اوضاح قارش میریش شد افتاد به التماس و خواهش.کارگر دیگر دکمه کنتور برق را زد و یک لحظه برق وصل شد و چراغ باغ گلی روشن شد.بهتشیان با خواهش و تمنا و قول و هزار وعده وعید کارگر را از دست گلی نجات داد و برد درون باغ و از گلی حلالیت طلبید.گلی هم با اخم و تخم کارگر را آزاد کرد و رفت به خوابش ادامه دهد.
گلی که تازه آرام شده بود،دید اسپلیت روشن نمی شود.هوا چله تابستان گرم.هر چی با کنترل ور رفت دید نشد که نشد .آمد بیرون و دوید به سمت باغ بهشتیان ،چاه کن و صاحب باغ تازه داشتند چای می خورند و خستگی در می کردند که گلی رسید و تاپ تاپ در را زد.گفت «پاشو بیا ببین اسپلیت من را سوزاندی باید درسش کنی .بهشتیان که دیگه نای بلند شدن نداشت گفت:« باشد بابا درسش می کنم پا من غصه نخور».
فردا صبح ساعت 10 صبح بود.چاه کن ها گوم های چاه را نصب کردند و کف کش را با لوله های63 پلی اتیلن داخل چاه کردند .موتور را روشن شد و آب وارد کرت ها شد.بهشتیان خوشحال شد و به کارگرهای خسته نباشید و گفت:دستگاه ها را زود جمع کنید و برید تا کسی حساس نشده است.کارگرها داشتند اثاثیه اشان را جمع می کردند که آقا رسول همسایه روبروی بهشتیان خواست که کارگرها بیایند در باغش و یک چاه هم برای او بزند.قرارداد را نوشتند و قرار شد که از امشب وسایل حفاری چاه برود در باغ اقا رسول که مامورهای اداره آب منطقه ای یک راست ریختند تو باغ بهشتیان و چاهی که گومهاشو را تازه زده بودند پلمپ کردند.انگار آب سردی روی سر بهشتیان ریختند.یک هفته شبها کندن و یواشکی کار کردن همه بر هوا شد.وانت گلی در باغش بود ولی از خودش خبری نبود.اداره آب دستگاه کمپرسور و هیلتی های چاه کن ها را بردند.چاه کن ها خیلی ناراحت بودند زیرا کار و کاسبیشون چند روز و حتی چند ماهی می خوابید ولی چاره ای هم نداشتند .
بهشتیان یک سیگار کشید و نگاه غضب آلوده ای به باغ گلی کرد و رفت نمی دانست برود انجا و بد وبیراه بگوید یا هیچی نگوید ،گزینه دوم را انتخاب کرد و رفت تو باغش.گلی فرداش به بهشتیان گفت:«بیا اسپلیت من را درست کن مگر نگفتی درست می کنم چطور شد؟»
بهشتیان گفت:«حال و روز من را که می بینی هم چاه را پلمپ کردند هم دزد به باغم زده است چشم درست می کنم».گلی ول کن نبود.هر روز و هر شب به هر همسایه و رهگذری می رسد ماجرا را می گفت.یکبار به اقای نصر همسایه قدیمی اش گفت :«از مادر زایده نشده که سر گلی را کلاه بگذارند.بهش گفتم که اگر جرات داری کاری خلاف بکن خودم شیطونی می کنم و به اداره جهاد و آب می گویم.من اینجا مجوز دارم تو مجوزی نداری.»
دو ماه بود که کسی وانت گلی را در باغش نمی دید کسی هم سراغش را نمی گرفت .انگار مصداق بارز این شعر بود که هر که از دیده رود از دل برود.گلی در دل کسی جای نداشت نبودش هم کسی را آزرده نمی کرد.بعد از دو ماه یک روز با کمربندی که سینه و کمرش را بسته بود امد تو کوچه باغ ؛حسین اقا همسایه روبرویش وقتی دیدش بهش گفت:آقای گلی چند وقت نبودی؟ خودش را جمع کرد و گفت:«عمل قلب باز کردم دو تا رگ هام گرفته بود» .نای حرف زدن نداشت به نفس به نفس افتاده بود.دیگر گلی ،گلی قدیمی نبود.کم فروغ و کم توان، دیگر نمی توانست نردبان دستش بگیرد و از سر دیوار ها باغ ها را برانداز کند.می خواست که باغش را بفروشد و برود گوشه خانه بشیند ولی دلش نمی امد 10 سال بود برای درختها زحمت کشیده بود.همسایه ها هم آرزو می کردند که گلی باغش را بفروشد و از کوچه برود.ولی گلی در کوچه ماند و دوباره به ساختن باغ مشغول شد.