عنوان داستان : تقریض
نویسنده داستان : حبیب ناظمی
از پشت ماسک نفس عمیقی میکشد و به مغازه وارد میشود. دوربین نداشتن مغازه را قبلا بررسی کرده. به قفسهها نگاهی میاندازد تا تنها مشتری مغازه خریدش را کرده، بیرون برود. استرسِ اسلحهی اسباب بازی، عرقاش را درآورده. نقشهاش را برای هزارمین بار در ذهن مرور میکند. کاغذِ نسبتا مچاله شدهای از جیباش بیرون میآورد، مروری میکند و باز میچپاند درون جیباش. میرود به سمت آخر مغازه و عنوان قفسهها را با دقت، و محتویات همهی قفسهها را نگاه میکند. روی بعضی از عنوانهای قفسهها بیشتر دِرَنگ میکند. مشتریِ مغازه میرود روبروی پیشخوان حساب کند. مرد خودش را به فروشنده میرساند. وقتی از رفتن مشتری مطمئن میشود، ماسکاش را کمی بالاتر کشیده، دست در جیب کرده، اسلحهاش را به زور از جیبِ تَنگِ شوارش بیرون میآورد و روبروی فروشنده میگیرد. فروشنده دست پاچه و مضطرب، زیر پیشخوان دست میبرد. مرد با صدای بلندی میگوید: تکون نخور، وایسا سر جات!
فروشنده دستهایش را کمی بالا آورده و با صدایی نسبتا لرزان میگوید: دَخْل اینجاس، میخواستم هرچی هست بدم بهت!
مرد با تعجب پرسید: دَخل براچی؟ من گفتم دَخل رو خالی کنی؟
فروشنده با دست راست چانهی کم ریشاش را خاراند، اطرافش را نگاه کرد و گفت: پس چیکار کنم؟
مرد دست چپاش را در جیب کرد، کاغذش را بیرون آورد و رو به فروشنده گرفت. فروشنده کمی جلو آمد و کاغذ را گرفت. مرد گفت: بازش کن.
فروشنده کاغذ را باز کرد و خواند. سرش را بالا آورد، دوباره به کاغذ نگاه کرد و این بار، رو به مرد گفت: این که فقط یه لیسته!
مرد با بی حوصلِگی گفت: یه خودکار بردار اینایی که میگم رو بهش اضافه کن.
فروشنده، مجبور به اطاعت، خودکاری برداشته و آمادهی نوشتن میشود. مرد شمرده شمرده میگوید: باباگوریو از بالزاک، اسلحهای برای فروش از گراهام گرین، سفر در انتهای شب از لویی فردینان سِلین، جنایت و مکافات از داستایِفسکی
لحظهای سکوت کرده و چهرهاش حالت تفکر به خود میگیرد. شبیه آنهایی که با فکر کردن به نتیجه نرسیده اند، میپرسد: ببین خودم خشم و هیاهو رو نوشتم؟
فروشنده نگاهش را روی لیست بالا و پایین میکند و میگوید: نخیر، ننوشتید!
مرد با اسلحهاش به کاغذ اشاره میکند و میگوید: بنویس تا بریم همهاش رو بیاریم!
فروشنده جلوتر راه میافتد. از هر قفسهای کتابی بر میدارد و میرود سمت قفسهی بعدی. فروشنده هربار که تعداد کتابها به ۵ یا ۶ میرسد، با احتیاط برمیگردد و کتابها را روی میز میگذارد. آخرین کتابها را هم برداشته، سمت پیشخوان برمیگردد و میگوید: نایلون بذارم براتون؟؟
مرد با چهرهای سُرخ از تعجب، به نشانهی تایید سر تکان میهد و با دست چپ از جیباش دستهی کوچکی پول بیرون میآورد. قدمی جلوتر میرود، پول را روی میز گذاشته، نایلون کتابها را برداشته و میرود.
ایده خوبی برای گشایش یک داستان و بدنه آن است اما داستان به هیچ وجه پایان خوبی ندارد. هنر یک نویسنده خوب دانستن آن است که چگونه و کجا داستان را شروع کند و چگونه وکجا آن را به پایان برساند. شما شروع خوبی دارید (جدای از بحث زبان که به آن اشاره خواهم کرد) و خواننده را خوب گول زدهاید. به بدنه که میرسید خواننده دچار شوک میشود اما در جایی که لازم است خواننده را در همان احساس رها کنید و بروید، بی دلیل دیگر ادامه میدهید و ماجرای دزدی خیلی لوس میشود.
کاری که مرد انجام داده در بدنه میتواند به هزار دلیل معمولی و فلسفی حتی ختم شود و خواننده حتما به توجیه خوبی هم برای کار او میرسد. حداقل دلیل و توجیه آن است که نویسنده فقط به دنبال نوعی شوک بوده و همین شوک شاید تنها هدف داستان بوده است. اما وقتی داستان بی دلیل ادامه پیدا میکند خواننده نمیتواند از کنش مرد سر در بیاورد. اگر قرار بود پول بدهد چرا این طوری کتاب خریده؟ شیوه کارش و فلسفه کارش هم اصلاً به کتابهایی که میخرد و نویسندگانی که میخواند ربط پیدا نمیکند تا بگوییم دارد تقلیدی از داستانی یا نویسندهای میکند.
به نظر بهترین جایی که داستان میتوانست تمام شود جایی بود که فروشنده میپرسد: "نایلون بذارم براتون؟؟".
این جمله هم بار طنز به متن میداد و هم می توانست نقطه پایان مناسبی برای یک عمل رفتن و کتاب خریدن (یا کتاب دزدیدن) باشد چرا که در حالت واقعی نیز معمولا چنین کنشی به همین صحنه هم تمام میشود.
به نظر یک شوک نباید در داستان ادامه پیدا کند چرا که شوک همان طور که از نامش بر میآید حکم ضربه را دارد و ضربه یک پدیده آنی است، می آید و تمام میشود. ادمه دادن یک ضربه از تاثیرگذاری آن میکاهد حال شما هم ضربه را ادامه دادهاید و هم یک ضربهی خفیف دیگر وارد آوردهاید و آن پول دادن مرد است.
از اینها که بگذریم زبان متن نیاز به تقویت دارد. سبک انشایی شما از کیفیت ایده میکاهد. پیشنهاد میکنم کتابهای خوب و داستان های خوب بخوانید (منظورم کتابهایی هستند که زبان خوب دارند). آنهایی که زبان امروز هستند و مخاطب از خوانش آنها هم لذت فرمی میبرد و هم حس خواندن داستان دارد. چیزی که در متن شما خواننده را همراه میبرد زبان نیست بلکه کنش است. اینها باید همزمان و توامان خواننده را پیش ببرند.
ضعیفی زبان از همان ابتدا به چشم میزند. اگر این جملهی "به مغازه وارد می شود" را به صورت منفرد در جایی دیده بودید آیا فکر میکردید که جملهای داستانی باشد؟ آیا خود شما از این جمله در زبان معمول استفاده میکنید؟ اگر بخواهیم بگوییم زبان ادبی با زبان معمول فرق دارد که باید گفت این جمله در زبان ادبی هم کاربردی ندارد. "وارد مغازه شدم" خیلی جمله راحتتری است.
جدای از این، از عبارت و جملات مبهم که حتما پرهیز کنید. منظور من آن عبارات و جملاتی هستند که برای مخاطب مفهوم نیستند و تصور و تصویر آنها گنگ است. مانند "کاغذ نسبتاً مچاله ای". نسبتاً مچاله یعنی چی؟ توقع دارید خواننده چه تصویری از آن داشته باشد؟
علاوه بر اینها زمان داستان هم دوگانه شده. گاه از حال استفاده کردهاید و زبان نمایشی شده و گاه از گذشته. باید همه چیز یکدست باشد. از زمان گفته تا زبان. اینها اصلاحاتی است که باید در متن انجام دهید. اما در مجموع ایده زیبایی بود.