عنوان داستان : مسافر
نویسنده داستان : حسین بختیاری فر
مسافر بار دیگر لیست اش را چک کرد تا چیزی از قلم نیافتد. کار کارِ کوچکی نبود. به او اعتماد شده بود. سرنوشت یک نسل بر دوش او بود. یک اهمال ساده، یک لحظه ی کوچک میتوانست به قیمت پایان یک دنیا باشد. درب کیف اش را باز کرد و سرش را داخل آن کرد تا جای تمام چیزهایی که باید با خودش برمی گرداند را چک کند. سطل آب، شیشه ی آتش و دستمال خاک همه بودند. از کوله بارش که خیالش راحت شد درب کمد را باز کرد. پارچه ی کهنه و رنگ و رو رفته ی روی کمد به زمین افتاد. مسافر بی توجه به آن نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و به مقصد خودش تمرکز کرد و زیر لب زمزمه کرد "کره ی زمین" . چشمانش را باز کرد و رخت آویز لباس ها را کنار زد و پاهای بدون کفش اش را بروی شن های نمناک ساحل گذاشت. صدای مرغ های ماهی خوار و فرود موج های دریا بر روی همدیگر در کنار نسیم خنک غروب دریا ضربان قلب مسافر را بالا برد. این رطوبت، این صداها، این دریا،اینها همه و همه سالها پیش در سیاره ی مسافر نابود شده بودند. مانده بود از تمام اینها یک مشت خاک لم یزرع و هوای اسیدی و چشمه های خشک شده. همین شده بود که شورای کهکشان به دنبال احیای سیاره ی مسافر او را به این ماموریت فرستاده بودند. صدای مسافر اعظم اما همواره در گوشش بود که میگفت: "اینها همه لحظه های پیش از آخر هستند، آخرش را خودت مینویسی. برو و زندگی را برای ما سوغات بیاور." مسافر به خود آمد و درب کیف همه چی را باز کرد. پارچه ی خاک را از آن در آورد و طوری که توجه کسی جلب نشود سه تپه ی خاک را داخل آن ریخت و چهار گوشه اش را مثل بقچه گره زد و داخل کیف اش گذاشت. سطل آب را داخل دریا فرو برد و فقط به اندازه ی یک رودخانه از آب آن پر کرد و سطل را به کیف اش بازگرداند. حالا نوبت آتش بود. شیشه ی آتش را از کیف اش خارج کرد و چشم به دنبال آتش گرداند. چند قدم آنطرف تر دختر و پسر جوانی را کنار چند هیزم دید که آتش کوچکی روی آنها زبانه میکشید. دختر و پسر در سیاره ایی دیگر بودند انگار. چنان به عمق چشمان هم خیره بودند که منجمان به آسمان شب به دنبال ستاره ی بخت نگاه میکنند. مسافرشیشه ی آتش را خیلی آرام به شعله ها نزدیک کرد و درب آن را باز نمود. در همان حال که شعله های آتش آرام آرام داشتند به داخل آن میرفتند، شعله ها به یک آن شدت گرفتند و از لبه های ظرف لبریز شدند. مسافر که ترسیده بود مات و مبهوت به دنبال علت اطراف را نگاه کرد که چشمش به لب های قفل شده ی دختر و پسر ماند. این دگر چه بود؟! شعله های آتش به درون ظرف میرفتند و شعله هایی طلایی و نقره ایی ساطع شده از دختر و پسر مستقیم به سینه ی مسافر جریان گرفته بودند. مسافر حالش را نمیفهمید.هم میخواست ساکت باشد هم میخواست داد بزند. هم میخواست گریه کند هم بخندد. هم میخواست برود هم بماند. همه ی این حالات بود و اصلا اینها نبود. چشمانش را بست تا بفهمد که چه حالی دارد اما باز تمام این تناقضات با دست پس اش میزد و با قلاب پیش میکشید اش. چشمانش را که باز کرد در سیاره اش بود. مسافر اعظم بالای سرش لبخندی بر لب داشت و دستش را بروی سینه ی او گذاشته بود و زیر لب زمزمه میکرد :" ظرف اصلی قلب تو بود "
حسین بختیاری فر
زمستان 99