عنوان داستان : یک دیش سبز
پسربچهای سهچهار ساله جلو در توی کوچه دارد گِلبازی میکند. زنی پشت در ایستاده و هی در را باز میکند میبندد، باز میکند میبندد، سرک میکشد و دوباره میرود داخل. چادرسفید گلگلیاش را به دندان کشیده. به خودش حسابی رسیده: زیر ابروها را برداشته، کرم و پودر قیافهاش را حسابی عوض کرده. با این آرایش، برای پسرش هم غریبه است. مرد غریبه تندتند از ته کوچه میآید سمتشان. سبیل جوگندمی کلفتی دارد. با زن دست میدهد. میروند تو، در را میبندند پشت سرشان. پسر از سوراخ در نگاه میکند میبیند که چادر زن میافتد. تاپ سبز و شلوارک لیاش را بار اول است که میبیند. کِی خریده نمیداند. زن خودش را پرت میکند توی بغل مرد. پسر میلرزد. معنی چیزهایی را که میبیند نمیفهمد ولی میداند که بدش میآید. از خودش از مادرش از مرد غریبه، از پدرش که معلوم نیست کدام گوریست.
پکی به سیگار میزنم و به ساختمانهایی نگاه میکنم که از صبح پاکسازی کردهایم. سرباز یکی از دیشها را پرت میکند توی حیاط. سرباز دیگری آن پایین برش میدارد میبرد میگذارد پشت وانت که توی کوچه است. رویم را که برمیگردانم پیرمردی عین جن جلویم سبز میشود. یکه میخورم. داد میزنم: «کی اینو راه داد بالا؟» سرباز چاقی دستپاچه میآید پشتبام. درست نمیتواند بدود: «جناب سروان نفهمیدیم از کجا اومد...» میگویم: «تو با این هیکلت چرا معاف نشدی؟» سرش را میاندازد پایین. چیزی نمیگوید. با سر اشاره میکنم پیرمرد را ببرد پایین. پیرمرد به دست و پایم میافتد. «جناب سروان تو رو خدا. اون دیش سبزه رو نبرین. همین یه بچه رو دارم مریضه به قران. سندروم دان داره.» با ناباوری نگاهش میکنم. «عادت کرده به منوتو. اگه نبینه دنیا رو میذاره رو سرش. دستم به دامنت...» به سربازی که دیشها را میاندازد پایین میگویم: «زنه چی شد؟» میگوید: «کدوم زن؟!»
تقوی و سه سرباز را میفرستم با سمند بروند اداره. مالِ صورتجلسهنشده را که نمیشود داد دست تقوی. آمدیم چهارتا دیش کش رفت و خبرش رسید به سرهنگ بعد خر بیار و باقالی بار کن. میگویم: «من و این سرباز چاقه... چی بود اسمت؟... وانت رو میاریم. رانندگی بلدی که؟» سرباز یکدفعه از خدا خواسته انرژی میگیرد و پا میچسباند: «بله قربان.» نگاه میکنم به اتیکت روی سینهاش و اسمش –فراستی- را میخوانم ولی میدانم فایده ندارد و پنج دقیقه نشده یادم میرود.
راه که میافتیم از آینۀ بغل وانت، زن چادری را میبینم که با صورت تکیده و چادر سفید گلگلی جدا از بقیۀ همسایهها توی کوچه ایستاده و مستقیم نگاه میکند توی چشمهام. در نگاهش چیز غریبی است عین نگاه مادرم وقتی رفته بودیم بازار و دستم را ول کرد و گم شدم. قبل از عید بود، بعد از آمدنهای آن مرد بود به گمانم. چهار سال هم نداشتم. شاید رفته بود پارچۀ چادریای چیزی ببیند و حواسش پرت شده بود یا شاید من ایستاده بودم تفنگاسباببازیها را نگاه کنم. از همان وقتها هم عشق تفنگ توی کلهام تیر میکشید. ترسیدم. چقدر گریه کردم. ولی وقتی پیدایم کرد دیگر نترسیدم، دیگر مادرم نبود. گریه میکرد و من فقط نگاش میکردم. انگار برایم توی همان ده دقیقه مرده بود. دیدم که چطور میتواند رها کند برود دنبال پارچهها. اشکهایش را دیگر باور نکردم.
نمیتوانم بفهمم خاطرهها واقعاً اتفاق افتادهاند یا ذهنم اینها را ساخته یا چیزهایی بوده مثل بذرهای عشقه که پای دیواری ریختهاند و بعد خودشان سرخود همانجا پای دیوارِ توی کلهام رشد کردهاند و به این شکل درآمدهاند.
توی آینۀ بغل وانت، پیرمرد دارد چیزی برای همسایهها تعریف میکند و دستهایش را با هیجان در هوا تکان میدهد. همسایهها حتماً شاکیاند که بیدیش شدهاند و دارند به من و دین و دولت و بختشان ناسزا میگویند و پیرمرد حتماً دارد از زرنگیاش تعریف میکند که سرم را چطور شیره مالیده و نفهمیدهام.
میگویم: «وایسا!» سرباز میکوبد روی ترمز: «چی شد قربان؟!»
-تو همینجا باش. حواست به دیشا باشهها...
به سرعت میروم سمت پیرمرد. دوروبریها با اشارۀ چشم و ابرو حالیش میکنند که دارم میآیم. ساکت میشود.
- یالا زود باش بریم بالا.
- چی شده جناب...
دستهایش دارند میلرزند.
- بیا بچهتو نشون بده... اگه راس میگی...
پیرمرد به لکنت میافتد: «آقا، جون بچههات... این اگه شما رو ببینه زهرهترک میشه...»
میدانم که دارد دروغ میگوید: «خر خودتی. یا دیش یا بچه.»
همسایهها میگویند به حضرت عباس راست میگه. ولی میدانم که دارند پشتش در میآیند. از این فیلمها زیاد دیدهام. همیشه دروغ میگویند. بالاخره قرار میشود یک جا بایستم که بچه مرا نبیند و پیرمرد برود بیاوردش. میگویم «این خانمه که چادر سفید پوشیده بود کجا رفت؟» نمیدانند.
نفسم بند میآید تا به پاگرد طبقۀ سوم میرسم. باید مواظب باشم، وزنم کمی رفته بالا. پشت شانهام دو سه روزی است که میسوزد. پاکت را میتکانم و آخرین نخ را در میآورم ازش. فندک را میزنم. نعرهای شبیه ماغ کشیدن گاو بالا میآید. حتماً پسر مُنگول پیرمرد است. از لای نردهها طبقۀ پایینتر را نگاه میکنم. عجب قایمموشکی! اینجا استتار کردهام که مثلاً پیرمرد برود بچه را بیاورد توی راهرو ببینمش. روزگار ما را باش. پیرمرد آمده بیرون و دارد دو دستی چیزی را میکشد سمت خودش ولی آن چیز خودش را چسبانده به چارچوب در و بیرون نمیآید. نمیتوانم نگاه کنم. گند بزنن به این شغل که آدم باید روز تعطیل هم بیاید سر کار این چیزها را ببیند. اگر سختی کار بهم بخورد تا دو سال دیگر راحت میشوم میروم از این نیروی خرابشدۀ انتظامی و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. مادرم بار آخر که رفتم توی آسایشگاه دیدنش گفت: «سعید ننه اگه میتونی بیا بیرون. اینجوری نه دنیا داری نه آخرت.» شلوغیها دیماه آن سال شروع شده بود و با باتوم سر پسر هفده هجده سالهای را شکسته بودم. مجبور بودم. چه کار باید میکردم؟ میگذاشتم کلانتری را بگیرند؟ پیرزن قبول نکرد بیاید پیشم زندگی کند. گفتم: «من که تو اون خونۀ درندشت تنهام. نکنه هنوز حلالم نکردی؟» جوابم را درست نداد. فقط چند دقیقهای نگاهم کرد بعد گفت: «هنوزم شکاکی ننه؟» موقع رفتن، توی راهرو آسایشگاه تا میتوانستم گریه کردم. پرستارها عین خیالشان نبود از بس این چیزها را دیده بودند. مثل ما که به دیدن جُرم لمس شدهایم. هفتۀ بعد که یکی از آن لمسها زنگ زد و مثل یک پیغام ضبطشده یا ربوتی که متنی را از رو میخواند، خبرش را داد، دیگر گریه نکردم.
پیرزن اشتباه میکرد، دنیایم را که میتوانستم درست کنم توی این 23 سال. میتوانستم بار خودم را ببندم و اینطور از بیستم برج چشم ندوزم که چرا زودتر این چند روز تمام نمیشود و چندرغاز حقوق را نمیریزند حساب. ولی من آدم این کارها نبودهام. همیشه از پول گُنده ترسیدهام. زنم این را خوب فهمیده بود قبل از طلاق که دیگر مثل آن قدیمها نمیگفت: «خدا رو شکر، بالاخره یه آبباریکهای هست.»
با خودم تکرار میکنم: «آب باریکه... آبباریکه...» و یاد پسر کوچولویم میافتم که دارد توی باغچه میشاشد. دو سه قطرهای که گوشۀ چشمم جمع شده را با پشت دست میگیرم.
احساس میکنم کسی دارد میپایدم. رویم را برمیگردانم بالا. زنی لاغر با چادر گلگلی از بین نردهها نگاهم میکند و سریع سرش را میدزدد. اولین بار است که با این فاصله با این وضوح میبینمش. موها و ابروهایش بور است بورِ بور. تاپ سبزی زیر چادر پوشیده و سینه مینه و همه چیز را ریخته بیرون. هنوز هم نفهمیدهام این زنها با این وضع اصلاً برای چی چادر میپوشند؟! کلاً فلسفهاش را عوض کردهاند.
میگویم: «آهای وایسا...» ته سیگار را میچلانم به نردهها و میدوم بالا. با همین هفت هشت پله نفسم بند میآید. میایستم نفس راست میکنم. کسی آنجا نیست. این طبقه دو واحد بیشتر ندارد. درِ یکی از واحدها نیمهباز است باید رفته باشد همین تو. صدای نعرههای گاو همچنان از طبقۀ دو میآید. با پشت دست چند بار میکوبم به در اما کسی بیرون نمیآید. کُلتم را درمیآورم و با احتیاط میروم داخل. توی این شغل آدم یاد میگیرد همیشه حواسجمع باشد. از راهروی درازی که دوطرفش آینه است رد میشوم. خیلی عجیب است نکند خانۀ تیمی میمیای باشد اینجا. هال تقریباً لخت است و جز یک قالی دستباف چیزی تویش نیست. دو اتاق کنار دستم است. دستگیرۀ اولی را میچرخانم. قفل است. با دست چپ تفنگ را گرفتهام بالا و جلو میروم. با آن یکی دست به آرامی دستگیره در دوم را میچرخانم، در باز میشود، میپرم توی اتاق. زن افتاده کف اتاق. چادر را هم انداخته رویش. انحنای بدنش را میتوانم زیر چادر ببینم. میروم بالای سرش. قتل؟ گمان نکنم. باید ببینم نبضش میزند یا نه. کمی ترسیدهام. اینطورها هم نیست که هر روز با قتل و تیراندازی سروکار داشته باشیم. هفتههایی پیش میآید که بدترین مراجعمان زنی است که از شوهر معتادش سیلی خورده. یاد زنم میافتم که با همۀ زرنگیام نتوانستم آن ریگِ توی کفشش را پیدا کنم ولی همیشه میدانستم چیزی هست و او آنقدر گرگ شده که نمیتوانم مچش را بگیرم. آن اواخر دیگر وقتی بهش میگفتم، از خودش دفاع نمیکرد. فقط سرش را تکان میداد و میگفت: «وسواسی دیوونه! تو باید بری بستری شی.» و با این حرفها میخواست خودش را تبرئه کند.
میخواهم چادر را از رویش بردارم اما چادر عین یک مجسمۀ سنگی که به زمین میخ شده از جایش تکان نمیخورد. هر چه زور میزنم کنده نمیشود. ناگهان بادی زیر چادر میافتد و به پرواز درش میآورد. پرت میشوم و کف اتاق میافتم. چادر مثل پرندهای که در اتاق گیر افتاده، خودش را به در و دیوار میکوبد. یک سرش توی دستم است، سر دیگرش بالبال میزند. جرئت نمیکنم این پرچم سیاه را رها کنم. روی زمین را نگاه میکنم. چیزی نیست. چیزی زیر چادر نبوده از اول. باد چادر را پرت میکند سمتم و میافتد روی سرم. کلت افتاده از دستم. چادر عین چسب چسبیده به صورتم. نمیتوانم خودم را رها کنم. همه جا تیره و تار شده. هر چه تقلا میکنم جدا نمیشود. نفسم در نمیآید. کف اتاق افتادهام و دارم دست و پا میزنم. دیگر نمیتوانم نفس بکشم. ولی یکباره احساس سبکی میکنم. حس میکنم دارم از سقف عبور میکنم. خودم را میبینم که آن پایین زیر چادر افتاده. بدون آنکه بخواهم، بالا میروم. نیرویی که نمیبینمش بالا میکشدم. آن پایین دیش سبز را روی پشت بام میبینم و خندهام میگیرد.
سه چهار کوچه آنطرفتر پسری توی کوچه نشسته دارد گِلبازی میکند. مرد سبیلکلفت تندتند از ته کوچه میرود سمتش. مامان پشت در منتظر است تا مرد غریبه بیاید و بپرد توی بغلش و بچه از سوراخ در نگاهشان کند که دارند کارهای عجیبغریب میکنند.
آنقدر بالا میروم که دیش میشود یک نقطۀ سبز و بعد یواشیواش محو میشود.
نقد این داستان از : آناهیتا آروان
سلام
«یک دیش سبز » را خواندم. خوشحالم همکاریتان را با ما آغاز کردهاید و از اعتمادتان به پایگاه نقد داستان سپاسگزارم. داستان خوبی نوشتهاید. کنشها و حسها خیلی خوب درآمدهاند. به طور کلی موقعیتی که برای راوی طراحی کردهاید موقعیت خوب و پرکششی است. راوی مأمور است دیشهای روی پشتبام یکی از اپارتمانهارا جمع کند و واکنشهای جورواجور آدمهای ساکن آپارتمان و همینطور حس و حال خود راوی موقعیت دراماتیکی بسیار خوبی فراهم کرده است تا مخاطب بتواند شاهد درگیریهای جذاب و پرکششی باشد؛ درگیریهایی که گاه به صحنههای طنز هم میانجامند. شخصیتپردازی هم باورپذیر شده به ویژه روی تعدادی از شخصیتهای فرعی خوب کار کردهاید به عنوان مثال شخصیت پیرمردی که از راوی میخواهد دیش او را برندارند چون یک بچه معلول ذهنی دارد بسیار خوب درآمده است همینطور همسایههای دیگری که همگی از او پشتیبانی میکنند. صدای این آدمها فقط در لحظاتی بسیار کوتاه از جهان داستان شنیده میشود اما با این همه حضور دارند. شخصیت خود راوی هم خوب درآمده است. دغدغهها و درگیریهای ذهنی که با شغل خودش و با ذهن خودش و با این آدمها دارد، لایههای پنهانیتر و عمیقتری برای داستان ساخته است. نثر هم روان است و آزاردهنده نیست و ضرباهنگ تند است و مناسب؛ با این همه کار یک ایراد اساسی هم دارد. صحنۀ اول، یعنی صحنۀ افتتاحیه فلش بک است. راوی دارد کودکی خودش را میبیند. صحنۀ آزاردهندهای در ذهن راوی وجود دارد از خیانت مادرش یا لااقل تصوری که در ذهن او شکل گرفته این است. داستان با همین فلشبک شروع شده است. راوی نمیگوید من بچه بودم بلکه به عنوان یک ناظر بیرونی به صحنه نگاه میکند و میگوید پسرکی در کوچه است و دارد دم در خانهشان بازی میکند و در خانه هی باز و بسته میشود و زنی با چادر سفید داخل خانه است و بعد مردی با این مشخصات میرسد و باقی ماجرا اما وقتی در پاراگراف بعدی سیگارش را میگیراند میبینیم راوی، ناظر صحنۀ ثابت و آزاردهندهای از گذشتۀ زندگی خودش بوده است. صحنهای که از کودکی تا امروز مدام و بیوقفه میبیند و از آن خلاصی ندارد. حالا این فلشبک، این تکرار مداوم، برای اینکه در چنین موقعیتی قرار بگیرد و یا به اصطلاح برای اینکه درست در داستان بنشیند پل تداعی قوی میخواهد. این آدم منتظر ایستاده و سربازها دارند تند تند دیشها را جمع میکنند خوب کجای این ماجرا، این راوی را به دیدن چندین و چندبارۀ آن صحنۀ مشخص در گذشتهاش کشانده است؟ این رجوع به گذشته هیچ پلی ندارد. هیچ منطق روایی قابل قبولی برای این فلشبک در کار نیست. پل تداعی لق است یا اصلا وجود ندارد. به نظر میرسد همۀ حرف این فلشبک این است که بگوید این آدم از کودکی زخمخورده است. زخم خیانت مادر را به چشم دیده و بعدتر زخم خیانت همسر خودش را اصلا از مهمترین زنهای زندگیاش زخمخورده است چون خیانت همسرش هم مطرح میشود. در یکی از صحنههای نزدیک به پایانبندی وقتی چادر را روی زمین میبیند یاد زنش میافتد که میدانسته ریگی به کفش دارد اما هیچوقت نتوانسته مچ او را بگیرد. خیلی خوب قبول اما اینها به کجای اکنون داستانی که در برابر مخاطب است پیوند میخورند؟ در هر دو مورد پل تداعی نامعتبر است. هر دوی این ماجراها یعنی ماجرای خیانت مادر و خیانت همسر برای این آمدهاند که بگویند این آدم با چنین زخمهایی و با چنین گرههای ناگشودهای آمده که حالا تبدیل شده به مأموری با این خشونت و با این بدگمانی و با این بددلی و اینطوری با مردم برخورد میکند؛ در حالیکه هر دوی این خیانتها کاملا باسمهای شدهاند. هر دو وصلۀ ناجوری شدهاند بر پیکرۀ داستان. میدانید چرا؟ چون این شخصیت به هیچکدام از این خیانتها نیاز ندارد. نمایش بیرونی و درونی درستی دارد. موقعیتی که در آن قرار گرفته به خودی قوی است و به خودی خود چالشانگیز است پس هیچ نیازی به غلیظتر کردن و سانتیمانتال کردن آن نیست. مردی خسته و کلافه با ذهن خودش درگیر است. با شغل خودش درگیر است. به خودش تف و لعنت میفرستد که ناچار است اینجوری با مردم برخورد کند و منتظر است حقوق آخر ماهش را واریز کنند. اتفاقا این موقعیت بدون در نظر گرفتن آن فلشبکها فوقالعاده انسانیتر و عمیقتر است. حتی اگر هر دوی آن ماجراها را از داستان برداریم هیچ اتفاقی نمیافتد. داستان بدون آن دو فلشبک هم مسیر خودش را به خوبی طی میکند. منتظر آثار بعدیتان هستیم. امیدوارم خوانندۀ داستانهای فراوان شما باشیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.