عنوان داستان : ریتم ملایم پیانو
نویسنده داستان : احمد رشید
مرد، چهارشنبه شب بیست و چهار شب بعد از مرگ زنش از خواب پرید. به ساعت روبهروی خودش خیره شد. ساعت ده شب بود. دو هفتهای میشد که مرد ازغم و تنهایی زود تر میخوابید. صورتش را برگرداند، بالشت را بغل کرد و چشمهایش را بست. روی تخت دونفره همیشه سمت پنجره میخوابید. نور تیز ماشینها که روی دیوار پخش میشد چشمهای مرد را میزد. صدای آرام پیانوی همسایه به گوشش رسید. مرد میدانست که همسایهاش هم زن تنهایی بود که هرشب از ساعت ده به بعد شروع میکرد به نواختن پیانو. چشمهایش آرام آرام باز شدند. مرد عکس زنش را روی پاتختی دید. هنوز روبان مشکی دورش بود. همسایه با ریتم ملایم و آرامشبخشی مینواخت. صدای پیانو مرد را پیش زنش برد. روی مبل نشسته بود و کسی در زد. زنش به سمت در رفت و چند دقیقهای دم در بود و بعد با خوشحالی آمد توی خانه و با صدای آرام و پر از ذوقی که شبیه به جیغ بود گفت:
« واااای، این همسایه جدیدمون رو دیدی؟»
مرد به زنش نگاه کرد. زن گفت:
« اصلاً انگار خوشگلی همه عالمو برداشتن دادن به این زن، مگه میشه اینقدر تر و تمیز. عینهو عروسک میمونه.»
مرد با خنده گفت: « حالا اومده بود فقط خوشگلیشو نشونت بده و بره؟»
چشمهای زن برق میزد.
-نه نه، این همونه که دیشب پیانو میزد. اومده بود بگه که اگر صدا اذیتتمون نمیکنه هرشب ساعت ده تمرین کنه.
-آها، من که بدم نمیاد. تو چی گفتی؟
- گفتم ما هم کلی خوشحال میشیم. خوب ساز میزد. خیلی خوب میزد. نه؟
مرد گفت: « آره خوب میزد.»
زن یکی دو شب بعد را دقیقتر به پیانوهمسایهاش گوش کرد و آنقدر از شنیدن صدای پیانو لذت برد که از آن به بعد هرشب ساعت ده روی تخت دونفرهشان ولو میشد و به موسیقی پیانو گوش میداد. مجذوب زیبایی زن و پیانو زدنش شده بود. کمکم شنیدن پیانوی شبانه شد جزئی از عادتهایش و مدتی که گذشت دستش آمد که همسایه زیبایش جمعه شبها خانه نیست. ساعت ده به بعد حتی وقتی که مرد وارد اتاق میشد زن سریع میگفت: «سیییسس» و با دقت به پیانو گوش میداد. مرد هم بی سرو صدا کنار زن دراز میکشید و ذوق زنش را میدید. مرد نهایت ذوق و خوشحالی زنش را ساعت ده به بعد همزمان با صدای پیانو میدید. مرد میدانست که بهترین لحظههای زن بعد از ساعت ده شکل میگرفت و حتی اگرآن روز عصبانی بود توی این ساعت مهربان میشد و با دلسوزی و لطافت حرف میزد.
مرد به عکس روبان خورده روی پاتختی لبخند زد. غلت زد و آن ور تخت زنش را حس کرد. مرد با خودش فکر کرد اگر زنش پیشش بود حتماً این را میگفت:
« کِی بشه رومون باهم باز بشه یه شب برم پیشش و پیانو زدنش رو از نزدیک ببینم.»
صدای زنش توی شرش پیچید. مرد میدانست که زنش بارها خانه همسایه رفته و این حرف مال گذشتههاست. اما ادامه صحبت را گرفت و پرسید:
»بری پیانو زدنشو ببینی یا خودشو؟»
و مرد میدانست که زن همانقدر که از موسیقی لذت میبرد از همنشینی با زن زیبای همسایه هم لذت میبرد و فکر کرد که اگر زنش بود حتماً میگفت:
»جفتشو نمیشه ببینم؟»
-مطمئنم خوشگلیشو بیشتر از ساز زدنش دوست داری.
و مرد با شناختی که از زنش داشت میدانست اگر همچین حرفی بزند زنش اینطور جواب میدهد:
»آره خب، از آدمای خوشگل خوشم میاد.»
مرد آن شب تا آخرین نت موسیقی همراه پیانو همسایه بود و بعد از آن خوابید.
فرداشب با اینکه که مرد از کار زیاد با کامپیوتر خسته شده بود اما زودتر نخوابید. تا ساعت ده صبر کرد و به تمرین همسایهاش گوش داد. آن شب زنش را دید که با سرانگشت موهای بلندش را پیچ میداد. با خودش فکر کرد زنش که موهای بلندش را میپیچد و به پیانو گوش میدهد دارد به چه فکر میکند؟ مرد با خودش گفت اگر اینجا بود حتماً میگفت:
»یه روزی فکر میکردی هرشب کنسرت زنده داشته باشیم؟ اونم مجانی.»
آن شب تمرین همسایه طول کشید و مرد تا نزدیک نیمه شب با زنش حرف زد و با شناختی که از زنش داشت جواب حرفهای خودش را داد.
جمعه صبح، مرد اول از همه به این فکر کرد که امشب دیگر خبری از پیانو ساعت ده نیست. نزدیک ظهر روی مبل نشسته بود و به عکس بزرگ زنش روی میز نگاه میکرد. روی میز قاب عکس بزرگ زنش و یک شمع کوچک و یک آلبوم عکس بود. یادش نمیامد که کِی میز را از توی اتاق برداشته بود و توی هال آورده بود. قاب عکس روبان مشکی داشت و به دیوار لم داده بود. مرد از جایش بلند شد و نزدیک قاب رفت. قاب عکس را برداشت و خوب نگاهش کرد. روبان مشکی را از گوشه قاب جدا کرد و دوباره گذاشت روی میز. برگشت و از عقب میز را نگاه کرد و قیافهای ناراضی به خود گرفت. رفت توی آشپزخانه. سینک بوی بدی میداد و روی کابینتها هم پر بود از زبالههای غذای آماده. مرد بیتوجه به وضع آشپزخانه دو کابینت را گشت و میخ پیدا کرد. سراغ کابینت دیگری رفت و گوشتکوب را برداشت و سمت قاب عکس رفت. به دیوارهای خانهاش نگاه کرد.از صندلی ناهار خوری کمک گرفت و قاب عکس را به دیوار چسباند. از صندلی آمد پایین و وقتی به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد لبخند سردی روی لبهای بیرنگش پیدا شد. میز توی هال را از روی زمین کشید و به اتاق برد. با خودش فکر کرد تا جای قبلی میز را به یاد بیاورد اما یادش نبود. بالاخره کنار تخت و پنجره جا خالی کرد و میز را گذاشت همانجا. برگشت توی هال و با تلفن غذا سفارش داد. بعد از ظهر کسلکنندهٔ مرد گذشت. شب وقتی که میدانست از پیانو خبری نیست اما بازهم رسیدن عقربهها تا ساعت ده را دنبال کرد. خواست با زنش حرف بزند اما جمعه شبها که همسایه پیانو نمیزد زنش دلگرفته میشد. اخم میکرد و میدانست که اینطور موقعها نمیتواند خودش را جای زن بگذارد چون زن نفوذناوذیر بود و دلش به حرف زدن نبود. سکوت اتاق مرد را هم اذیت کرد. به قاب عکس روی پاتختی نگاه کرد. روبان مشکی قاب عکس را کند و روی پاتختی گذاشت. مدتی قاب عکس را نگاه کرد و خوابش برد.
صبح با خستگی زیادی بیدار شد. میلی به صبحانه نداشت و پشت کامپیوتر شخصیاش نشست و مشغول کار شد. چلک چلک دستش روی دکمههای کیبورد حرکت میکرد. بیشتر از همیشه کار کرد. ساعت بالای سرش را که نگاه کرد از هشت شب گذشته بود. چای گذاشت و توی هال نشست. چای خورد و پورههای چای را توی سینک خالی کرد. روی تخت دراز کشید و به زنش فکر کرد. نمیتوانست بدون موسیقی پیانو زنش را از بین غم و تنهایی ذهنش پیدا کند و به جای او حرف بزند. خواست بخوابد اما آن شب همسایه نیم ساعت زودتر شروع کرد به پیانو زدن. آرامش آن دو شب قبل دوباره به مرد برگشت. ریتم ملایم پیانو دوباره حرفهایی که زن میتوانست بگوید را به ذهن مرد آورد. مرد صدای زنش را شنید:
« دلم واست تنگ شده بود.»
مرد و زن تا پایان تمرین همسایه از دلتنگیشان گفتند و بعد مرد خوابید.
یکشنبه صبح مرد مشغول کارهایش شد. ظهر، وقتی که از خستگی عضلاتش را میکشید توجهش به آلبوم عکس جلب شد. از وقتی که مرد میز را آورده بود توی اتاق هنوز به آلبوم دست نزده بود. مرد آلبوم عکس را برداشت و باز کرد. صفحه به صفحه و عکس به عکس نگاه کرد. از دو مسافرتشان عکس داشتند.از پیتزا ساختنشان. از کیک خوردن زن. از اولین گلدانشان. از اولین لوازم خانه که یک قندان بود و توی شهربازی برنده شده بودند. از رنگ کردن آپارتمان کوچکشان. از خستگی شبانه وسیله چیدن. از فوتبال دیدن مرد. از عصبانیت بعد فوتبال دیدن مرد. از عکس تمام قدی زن که با لباس مجلسی گرفته بود. مرد عکسها را دید و برگشت و دوباره همهشان را نگاه کرد. روی عکسها دست کشید و آن لحظهها را به یاد آورد. به سختی از آلبوم دل کند و مشغولکارش شد. اما به محض تمام شدن کارهایش روی تخت دراز کشید و آلبوم را باز کرد و چندین بار دیگر عکسها را دید و ورق زد. آنقدر غرق عکسها شد که ساعت از ده گذشت و صدای پیانو توی اتاق پیچید. مرد شروع کرد با زنش حرف زدن.
-چه کار خوبی کردی این آلبوم رو ساختی.
مرد با خودش فکر کرد که زنش در این موقع چه میگوید و این صدای زن بود که میشنید:
»آره، بعد تو میگفتی که نه، اینکارا چیه، مگه بیست سال قبل زندگی میکنیم که عکسامونو چاپ کنیم. چه ربطی داره؟ همیشه باید عکسای خوبمونو چاپ کنیم. اون بهتریناشو هم باید بنویسیم که تا همیشه برامون بمونه. »
-اینو یادته؟ من داشتم لباسارو تا میکردم و تو عکس گرفتی و گفتی به به ببین کی داره کمک خونه میکنه و من گفتم دروغ گفتی میخوره پس کلت و همونجا گوشیت تقّی افتاد روی صورتت و کبود شد؟
-حالا همچینم خاطره خوبی نیست که یادم بمونه.
مرد صفحههای آلبوم را رد میکرد و با زنش حرف میزد. باهم از عکسها میگفتند که یکهو صدای پیانو قطع شد و فکرهای مرد قاطی شد. مرد به ساعت نگاه کرد و هنوز چیزی از ده نگذشته بود که صدای ساز قطع شد. مرد خیلی صبر کرد تا دوباره صدای پیانو را بشنود اما نشنید.
فردا دوباره برگشت سراغ کارهایش و وقتی که ظهر شد غذا سفارش داد. روی مبل نشست و منتظر بود که پیک غذا را بیاورد. نگاه مرد به ترازو خاک گرفته روی سرامیک افتاد. از روی مبل بلند شد و تا ترازو رفت. روی دیوار یک جدول آویزان بود که همه روزهای سال درونش نوشته شده بود. آخرین چیزی که توی جدول نوشته شده بود برمیگشت به اولین روز ماه. مرد با خودکار آبی یک دایره کشیده بود و نوشته بود هفتاد و دو و کنارش تیک زده بود. زن هم با خودکار قرمز یک دایره کشیده بود و تویش نوشته بود پنجاه و هفت و تیک زده بود. مرد خم شد و خاک روی ترازو را گرفت. روی ترازو رفت. ترازو هشتاد کیلو را نشان داد. مرد کمی مکث کرد. رفت توی اتاق و خودکار آبی آورد و یک دایره در بیست و ششمین روز ماه کشید و تویش نوشت هشتاد و کنارش ضربدر زد. غذا رسید. غذا را خورد و مشغول کار شد. شب وقتی که همسایه پیانو میزد به زنش گفت:
»من چاق شدم.»
-خب بله که چاق میشی، صبح تا شب پشت کامپیوتریمعلومه که چاق میشی عزیزم. تازه اینهمه گفتم صندلی درس درمون بخر خریدی؟ برای خودت میگم ها
مرد و زن بعد از کلی باهم حرف زدن، باهم خوابیدن.
بعد از ظهر روز سهشنبه وقتی که مرد کارش با کامپیوتر تمام شد دوباره سراغ آلبوم عکس رفت. عکس هارا نگاه کرد و یکی از عکسها را در آورد. یک پوشه توی کامپیوتر شخصی خودش ساخت و شروع کرد به نوشتن. درباره عکس نوشت و توی پوشه ذخیره کرد. تا شب چندین بار یادداشت خودش را خواند و با خواندنش خطهای صورتش صاف تر شدند و چهرهاش باز شد. شب، اولین چیزی که به زنش گفت این بود:
»راجع به این عکس نوشتم.»
-جداً؟ خیلی خیلی کار خوبی کردی. خوشحال شدم عزیزم...
تا وقتی که صحبتشان تمام شد زن یکریز از مرد تشکر میکرد و میگفت کار خیلی خوبی کرده که خاطراتشان را نوشته. اما صحبتشان آن شب خیلی هم طول نکشید. همسایه یکهو از پیانو زدن دست کشید و مرد صدایش را شنید که گفت:
«اَه، خسته شدم اینقدر گشتم .»
فردا صبح وقتی که مرد مشغول کار خودش شد به این فکر میکرد که باید امروز هم یک خاطره خوبشان را بنویسد و با این فکر سریع تر کار کرد و خیلی زود رفت سراغ آلبوم. عکس اولین پیتزا ساختنشان را دید. یادداشتش را با این جمله آغاز کرد. «چون میدونم که پیتزا غذای موردعلاقته...» یادداشت را که تمام کرد توی پوشه ذخیره کرد و با حس خوب به مانیتور کامپیوترش نگاه کرد. خواست که غذا سفارش بدهد اما یکهو نظرش برگشت. رفت بیرون و با خمیر پیتزا و پنیر پیتزا و فلفل دلمه و سوسیس و قارچ برگشت. چاقو و ظرفها را شست و روی اُپن گذاشت. بوی بد پورههای چای دماغ مرد را پرکرد و سرفهاش گرفت. آب توی سینک مانده بود و پورههای چای ته سینک مسیر آب را گرفته بودند. مرد لوازم پیتزا را برداشت و توی هال خورد کرد. سریع سوسیس هارا سرخ کرد و پیتزا را توی فر گذاشت. دماغش را گرفت و پورههای چای ته سینک را جمع کرد. پورهها به دست مرد مثل لجن میچسبیدند. مرد سینک را شست و پیتزا آماده شد. اما قبل از اینکه دست به پیتزا بزند نزدیک قاب عکس بزرگ زنش رفت و دو نفری با پیتزا عکس گرفتند و بعد مرد شروع کرد به خوردن.
شب با صدای پیانو، زن پیدایش شد. مرد از یادداشت گفت و از اینکه پیتزا ساخته و یک عکس به عکسهایشان اضافه شده و اولین فرصت میرود و چاپش میکند. مرد قبل از اینکه پیانو تمام شود فکر کرد که اگر زنش قیافهاش را میدید حتماً میگفت:
»میدونم خستهای، امروز کلی کار انجام دادی و بهتره بخوابی. خوب بخوابی.»
روز بعد مرد دوباره روی ترازو رفت و هنوز هشتاد کیلو بود. توی بیست و نهمین روز با خودکار آبی ماه یک دایره کشید و نوشت هشتاد و ضربدر زد. ناهار برای خودش ماکارونی ساخت و بعدازظهر راجع به خودش نوشت. راجع به کارهایی که اخیراً کرده. از شبهایی نوشت که با زنش صحبت میکند و از ریتم ملایم پیانو همسایه که این حرفها را میسازد. شب هم از همین حس خوب با زنش حرف زد. زنش خوشحال تر از همیشه بود و وقتی که پیانو زدن همسایه تمام شد روی صورت مرد لبخندی نشست و مرد با همان لبخند خوابید.
جمعه خسته کنندهای بود. مرد تا بعدازظهر فقط یک یادداشت نوشت و هیچکار دیگری نکرد. خسته شده بود تا اینکه شب یکی از دوستانش به مرد زنگ زد. مرد دعوت شد به یک مهمانی دو سه نفره. قبول کرد و آماده شد. بعد از مدتها ماشینش را روشن کرد. خیابانها شلوغ بودند و مردم زیادی توی خیابانها میگشتند. توی یک بلوار مرد نیمدایرههای بزرگی را توی هوا دید که عرض بلوار را گرفته بودند. نیمدایرهها صد ها چراغ به هم متصل بودند که همزمان باهم رنگ عوض میکردند. مرد همانطور که با سرعت آرامی از زیر نیمدایرهها رد میشد زیر لب میگفت:
« قرمز، سبز، آبی، زرد، بازم قرمز، سبز، آبی، زرد.»
مرد توی مهمانی متوجه شد که فردا عید است و تعطیل. شب با بقیه مهمانها گفت و شنید و وقتی که میخواست برگردد یک نفر پیشنهاد داد که مرد شب را هم همانجا بماند. مرد کمی فکر کرد و میدانست که امشب صدای پیانو را نمیشنود و قبول کرد.
فردا روز عید بود. مرد تا بعدازظهر پیش دوستانش ماند و ناهار با آنها بال مرغ خورد. بعد از ظهر برگشت به خانه. دلش خواست یادداشت بنویسد و آلبوم را باز کرد. عکس زنش را دید که شانه به شانه همسایه ایستاده بود و پشتشان پیانو بود. با خودش فکر کرد بد نیست اگراین یادداشت را روی کاغذ بنویسد و بعد به پیانو زدنش چقدر حالش را عوضکرده. شروع کرد به نوشتن یادداشت. از همسایهشان و لحظههایی که با ساز زدنش ساخته تشکرکرد. نامه را برداشت و رفت جلوی در همسایه و در زد. در خود به خود باز شد. هیچ وسیلهای تویخانه نبود. صاحب مجتمع که مرد هم او را میشناخت جلو آمد. مرد پرسید:
«رفتن؟»
-بله دیروز رفتن.
مرد مبهوت صاحبمجتمع را نگاه کرد و گفت:
«چرا؟»
-چرا نداره که، آخر ماه بود و وقت اجاره ایشون هم تموم شده بود.
مرد برگشت. نامه را رویزمین انداخت. روی تخت ولو شد. ساعت از یازده هم گذشته بود و مرد بیدار بود و با زنش نمیتوانست حرف بزند. میدامست که زنش دیگر حوصله حرف زدن ندارد. هرچه به عکس زنش نگاه کرد صدایی نشنید. مرد زیرلب زمزمه کرد:
«سکوت، سکوت،سکوت،سکوت، بازم سکوت،سکوت،سکوت،سکوت.»