عنوان داستان : دانه های سپید برف
نویسنده داستان : ایرج بایرامی
زن آهسته زد زیر گریه و گفت :«خب، معلومه اصلأ برات مهم نیستم ! چون هیچوقت به احساسات من ارزش قائل نبودی.»
مرد با چهره ای افروخته ، گویی یکباره از خوابی عمیق بیدار شده باشد، سراسیمه از روی صندلی بلند شد و فریاد زد :« بس کن ،مزخرف نگو .»
زن عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد. موهای سیاهش نیمی از صورتش را پوشانده بود.
مرد چند قدم جلوتر رفت. دستش را با حالت تهدید روی شانه لرزان زن گذاشت و در حالیکه بوی عطر مورد علاقه زن را استشمام می کرد ، ادامه داد: «با چشمای خودم دیدم. ازش عکس انداختی با گوشی خودش. بعد نوبت اون شد، اما تو دستتو گرفتی جلوی صورتت.»
زن چشمهایش را همانند چشم های خسته ی آهویی ماده بست . مرد خنده ای عصبی کرد و ادامه داد:« لابد من اشتباه می کنم ؟ مگه نه؟»
زن دست مرد را از روی شانه خود پس زد و بغض آلود گفت : « امروز تصمیم گرفته بودم خودمو از پنجره بندازم پایین . » دوید سمت آشپزخانه و صدای هق هق گریه اش بلند شد .
مرد چند بار عرض اتاق را با قدم های بلند طی کرد . سپس میخکوب وسط اتاق ایستاد و با حالت درمانده ای به زن خیره شد که در حال گریه، مشغول تدارک غذا بود . احساس ضعف و گرسنگی شدیدی به او دست داد. بی اراده و آرام روی زمین زانو زد. مدتی در سکوت ، سرش را میان دو دست گرفت و ناگهان با صدای گرفته ای فریاد زد : « باشه، باشه، من همینجا فراموشش میکنم . حالا دیگه تمومش کن.»
مرد مقابل آینه ایستاده بود. جای خالی یکی از دندانهایش را نگاه می کرد ؛ سایه سیاه سگی در ردیف طویلی از دیوار زرد نشسته بود. مرد دندانهایش را روی هم سایید؛ سگ بلند شد ، بدنش را کش و قوس داد و آماده رفتن شد.
مرد برگشت و در سایه روشن اتاق ، روی تخت دراز کشید. زن در حالیکه موهای کم پشت و خاکستری مرد را نوازش می داد ، گفت :« تو خیلی مهربونی. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.» سپس به آرامی سرش را خم کرد، پیشانی مرد را بوسید و با لحن غمگینی ادامه داد :« از اون روزا چی یادته از من؟»
نور گرد وسیعی صحنه را روشن کرد . مرد از لابلای اتومبیلها دختر را دید که در آنسوی خیابان ایستاده است و لبخند می زند. نگاهش را به دندان های سفید و مرتب او دوخت و از سرخی لبهایش به وجد آمد.
زن کمی منتظر ماند ، با پشت دست دماغش را مالید:« نگفتی چی یادته!؟»
مرد یک روز سرد پاییزی را بخاطر آورد که برای نخستین بار دست گرم و لطیف دختری را در میان دستهایش حس کرده بود.
زن به صورت رنگ پریده او نگاه کرد که با چشم های باز به سقف خیره مانده بود.
با لحن تندی گفت :« خوابت که نبرده؟ پس چرا حرف نمی زنی؟!» سپس دستش را دور زانوهایش حلقه کرد و رو برگرداند به سمت پنجره :« لابد هنوز منو نبخشیدی! پس دروغ می گفتی ؟»
برف می بارید و باد شاخه های لخت و سیاه درختان را تکان میداد .
زن خواست دوباره حرفی بزند اما پیش از آنکه دهان باز کند، از گوشه چشم ، دست مرد را دید که با حالت منجمدی از لبه تخت آویزان است و ناخن های سفید دستش ، در هاله مبهمی از نور می درخشد. ناگهان عرق سردی کمر و پهلوهایش را خیس کرد. یقه بسته پیراهن خوابش را با دست کشید و احساس کرد که معده اش بهم ریخته است. جلوی پنجره رفت. دانه های سفید برف آرام آرام همه جا را می پوشاند و در سپیدی وسط خیابان ، سگ سیاهی ایستاده بود و به سمت پنجره نگاه می کرد .
پایان ۹۹/۱۱/۰۲