عنوان داستان : قوانین معلق
نویسنده داستان : لیلا گرایلو
پیرمرد توی تراس نشستهبود، آنقدر بادقت کوچه را نگاه میکرد که انگار منتظر بود چهره آشنایی ببیند. خیلی وقت بود کوچه از قدیمیها خالی شده بود. نه اینکه نباشند، توان بیرون آمدن نداشتند. یک وانت پر از پارچه کنار کوچه ایستاده بود و زنها دورش جمع شدهبودند. کمی آنطرفتر وانت میوه که توی بلندگویش داد میزد:
- پرتقال، سیب، نارنگی همه مدل همه رقم ده تومن... . پسربچهها دو تا تیردروازه گذاشته بودند و فوتبال بازی میکردند. پیرمرد لیوان چای را برداشت تا بنوشد. بخار چای از جلوی عینکشرفت بالا، از ابروهای درهم سفیدش گذشت و جلوی سر بیمویش دیگر محوشد. چای را که نوشید، خواست پرتقالی پوست بکند و بخورد که توپ پلاستیکی بچهها افتاد جلوی پایش. حالا بهجای پرتقال توی یک دستش توپ بود و توی دست دیگرش چاقوی میوهخوری. بچهها که پیرمرد را در این وضع دیدند، پا به قرار گذاشتند. پیرمرد خندهاش را جوید و توپ را با تمام قدرت برایشان انداخت. توپ افتاد جلوی پای بچهها. هر شش تایشان برگشتند و توی تراس را نگاه کردند. پیرمرد آرام نشستهبود روی صندلی آهنی که رویش یک پتوی چهارخانه انداختهبود و داشت کلاهش را به سر میگذاشت. بچهها به هم نگاه کردند، رفتند جلو و همگی برایش دست تکان دادند. یکیشان که از همه بزرگتر بود، گفت:
- دستتون درد نکنه آقا.
پیرمرد رفت توی خانه و شش تا پرتقال از یخچال درآورد؛ شست و برد توی تراس. ایستاد کنار نرده و بلند صدا کرد:
- آهای بچهها، بیایید پرتقال بخورید. بعد پرتقالها را یکییکی پرت کرد توی دست بچهها.
باران پرتقالها که تمام شد، پیرمرد روی صندلی گرمش نشستهبود و بچهها روی پاهایشان ایستاده بودند و پرتقال میخوردند.
از آن روز پیرمرد وقتی توی تراس مینشست، میوه بیشتر میآورد، شش تا بیشتر به اندازه آشناهای قدونیمقد تازهاش که منتظر بود در کوچه ببیندشان.