عنوان داستان : با دهان باز می میرم
نویسنده داستان : محمدحسین افشاری نیا
دراز می کشم روی زمین. سرم را می چرخانم. دهان و چشم هایم را باز می گذارم. یک ملافه ی سفید رویم می کشند. مقداری خون روی ملافه می ریزند. پرده کنار می رود. صورتم به طرف تماشاگرهاست اما نمی توانم کسی را ببینم. مردمک چشم هایم رو به بالاست. چهره ام باید بهت زده بنظر برسد. چهره ی کسی که وقتی صورت قاتل را دیده، دهانش از تعجب باز مانده. همان جا دراز به دراز افتاده و حتی به خودش اجازه نداده که بپرسد چرا. ملافه را روی صورتم می کشند.حالا می توانم کمی به چشمهایم که از شدت باز ماندن می سوزند، استراحت بدهم.
مادر تکانم می دهد و ملافه را از روی صورتم کنار می زند.
-پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟
ساعت را نگاه می کنم. یازده صبح است.
-مامان! به بابا گفتی؟
چیزی نمی گوید. می رود سمت آشپزخانه. ملافه را کنار می زنم. می روم دنبال مادر.
-مامان مگه من میخوام چیکار کنم؟
مامان شروع می کند به غرزدن: " دیگه چه کاری مونده انجام بدی؟ نباید یه ذره فکر آبروی من و بابات باشی؟ میدونی در وهمسایه پشت سرمون چی میگن؟"
-توروخدا بسن کن مامان. من نمی فهمم. مگه تئاتر بازی کردنم حرف درآوردن داره؟ چی میخوان بگن؟
-همینه دیگه دختر. نمیفهمی. خوبیت نداره یه دختر به سن و سال تو دلقک بازی دربیاره. نمیدونم ورجه وورجه بره. یه نگاه به حرکاتت بنداز! خجالت نمی کشی؟
- دختر به سن و سال من؟! آهان! الان بحث سن و سال منه؟ اگه من جا 24 سال 74 سال داشتم دیگه مشکلی نبود؟ میتونستم برم تئاتر بازی کنم؟
- اگه هفتاد سالت باشه و شوهرت اجازه بده، آره. اصلا تو همین فردا بیا به یه خواستگارات بله بگو شاید اون قبول کرد. اونوقت دیگه همه چی با شوهرت میشه.
قاشق را از دست مادرم می قاپم و شروع میکنم به همزدن غذا.
-نه مامان. قول میدم تا آخر عمر میپزم.می شورم. میسابم. فقط منو به اصغر آقا ندید.
-مسخره بازی در نیار دختر. قاشقو بده غذام سوخت.
-تورو خدا نه. اصغر آقا نه.کنیزیتونو می کنم.کهنه بچه هاتونو عوض میکنم. میرم از جنگل براتون آب میارم.
مادر خنده اش می گیرد. برمیگردم و پیشانی اش را می بوسم.
-من دختر بدی هستم مامان؟
چیزی نمی گوید. دوباره می پریسم:" من دختر بدی هستم؟"
سرش را پایین می اندازد. آرام میگوید: " چی بگم والا.نه."
می خواهم بروم.فکری به سرم می زند. برمیگردم.
-مامان میدونی قراره نقش چی رو بازی کنم؟
باز هم چیزی نمی گوید. گاز را خاموش می کنم.
-چیکار میکنی دختر؟
رویش را به طرف خودم برمیگردانم.
-مامان غذا رو خودم می پزم. فقط تو رو خدا چنددقیقه بمن گوش بدید.
مادر از کلافگی سرش را تکان می دهد.
-قراره نقش یه جنازه رو بازی کنم.
دراز می کشم وسط آشپزخانه.
-نکن دختر. دیوونه شدی؟
- باید دراز بکشم رو زمین. دهن و چشام باید باز باشه. روم یه ملافه سفید می کشن. ملافه تااینجا میاد. روش پراز خونه.
- لال شی دختر. پاشو این مسخره بازی رو تموم کن.
دستم را می گیرد و من را از کف آشپزخانه جدا میکند. به چشمان خیسش نگاه میکنم.
-میدونی چیه مامان؟ بابا از این نقش خیلی خوشش میاد.
یکی از بازیگرها پایم را لگد میکند. می آیم جیغ بزنم اما بخودم می آیم. دارم نقش یک جنازه را بازی میکنم. ملافه سفید نازک است. از بین ملافه براحتی میتوانم تماشاگرها را ببینم. مادر را پیدا می کنم. در یکی از ردیف های آخر نشسته است. چشم هایم را می بندم.
بابا از اتاق بیرون می رود. می روم بطرف مادر.
-چی شد مامان؟ چی گفت؟
مادر سرش را پایین می اندازد.
-همون حرف همیشگی.میگه اگه رفت دیگه خونه نیاد.
بلند میشوم و نمایشنامه را از اتاقم برمیدارم و برمیگردم.و
-مامان. میخوام نماشناممو براتون بخونم. خوب گوش کنید.
-دختر. من چیزی از این نوشته هات نمی فهمم. بذار برم ظرفهامو بشورم.
-مامان بخاطر من گوش کن. تو رو خدا.
می نشیند. نمایشنامه را باز میکنم وشروع میکنم به خواندن.
-اواسط قرن نوزدهم. حیاط یکی از عمارت هی بزرگ در لندن.بازیگران: پدر، دختر، کارآگاه... .
نگاه می کنم به مادر. نمایشنامه را می بندم.
-بذار به زبون ساده بگم. تو یه جایی، اینجا نه ها، خارج. بابای یه دختر که یه مقام خیلی مهم داره، دخترشو میکشه.
-خجالت بکش دختر. باباتو قاتل کردی؟
بابا نیست. این فقط یه قصست. باقیشو گوش کن مامان.
-برا چی آخه؟ چرا باید همچین کاری بکنه؟
-نمیدونم. از ترس آبروش. دختره یه نویسندست. یه مقاله ی فمنیستی... . مامان. میدونی! از ترس حرفای در و همسایه ها.
- چی بهت بگم دختر!
ادامه می دهم:" بعد یه کارآگاه رو استخدام میکنه.بهش رشوه میده تا اتهام قتل رو از خودش تبرئه کنه. کارآگاه...
-اینجوری که نمیشه. جور در نمیاد.
- درسته مامان. جور درنمیاد.
-خیلی مسخرست.
-آره مامان. کل این نمایش یه نمایش مسخرست. پوچه. بهش میگن ابزورد.
رویم را برمیگردانم تا مادر چشم هایم را نبیند.
-پس مامانش چی؟
اشکم را پاک می کنم .
-چی مامان؟
-مامان دختره. مامان دختره قراره چیکارکنه؟
- نمی دونم.
- شب خودم باهات میام. یجوری میریم که بابات نفهمه. اگه چیزیم گفت بامن.
کارآگاه بالای سرم می نشیند. نگاهی به برگه های خون آلودی که روی زمین ریخته می اندازد.
-پس دخترتون پنهانی برای یه روزنامه مقاله می نوشته. اونم از اون مقاله هایی که کسی دوست نداره نوشته بشه.
-متاسفانه بله. بارها تلاش کردم جلوشو بگیرم اما بی فایده بود.جرم دخترم قابل بخشش نبود. از شما عاجزانه تقاضای کمک دارم جناب کارآگاه.
- بسیار خب. کس دیگه ای هست که به این ماجرا مربوط بشه؟
- خیر هیچکس.
به چشمان بیقرار مادرم نگاه میکنم. گریه ام میگیرد.آرام میگویم: "پس مادرم چی؟"