عنوان داستان : کنج نقاشی
نویسنده داستان : محمدامین قربانی
یک ماه انتظار ،تهشم موزه! یک ماه دلم خوش بود که این جمعه می ریم شهر بازی ولی الان کجاییم؟وسط یه عالمه مجسمه و نقاشی.چه با ذوق هم نگاه میکنه.چطوری هیجان ترن هوایی و تونل وحشت رو با این تابلو های خشک عوض میکنه.اصلا کی هستن اینا؟ هرکی باشن مهم نیست.مهم اینه که من جمعه ی آخر این ماه رو هم از دست دادم.نه خبری از شهربازی بود نه رستوران.همه ی پول جمعه آخر ماه رو دادیم واسه موزه .الان باید یه ماه دیگه صبر کنم آقا پولاشو جمع کنه که جمعه ی آخر ماه شاید مارو ببره یه جای خوب.
-خسته که نشدی؟ - چرا اتفاقا خیلی خسته ام ،کی میریم خونه؟ -ما که تازه اومدیم کلی چیز مونده که ندیدیم هنوز.
هم سن و سالای من الان دارن تو شهر بازی عشق و حال میکنن بعد ایشون منو آورده اینجا نقاشی ببینم.
-بابا؟ -بله؟ -خسته شدم ،پاهام درد میکنه -بیا کولت کنم. -من که بچه نیستم، ۸ سالمه - آدم بزرگا از ۱ ساعت راه رفتن خسته نمیشن بیا رو پشتم.
باشه، فرض میکنم سوار چرخ وفلک شدم.چرخ و فلک من به جای چرخیدن راه میره.چرخ و فلکم خسته نشه یه وقت.ولش کن،خودش خواست.تازشم اگه منو می برد شهربازی مجبور نبود خودش اینجوری بهم سواری بده .
-خوش میگذره؟ - فقط همین سواری ، بقیه ش نه. - چرا بقیه ش نه؟ تابلوها رو نگاه کن ،بی ذوق -اصلا اینا کین؟ -اینا آدمای بزرگی و مهم هستند. -همشون آدم بزرگن؟ -یا آدمای بزرگ رو کشیدن یا آدمای بزرگ کشیدنشون. -خب هر چی،به ما چه؟ -دوست داشتی بری شهربازی؟ -اینو باید قبل از اومدن به اینجا می پرسیدی ،الان چه فایده ای داره؟ -اومدیم اینجا به توافق برسیم با هم. -چه توافقی؟
-وقتی رسیدیم به اون گوشه جلوی قاب ها حرف میزنیم.
چرخ و فلک آرام آرام رفت تا به کنجی رسید که چند تابلو ازش آویزان بودند.یکیشون به نظرم آدم بزرگی بود ،بقیه رو آدمای بزرگ کشیده بودند.
-یه روز وقتی هم سن تو بودم ،بابابزرگ منو آورد اینجا .اون موقع بلیط گرون تر بود و خونه ما هم خارج شهر.بابابزرگ بیچاره یه عالمه پول خرج کرد.قرار بود برام دوچرخه بخره ، ولی بجاش منو آورد اینجا.منم خیلی ناراحت بودم دقیقا مثل الان تو.بابابزرگ دستمو گرفت و منو آورد این گوشه جلوی این تابلوها و گفت:((دلم می خواد یه روزی انقد پیشرفت کنی که نقاشیتو بکشن و بذارن اینجا .)) منم که دلم از قضیه دوچرخه پر بود با عصبانیت گفتم :((من اصلا چنین چیزی رو دوست ندارم.))نمی دونم چرا اونجوری جوابشو دادم .فقط می خواستم باهاش مخالفت کنم.نمی دونم بخاطر قضیه دوچرخه بود یا چیز دیگه ای ،این مخالفت تو همه ی موضوعات ادامه پیدا کرد تا رسیدم یه اینجا،جایی که برای اینکه تو رو ببرم تفریح باید یک ماه منتظرت نگه دارم.نمی دونم چرا ولی همش با بابابزرگ مخالفت می کردم و همه ش هم از این کنج لعنتی شروع شد.حالا هم که می بینی عکسم بین اینا نیست و اینجوری که پیش میره نخواهد بود.صادقانه بگم منم مثل بابابزرگ دلم می خواد عکس تو یه روزی اینجا باشه. دلم می خواد آدم بزرگی بشی.ممکنه تو هم مثل من بخاطر شهربازی باهام مخالفت کنی ولی من بالاخره می برمت شهر بازی ،برخلاف بابابزرگ که هیچ وقت برام دوچرخه نخرید.همه پولاشو صرف دفتر و کتاب کرد تا آدم بزرگی بشم ولی من بخاطر یه دوچرخه همه رو نادیده گرفتم.قول میدم ببرمت شهر بازی ،این هفته تو کارخونه اضافه کاری میکنم که مجبور نباشی زیاد صبر کنی.خب حالا بگو ببینم تو هم قول میدی که یه روزی عکست اینجا باشه؟ -آخه من دوست دارم فوتبالیست شم،عکس فوتبالیست های بزرگ که اینجا نیست،فقط عکس دانشمندای بزرگ و نقاشی هایی که آدمای بزرگ کشیدن آویزونه.
با این حرفم بابا یکه خورد.دستهای لاغرش زیرم کمی محکم تر شد و گفت:((چرا خودم بهش فکر نکرده بودم؟به نظرت اگه عکس منم توی کارخونه به عنوان کارگر نمونه بزنن ،یا انقدر پیشرفت کنم که رئیس بشم و عکسم بره بین عکس روسای کارخونه،آرزوی بابابزرگ برآورده میشه؟ -آره دیگه!اونجوری هم یه آدم بزرگ میشی.
مرا زمین گذاشت .با چشم هایی پر از اشک شوق که می خندیدند ،گفت :((بریم شهربازی ،فوتبالیست من.)) گفتم:((پول بلیط نداریم.)) -راست میگی ،پس بریم یکم فوتبال بازی کنیم.))
بابا راحت تر گام برمیداشت گویا باری چند ساله از دوشش برداشته شده بود.آری ،بابا امیدوار بود.