عنوان داستان : یلدای بی تو
آفتاب تند ظهر از هر راهی که می تواند خودش را مهمانِ خانه کرده. پرده را توی مشتم می گیرم و می کشم. نگاه دیگری به تقویم و خط قرمزی که دور امروز کشیده ام می اندازم. حس عجیبی قلبم را پر کرده؛ مثل آن که کسی قلبم را توی مشتش گرفته باشد و هی فشارش بدهد، اما به طور عجیبی این درد برایم خوشایند است. یک سال است که این درد ها همدم شب ها و روز هایم شده؛ دردی که جای تو را پر کرده.
خانه هنوز هم سرد است و شوفاژ خراب دهان کجی میکند. پتو را دورم میپیچم و به اشپزخانه میروم. یک فنجان قهوه تلخ و گرم، همه چیز را قابل تحمل تر میکند. همان طور که قهوه ام را مزه مزه میکنم نگاهی به خانه می اندازم؛ باید دستی به سر و رویش بکشم و برای مهمانی آماده اش کنم. لبخند کج و کوله ای گوشه ی لب هایم مینشیند؛ این روزها به این نتیجه رسیده ام که زندگی روی یک مدار بی نهایت می چرخد و همه چیز را تکرار میکند؛ خورشید هر روز بالا می آید و یک بار دیگر چشم های لعنتی ام به روی دنیا باز میشود و سرمای خانه در تک تک استخوان هایم جا خوش میکند، تنها صدایی که مدام می آید چک چک شیر آب است و صدای خاطره هایی که توی ذهنم می چرخند.
پالتویی که برای روز عقد گرفته بودم روی زمین افتاده. همان را تنم میکنم، بعد از یک سال و بارها شستن جای چند لکه خون به یادگار از آن شب که زندگی را برایم سیاه کرد مانده. صدایت توی گوشم میپیچد که با ذوق نگاهم میکنی و میگویی چقدر سفید به من می آید. هوای سرد آذر که به صورتم میخورد حس خوبی تمام وجودم را پر میکند. لبو فروش آن سر خیابان هنوز هم هست، با همان گاری رنگ و رو رفته و بخاری که از لبو های سرخ و باقالی های گلپر زده بلند میشود. چقدر لبو های این پیرمرد را دوست داشتی. هیچ چیز توی این شهر لعنتی نیست که مرا یاد تو نیندازد حتی این چاله هایی که باران پرشان کرده. چه کلمه بیخودی، باران! از روزهای بارانی بدم می آید و از شب های بارانی بیشتر. روزهایی که باران می آید داغم تازه میشود و صورت تو را همه جا میبینم، با هر صدای ماشینی که می آید اسمت را داد میزنم و بلند گریه میکنم. جایی هست که بروم و باران و ماشین و تویی که توی خون خوابیده ای، جلوی چشم هایم نباشد؟ نگاه عجیب مردم وقتی با خودم حرف میزنم آزارم میدهد، کاش آنها هم میتوانستند تو را ببینند و فکر نکنند که من یک نو عروسِ دیوانه ام. بگذریم از این حرف ها... موقع برگشت حتما لبو میگیرم. شب هایی که شمع روشن میکردم را دوست داشتی، یادم باشد شمع هم بخرم. صدای هندوانه فروش وانتی فکرم را خط خطی میکند. نمیدانم چه اصراری است که شب یلدا حتما هندوانه هم باشد، من پاپ کورن را ترجیح میدهم. مخصوصا وقت هایی که با یک کاسه پر مینشستیم و فیلم می دیدیم... از لحظه ای که بیرون آمده ام مدام
نفس عمیقی میکشم و در را با پایم باز میکنم. خرید ها را گوشه ای میگذارم. تمیزی خانه بعد از مدتها برق رضایت را توی چشم هایم انداخته، حضورت را توی خانه احساس میکنم که امروز خوشحال تر است؛ همیشه میگفتی حال یک خانه از حال خانم آن خانه پیداست، بهم ریخته که باشد باید کنارت بنشینم و تمام غم هایت را با یک فنجان چایی از بین ببرم. شمع ها را توی هر گوشه ای از خانه می گذارم و رز های سرخی که پرپر کرده ام اطرافشان میریزم؛ و در آخر نوبت چیدن خوراکی ها روی میز است.
چراغ ها را خاموش میکنم و روشنایی را گردن آباژور کنار مبل می اندازم و پیامی به مامان میدهم که یک وقت فراموش نکنند مهمان من هستند. هرچند فکر نکنم فراموش کرده باشند؛ هنوز صدای خنده مامان که گریه هم قاطی اش بود یادم هست. قربان صدقه ام میرفت و میگفت خوشحال است که همه چیز را فراموش کرده ام و به خودم برگشته ام. انگار یادشان رفته تو همراهت روح مرا هم به گور برده ای. اما بی راه هم نمیگوید، مادر ها همیشه حرف های درستی میزنند. مثل مادرت که میگفت قدمم نحس است و من پسر رشید اش را مهمان ناخوانده خاک کرده ام.
تمام روز ها و ساعت های این یک سال را به تو فکر کردم، به شبی که برای همیشه دست هایت و چشم های مشکی ات را از من گرفتی و حسرت یک عمر زندگی کنار هم را به دلم گذاشتی، نیش و کنایه های مادرت، به نگرانی های مامان که با هر بهانه ای زنگمیزد تا مطمئن بشود من خوبم.
نمی دانی چطور با حال خودم و فکر غصه ای که روی قلب مامان می نشیند، کنار آمده ام.
لباسم را عوض میکنم و همان پیراهن قرمزی که دوست داشتی را با احتیاط میپوشم که یک وقت لاک ام لباس را کثیف نکند. همان طور که ناخن هایم را فوت میکنم نگاهی به آیینه می اندازم. همیشه میگفتی که چقدر این ارایش ناشیانه ام را دوست داری. چشم هایم به سمت در کشیده میشود و یک لحظه دودل میشوم که مامان کلید خانه را داشت یا نه؟
شمع ها را روشن میکنم، چیزی نمانده که مهمان ها برسند. طنابی که از ستون اشپزخانه آویزان کردم را چک میکنم. روی چهارپایه میروم و حلقه را به گردنم می اندازم. باید به خودم بگردم...
نقد این داستان از : احسان رضایی
«چه داستان نفسگیری!» این، اولین چیزی بود که بهد از تمام شدن داستان بالا توی ذهنم آمد. داستانی که آرام آرام گسترش پیدا کرده، اتفاق اصلی را روایت کرده، ذره ذره به ما جزئیات داده و با یک پایانبندی عیرمنتظره غافلگیرمان کرده است. باید به نویسندۀ محترم دست مریزاد گفت. در عین حال به نظرم حیف است که داستان در این سطح باقی بماند و از نویسندۀ محترم دعوت میکنم تا برای داستان وقت بیشتری گذاشته و با بازنویس و اصلاح متن به غنیتر شدن آن بپردازد. این داستان، حیف است که بهتر از این نشود. نکتۀ اصلی در بازنویسی این داستان، میتواند حذف جملات اضافه باشد و در عوض افزودن بخشهایی به متن که داستان را عمیقتر میکند. توضیح میدهم. جمله اول داستان را ببینید: «آفتاب تند ظهر از هر راهی که می تواند خودش را مهمانِ خانه کرده.» خب نور آفتاب از چه راهی جز پنجره میتواند وارد خانه شود که میخوانیم «از هر راهی»؟ به اصطلاح این عبارت «حشو» است. در جمله بعدی راوی پرده اتاق را توی مشتش میگیرد و پرده را میکشد. چی شد؟ قاعدتاً باید پرده کشیده باشد که بشود آن را گرفت و کنار زد، اما اگر اینطور بوده راوی نور آفتاب را از کجا دیده و تشخیص داده که وقت ظهر است؟ و اصلاً کل این صحنه چه کمکی به پیشبرد داستان میکند؟ از این فضاسازی چه چیزی را باید بفهمیم؟ قاعده «تفنگ چخوف» را که خاطراتان هست؟ هر چیزی که به بهتر شدن داستان کمک نمیکند، باید حذف شود. آن هم بخصوص در بخش ابتدایی داستان که بسیار اهمیت دارد. نقطۀ مقابل این جملات، آن دسته از عبارتهایی است که داستان را خیلی خوب پیش میبرد، یا حتی در نظر اول نقش چندانی ندارد اما بعد از خواندن داستان میفهمیم که اتفاقاً همین جملات چه اهمیتی در درک بهتر ماجرا داشتهاند. نمونهاش این جمله: «یک لحظه دودل میشوم که مامان کلید خانه را داشت یا نه؟» این جمله در نظر اول فقط دارد بیحواسی راوی را نشان میدهد، اما بعد از پایان داستان و اطلاع از تصمیم راوی، میفهمیم که او نگران بوده نکند جسدش را پیدا نکنند! چنین جملاتی با کارکردهای چندگانه ارزش بسیار زیادی در داستان دارند. پس تا میتوانید از آن جملات دستۀ اول کم و به نوع دوم اضافه کنید. از ویرایش و بازخوانی داستان هم غفلت نکنید. همین الان آخرین کلمۀ متن، غلط تایپی دارد: باید به خودم برگردم (نه «بگردم»). همین یک غلط تایپی ساده، باعث انتقال حس غلطی به خواننده میشود که خود نویسنده برای داستانش وقت چندانی نگذاشته پس برای خود او مهم نیست، چرا برای من خواننده اهمیت داشته باشد؟! دقت داشته باشید که در داستان (و البته هر متن ادبی) تک تک کلمات و حروف اهمیت دارند.