عنوان داستان : چرا به مادر من تبریک نمیگویید؟
از پارسال که احمد توی مدرسه المشنگه به راه انداخت، فهمیدم که من هم یک پرستارم. اما حالا خودم باید بخوابم که پرستار بیاید بالای سرم. فقط سقف را میبینم و تا اندازهای میتوانم از اطرافم با خبر شوم که سیاهیِ چشمانم در سفیدی تکان میخورد.
خودم هم نفهمیدم چطور شد که این بلا سرم آمد. دردش خیلی وقت بود ساکت شده بود. رضا هم بزرگ شده بود و مشغولیتهای من هم بیشتر. غرق رضا بودم و نمیفهمیدم درد منتظر یک جرقه است. احمد هم نمیدانم چطور یازده سالش شد. فرصتی باقی نمانده بود که به درسهایش برسم. آمدن کرونا هم دیگر کار را سختتر کرد. با تبی که به جانِ رضا افتاد و ولکن هم نبود، گفتم کارش تمام است. وقتی به دنیا آمد، بیست روزی در بیمارستان بستری بود. دکترها نمیدانستند چرا این شکلی شده. دهانش همیشه باز بود و پاهایش چنان روی هم افتاده بود که نمیشد از هم جدایشان کرد. برای نگهداری از یک معلول آماده نبودم. دکترها میگفتند شاید اکسیژن کم آورده. بارها سوزنی را فرو کردند توی کمرش و آب از نخاعش گرفتند. اما بیفایده بود. الآن پانزده سال است که رضا را به همین شکل، افقی، روی دستانم است.
تبی داشت که پایین نمیآمد. پاهای کجوکولهاش را با آب شستم. بیفایده بود. تب داشت، اما میلرزید. سرفه هم میکرد. از سرفههایش دلم ریش میشد. چطور با دهانی که نمیتوانست باز و بسته کند، سرفه میکرد. چشمانش به من بود. گرچه سیاهی چشمانش دیوار را نشانه رفته بود. میدیدم که توانی برایش نمانده. بردمش بیمارستان. گفتند باید بستری شود. مگر میتوانستم از او دل بِکنم؟ پانزده سال تر و خشکش کردهام. نمیتوانستم. گفتند باید بستری شود. پسرِ پانزده ساله را در بخش اطفال بستری کردند. آخر مثل بچه باید ازش نگهداری میکردند.
یک روز بعد گفتند تستش مثبت شده. همین کافی بود که جرقه اول درد زده شود. گردن و کمرم به صدا در آمد. دردِ کهنه بود. نو شد. بردنش بخش کرونا. آنجا دیگر نمیتوانستم حتی ببینمش. التماس میکردم. به پایشان افتادم که باید من کنارش باشم. بنده خداها قبول کردند. آخر پرستار کم داشتند. دردسرهای خودشان و شلوغیِ بخش کرونا یکطرف، تر و خشک کردن یک معلول هم یک طرف. آخر من هم شدم پرستار.
همین ده روز پیش بود که معلمِ احمد در گروهِ مادران، روز پرستار را تبریک گفت. اسم دو تا از مادران که پرستار بودند هم آورد. احمد دور از چشمان من این پیام را دیده بود. در جوابِ معلم نوشته بود: «چرا هیچکس به مادر من تبریک نمیگوید؟ مادر من هم پرستار است. پانزده سال است که از برادرم پرستاری میکنم.» آخرش هم نوشته بود: «مامانم دوسِت دارم.» البته فقط امسال نبود. سالِ قبل، احمد مدرسهی دیگر بود. سر صف، مدیر مدرسه اسامیِ دانشآموزانی که مادرشان پرستار است را میخواند. احمد با بغض میآید جلویی صف، داد و بیداد راه میاندازد که مگر مادر من پرستار نیست؟ چرا به مادر من تبریک نمیگویید؟ با چشمانِ پفکرده، بدون کیف، رسید خانه، نفسنفسزنان پرید توی بغلم و من را بوسید. خیسیِ بوسههایش با اشکش یکی شده بود. رضا فقط ما را با چشمانش میدید. «أأ...أأ...واا...واا...» ازجمله آواهاییست که رضا استفاده میکند. دیدن لبخندش برای من، پدرش و احمد شده یک آرزو. البته پلکهایش که به هم نزدیک میشود، میتوان خوشحالیاش را تشخیص داد.
وقتی با لباسِ گان، شیلد، عینک مخصوص و پاپوشها که پوشیدنش، سرجمع یک ربع طول کشید، رفتم بالای سرِ رضا، رضا من را نشناخت. همین یک روزی که منتقلش کردهاند بخش کرونا، آرام و قرار ندارد. نمیگذراد ماسکِ اکسیژن روی صورتش بگذارند و گردنش را به دو سمت تکان میدهد و میگوید: «آآ..آآ...» سرپرستار میگوید نمیداند مشکلش چیست. جواب میدهم: «مادرش را میخواهد.» اما وقتی با این لباسها رفتم بالایِ سرش دلم لرزید. من را نشناخت. دستی به سرش کشیدم. کمی ساکت شد اما آرام نه. دور از چشمِ پرستاران عینکِ بخارگرفته و شیلد را برداشتم. چشمانم، به سیاهیِ منحرفشدهی چشمانش افتاد. هر دو چشمانمان خیس شد. انگشتانِ بلند و کوتاهش را به دستانم نزدیک کرد. سرد بود. من هم سرد بودم. اما آرام شد. ماسکِ اکسیژن را که روی صورتش گذاشتم، پلکهایش را برهم گذاشت و خوابید.
به پرستارها میگفتم: «اگر کاری دارید به من بگویید. بعد از پانزده سال، آنقدر یاد گرفتهام که بتوانم کمکدستتان باشم.» تشکر کردند از اینکه خودم آمدهام و پرستاری فرزند معلولم را میکنم. دو هفته بالای سرش بودم. هیچکس جواب درستی به من نمیداد که چرا او را مرخص نمیکنند. از نوشتههای توی مانیتورِ بالای سرِ رضا هم سر درنمیآوردم. اما همه به من امید میدادند که رضا خوب میشود. ولی یک صبح، نماز خوانده بودم که رقتم اتاق رضا. تخت خالی بود. مانیتور هم خاموش. افتادم. گردن وکمرم با هم گرفت. خشک شده بودم. مثل درختی در پاییز. دیگر جرقهی نهایی زده شده بود. چشم باز کردم رویِ تخت بودم. ماسکِ اکسیژن روی صورتم بود. فقط میتوانستم، نورِ سفیدِ سقفِ اتاقی که رضا در آن بستری بود را ببینم. من جایِ رضا بستری بودم. نمیدانستم احمد کجاست؟ رضا کجاست؟ حتما رضا مُرده. خیلی وقت است منتظر رفتنش هستم.
پرستار آمد. چشمانِ نگران من را که دید گفت: «رضا را منتقل کردیم بخش آیسییو، مراقبتهایِ ویژه. نگران نباشید. حالش بهتر شده.»
نفس کم آورده بودم. فقط در دل گفتم که: «رضا در آییسییو، نیاز به مراقبتهایِ ویژهی مادرش ندارد؟» اشک از گوشهی چشمانم به بالشت رسید.
ـ ای مادرت بمیرد رضا... .
روزی را به یاد میآورم که رضایِ بیست روزه را از بیمارستان مرخص میکردیم. همه میگفتند: «این دیگر برای تو بچه بشو، نیست...» راست میگفتند. بچه نشد، رضا، همه زندگی مادرش شد.
نقد این داستان از : محمد محمودی
با سلام.
برای اینکه نویسنده به دام سانتیمانتالیسم اوج گرفته در این روزها نیفتد، و دائم نخواهد از مخاطب به خاطر نوشتهاش اشک بگیرد، باید زاویه دید و طرز نگاهش به پیرامون و زندگی را عوض کند. قصه چه میگوید: «مادری هست که از پسری معلول مراقبت میکند.» یکخطی داستان، معلوم میکند که نویسنده در حال گفتن داستانی با موضوع دردناکی است. برای اینکه به دام اشک و گریه نیفتیم، نویسنده باید فقط از روایت کردن صرف دست بردارد و ما را با احوالات مادر و خصوصیات مادرانگی نزدیک کند. جالب است با اینکه نوشته و متن، زاویهاش اول شخص است، حس روایتی غیرشخصی به مخاطب میدهد. یک احتمالش بخاطر راوی غیر همجنس است. راوی غیر هم جنس، اجازه همذاتپنداری را اول از نویسنده و در بعد از مخاطب میگیرد. راوی غیر هم جنس، نمیگذارد به درستی، زیر و بم شخصیت داستان را درک کنیم. به غایت حسش کنیم. دوربینی را تصور کنید که از شخصیت دور و اندازهی قابش «واید» است و شخصیت در حال حرف زدن، اکت نشان دادن و پیشرفتن است. مخاطب به اندازه دوربین و قابش، از مخاطب دور نگه داشته میشود. برای دل دادن به دردها و رنجهای کسی، باید از جسمیت و روایت صرف عبور کنیم. باید نویسنده ما را به درون شخصیت ببرد. باید مکث و صبر و نگاهش را ببینیم، و حتی عمل نکردنش را. داستایفسکی استاد درونسازی شخصیت است. جنایت و مکافات را بیاد بیاورید. کلنجارهایی که راسکلنیکلف برای کشتن پیرزن با خود به همراه دارد. از درونش و با درونش است که درد و بیچارگی شخصیت را درک میکنیم. و بعد حتی با جنایتش کنار میآییم! بلدی میخواهد. داستایفسکی از درون شخصیت را واکاوی میکند و بعد به بیرون از حالت روانیاش میآید. تا درون شخصیت را نبینیم، برونش، حالت گفتاری پیدا میکند و رنجها برای مخاطب، حالت دردآوری پیدا میکند. جمله اولتان با یک گزاره خوب شروع میشود: «از پارسال که احمد توی مدرسه المشنگه به راه انداخت، فهمیدم که من هم یک پرستارم.» گزاره، به شدت داستانی و برای شروع یک داستان، جایش درست است. اکنون مخاطب به دنبال این است که بفهمد، احمد کیست؟ راوی چه نسبتی با او دارد . پرستار بودن چه معنایی در این داستان پیدا میکند. جملهی بعدی اما کاملا با جملهی قبلی در منافات است و نمیتاوند تمنای مخاطب برای فهمیدن را پر کند: «اما حالا خودم باید بخوابم که پرستار بیاید بالای سرم. فقط سقف را میبینم و تا اندازهای میتوانم از اطرافم با خبر شوم که سیاهیِ چشمانم در سفیدی تکان میخورد.» به مذاق مخاطب بسیار بیربط میشود. به نظرم خذفش چه نقصی در داستان به وجود نمیآورد. جمله بعدی میرفت که آرام آرام داستان را شکل بدهد و پاسخ گزاره اولی را بشکافد، اما کسی به نام رضا وارد میشود. رابطهی علت و معلولی و ربط جملهها به هم، به پیشبرد داستان کمک شایانی میکند. معلول بودن رضا را میتوانستید درحالتی عملگونه که مادر در حال رسیدگی به رضاست به مخاط برسانید و خود دیتای خام را همینطوری وارد داستان نمیکردید. ببینید در داستانتان سکته بسیار دارید. سکته و سکسکه از بیربط بودن بین جملات است که پدید میآید: «یک روز بعد گفتند تستش مثبت شده. همین کافی بود که جرقه اول درد زده شود. گردن و کمرم به صدا در آمد. دردِ کهنه بود. نو شد. بردنش بخش کرونا.» یک پاراگراف و چند دیتای مختلف و بیخاصیت در داستان. جملهی بعد: «همین ده روز پیش بود که معلمِ احمد در گروهِ مادران، روز پرستار را تبریک گفت.» این جمله با پاراگراف قبلی در تناسب نیست. متن، مقدمات هر بخش را کم دارد که بتواند جملات را به حالتی علت و معلولی هم وصل کند. به جملهی آخر نگاه کنیم: روزی را به یاد میآورم که رضایِ بیست روزه را از بیمارستان مرخص میکردیم. همه میگفتند: «این دیگر برای تو بچه بشو، نیست...» راست میگفتند. بچه نشد، رضا، همه زندگی مادرش شد.» انگار نویسنده قصد داشته داستانش را هر چه سریعتر به پایان برساند. نویسنده هنوز نتوانسته دایرهای که ترسیمش را شروع کرده، به پایان برساند. دور هنوز کامل نشده. اثر تکمیل نشده است. نقص دارد. موضوع خوبی دارد که با تامل بیشتر میتواند، اثر بزرگتری بر مخاطبش بگذارد. مسخ کافکا را بخوانید که چگونه خواهرش از او پرستاری میکرد و دوباره همین داستان را جدیتر بررسی کنید و بنویسید. بیصبرانه منتظر داستان بازنویسیشدهتان هستم.