عنوان داستان : به من زنگ بزن
نویسنده داستان : زهرا بهره مند اردستانی
«عجب بدبختی شده به خدا ... آدم مجبوره تویِ خونهیِ خودش مثل دُزدها راه بره! »
زبانه یِ درِ ورودیِ آپارتمان را میکشم تا در، آهستهتر بسته شود. پله ها را با سرعت ولی بی صدا بالا می-روم. صدایِ تهِ کفشِ تازه ام نگرانم میکند. با هرقدمی که صدای جیرجیرش درمیآید، میترسم پیر زن وِرّاجِ طبقه یِ اول بشنود و در خانه اش را بازکند. پاگرد طبقهیِ اول را با احتیاط رد میکنم. صدای پیر زن را میشنوم.
- دخترم رفتی بالا حتما به من زنگ بزن ... منتظرما ...
- حاج خانم اگه کاری دارید خب همین حالا بگید...
- نه مادر الان نمیتونم ... رفتی بهم زنگ بزن ...باشه؟ ...
- آخه حاج خانم هیچ وقت جواب نمیدید که ...
- عیب نداره ...خب پیغام بذار ...
- من که کاری ندارم باهاتون ... شما منو کار دارید ... پیغام چی بذارم ؟!
- خب هرچی دلت میخواد بگو مادر جان... فقط یادت نره ها ...
زیر چشمی به درِ خانه یِ پیر زن نگاه میکنم. در خانه بسته است!
« پیر زنه خِرِفت از بس تنها مونده یه پا خُل شده، ما رو هم خُل کرده ... امروز هم که نیست، توهم صداش هست! »
چند پله از طبقه دوم را بالا رفته ام که صدای جیغ یک بچه همزمان با باز شدن در آپارتمانی میخکوبم میکند. سرم را برمیگردانم. همسایه طبقه دوم است. دخترش را تند تند در بغلش تکان میدهد و سعی میکند در همان حال، چسبِ کفشهایِ کوچکِ عروسکی اش را روی هوا برایش ببندد.
کمی چشم هایم را جمع میکنم تا مهربانتر به نظر برسم. لبخند مصنوعی میزنم. با صدایی که انگار سعی میکند بلندتر از صدای گریهی دختر مو فرفریش باشد، کشدار میگوید: خانومِ ... خانومِ
مطمئنم فامیلیم را یادش رفته است. نگران پیدا شدن سر و کله پیرزن همسایه میشوم. با صدای خیلی آهسته به او سلام میکنم. امیدوارم او هم بفهمد که باید آهستهتر صحبت کند. ولی او با همان صدای بلند ولی تند و پر استرس ادامه میدهد : خوبی عزیزم؟ ... چند روزه میخوام یه چیزی ازت بپرسم ...
چند پله به پایین برمیگردم.
- شنیدم توی رستوران حامی کار میکنی... درسته؟
قبل از اینکه جوابش را بدهم، ادامه میدهد : چه کار میکنید ؟ ... کارگرید ؟
تند و تیزیِ کلمه یِ "کارگر" برای چند لحظه، مغز و عضلات صوتم را از کار میاندازد. نگاهم روی لبهایش که مرتب روی هم فشار میدهد، میماستَد.
« قشنگ معلومه آخرین لحظه رژ لب قرمزش رو زده و پریده بیرون ... حالا هم لبهاش رو روی هم فشار میده تا بشینه به لبش »
قیافهی خودم را تصور میکنم.
«حتما تا الان هیچی از آرایش ظهرم باقی نمونده ! پوست لبم رو هم که چند دقیقه پیش توی راه، عین دهاتی ها کندم و خون اومد ...فقط جای یه زخم روی لبِ رنگ پریدم کمبود که اونم رسید! ... نای وایستادنم که ندارم ... حتما به خاطر رنگ و روم به خودش جرات داد بگه "کارگر"»
زبانم را به لبهایم میزنم تا با خیسی اش کمی تر و تازه بشود. پشتم را صاف میکنم. تُنِ صدایم را تغییر میدهم. بدون ترس از حاج خانم، بلند جواب میدهم : نه خیر. " خیر " را کمی میکشم.
ادامه میدهم: من، حسابدار رستوران حامی ام.
« آخه من کجام حسابدار اونجاست؟ ... فرقی نداره که صندوقدار هم یه نوع حسابداره دیگه! ... نه بابا ! ... خودت هم باورت شدهها ... زنه درست فهمیده ... صندوقدار همون کارگره بدبخت! ... یادت رفته دم اومدن، سر یه قرون که کم آورده بودی چطوری جلوی همه خُردِت کرد!... آبرو برات نذاشت ... »
- غذاشون خوبه؟ ... برای مهمونی تویِ خونه کارگر میفرستن؟
به زحمت مشغول پوشیدن بوت هایِ ساق بلندش میشود.
- خیلی خوب و معروفه که .. . تعجب میکنم ، چطور نمیشناسیدش! ... کلی از سفارش هامون برای مهمونی های لاکچری آن چنانیه ...البته شایدم حق دارید ... آخه همچین رستورانایی به درد هر کسی نمی-خورن... مشتری خاص دارن ...
« آخیش ... به تلافی کارگر گفتنش خوب لِهش کردم ... همچین گفتم انگار رستوران، مالِ خودمه ...»
از خودم راضی هستم . دوست دارم بلند بخندم ولی به یک لبخند ریز، راضی میشوم. یک لبخند پیروزمندانه با طعمِ بدجنسی.
چیزی نمیگوید. بچه اش گریه میکند. به او هم لبخند میزنم. کمی ساکت میشود. یاد پیر زن همسایه میافتم که هنوز پیدایش نشده است. هول میکنم .
نگاهی به کفش هایش میاندازم که یک دفعه قدش را چندین سانت بلندتر از من کرده است. بدون فکر می-گویم : میخواید کوچولوتون رو تا دم در بیارم ؟اسمش چی بود؟
« عجب احمقی هستی تو دختر ... یعنی لِهِت کردا ولی تا دیدی شاید با این کفشها با بچه از پله ها بیفته ، خودت را باختی ... »
- نه ممنونم ... عادت دارم ... پس یادم باشه حتما شماره رستورانتون رو بگیرم و با عجله و پر سر و صدا از پله ها پایین میرود .
« تابلو معلومه برای اینکه کم نیاره یه چیزی گفت و رفت »
دوباره یاد پیر زنِ گیرِ طبقه اول میافتم. میدانم که امروز با این همه سرو صدا نمیتوانم از دستش در بروم. خودم را آماده میکنم. جملات تکراری پیغام های قبلی را مرور میکنم.
- سلام حاج خانم خوبید؟ ... بهترید ؟... با من کاری داشتید ... ساعت دواهاتونو یادتون رفته ؟ ...
- حاج خانووووم ... ببخشید دیر شد ... اومدم بالا مشغول شدم ، یادم رفت ... تو رو خدا ببخشید ...
- حاج خانم آخه چرا کارتون رو نگفتید ... رو درواسی میکنید ؟ ... خب منم جای دخترتون ... اصلا به من بگید تارا ...
- قبض برق و تلفن تون رو پرداخت کنم؟ ... خب میگفتید ... فردا قبض هاش رو آماده کنید ازتون بگیرم ...
صدای کوبیده شدنِ در ورودی و قطع شدن صدای آژیر دخترک، یعنی میتوانم هنوز به فرار کردن از دست حاج خانم امیدوار باشم . به طبقه سوم میرسم. آنقدر پله ها را تند بالاآمدم که ماهیچه پشت پایم گرفته است . نفسم هم سنگینی میکند. چند پله ی آخر را تا جلوی در، پایم را میکشم.
«بد بختی رو ببین ... فقط هم به من گیر میده ... اصلا باید یه روز بهش بگم که دیوونه شده! ...شاید خودش نمیدونه! ... چه میدونم شاید به بقیه همسایه ها هم میگه !..یادم باشه حتما از یکی شون بپرسم.. هرچند عمرا به این خانمه بگه »
دستگیره در را به سمت خودم میکشم تا موقع باز شدن کمتر صدا بدهد. به داخل خانه میروم. اولین چیزی که به چشمم میخورد، کاسه یِ گل سرخِ حاج خانم هست. چند روز است آن را روی اپن گذاشتم تا یادم بماند پس بدهم.
« کاش یه کمی رو دار بودم و بهش میگفتم که از بوی سیر توی آش هاش حالم بهم میخوره ! ...آخه سیر هم حدی داره ... آدم نباید خودشو خفه بکنه که! ... اصلا دیگه آش داد، ازش نمیگیرم ... البته بد هم نبودا ...اون شب دیگه شام درست نکردم ... همون رو به جای شام به بهنام دادم ... اونم کلی کیف کرد ...چِه بَه بَه و چَه چَهی هم کرد بیچاره ... »
یاد صدای مهربان حاج خانم میافتم. میگفت دلش برایم میسوزد که هر روز دیر وقت و خسته به خانه می-آیم. میگفت هر دفعه که غذای خوشمزه درست میکند اول برای من جدا میگذارد، بعد خودش میخورد!
مثل کسی که بدهکار است و باید قرضش را زودتر بدهد، سریع چند شاخه نبات از توی کابینت برمیدارم و توی کاسه اش میگذارم.
چراغ پیغام گیر تلفن چشمک میزند. غیر از پیغام تبلیغاتی برای کپسول آتشنشانی یا اینترنت پر سرعت چیز دیگری نمی تواند باشد. اگر آشنا بود حتما به موبایلم زنگ میزد. موبایلم را چک میکنم. میس کال یا sms نخوانده ، ندارم. ساعت بالای صفحه یِ آن را نگاه میکنم. ساعت هشت و نیم است. برای شام درست کردن، دیر شده است ! با عجله در یخچال را باز میکنم . شوکه میشوم . باورم نمیشود .صبح یادم رفته است از فریز مرغ در بیاورم.
«ببین چقدر گیج بودم که بشقاب خالی بدون مرغ رو توی یخچال گذاشتم... »
هر روز، از صبح توی رستوران به قدری بوی غذا میشنوم که از بوی غذا و خودِ غذا حالم بهم میخورد. چاره ای نیست. توی فریز را نگاه میکنم. چشمم به بسته یِ فیله یِ ماهی میخورد. ماهی زودتر از همه چیز آب میشود. راحت تر هم پخته میشود. همان را در میآورم و توی سینک میاندازم. شیر آب را رویش باز میگذارم. لباسهایم را عوض میکنم.
نمیدانم چرا همیشه چراغهای چشمکزن اعصابم را بهم میریزند حتی چراغ کوچک روی تلفن. برای خاموش شدنش پیغامگیر را پِلی میکنم و به آشپزخانه میروم. دو تا استکان برنج پیمانه میکنم.
« مشترک گرامی برای استفاده از ظرفیت اینترنت پرسرعت منطقه خود کلید ستاره را فشار دهید »
«سلام خانم احمدی جان ... تارا هستم ... دختر همسایه طبقه اولتون... مامانم خیلی...»
صدای شیر آب نمیگذارد درست بشنوم.
«دختر حاج خانم بود ؟...امان! ... از دست خودشم که در میرم ، گیر دخترش میفتم! ...»
پیغامش را توی ذهنم مرور میکنم. یک دفعه، بغض صدایش از خود کلماتش برایم واضح تر میشود. دلم شور میافتد. دستم را خشک میکنم و پیغام آخر را دوباره گوش میکنم.
«سلام خانم احمدی جان ... تارا هستم ... دختر همسایه طبقه اولتون... مامانم خیلی ازتون تعریف میکرد ... میگفت خیلی مهربونید ... تو رو خدا براش دعا کنید ... چند روزه توی بیمارستانه ...حالش اصلا خوب نیست ... گفت خیلی قلب مهربونی دارید ... دوست داشت شما براش دعا کنید . ... همیشه از اینکه روزی چند بار صداتون رو میشنید خوشحال بود ... حتی میگفت شبها دیگه تنهایی اذیتش نمیکنه ... خدا خیرتون بده که اینقدر هواش رو داشتید ... به خدا شرمنده ام ... من باید به جای شما کنارش بودم... من باید روزی چند بار بهش سر میزدم نه شما! ... بیچاره مامانم همیشه توی زندگیش خیلی تنها بوده ...»
جمله آخرش را که میگوید، بغض من و او باهم میترکد.