عنوان داستان : « روبروی هم نشستیم و با شجریان گریه کردیم»
نویسنده داستان : کبری التج
چطور میتوانستم میثم را فراموش کنم؟ در حالی که او تنها کسی بود که مرا پیش چشم خودم عریان کرده و خود واقعیام را به من نشان داده بود.
هر بار که بر اثر رفتار دیگران یا خودم شگفت زده میشوم، به درونم نگاه میکنم و صدای او را در پس زمینه ای از صدای آواز شجریان، در حال خواندن تصنیف "ببار ای بارون، ببار" میشنوم که آرام و شمرده خصوصیات پنهانی مرا رو میکند در حالی که من نگاهم به جلد کاست و عکس کویر ترک خورده، با آن ماه نازک بالای سرش است و آن را در دستم میچرخانم و خودم را بیتفاوت نشان میدهم.
بیست سال پیش بود و ما هر دو پسرهای شانزده سالهای بودیم، در اوج ظهور هیجانهای آتشین بلوغ و کمال. درگیر فهم فلسفهی زندگی و موهای زبر جاهای مختلف بدنمان.
همکلاسی و همسایه بودیم و گویی جبری طبیعی وجود داشت که باید با هم دوست باشیم.
نشسته بودم در اتاقش که یک سالی میشد در و دیوارش پوشیده شده بود از عکسهای سیاه و سفید مختلفی از فروید و یونگ، آن هم درست بعد از آن دورانی که عکسهای راکی و بروس لی دیوار اتاقش را رنگارنگ کرده بودند. رفته بودم تا او کاست جدیدی را که خریده بود، برایم پخش کند و من که با شنیدن آن آواز، درون خلسهای نسبتا شدید برای آن سن و سال، رفته بودم، ناخودآگاه دربارهی احساسی که راجع به دخترداییام داشتم با او حرف زدم. یادم هست که همان موقع مادرش دو لیوان شربت آبلیموی خنک برایمان آورده بود و من وسط حرفم ساکت شده بودم و میثم همراه شجریان زیر لب زمزمه میکرد. احساس میکردم شجریان آن تصنیف را تنها برای من خوانده است و میثم درکی از آن ندارد؛ " با دلم گریه کن، خون ببار...".
آن روز فکر میکردم این احساسم نشانهی بزرگی، بلوغ و شعور من است و دردی که از عشق میکشم، قرار است مرا مرد کند. میثم بعد از شنیدن حرفهای من، چند لحظهای سکوت کرده بود و ناگهان بیوقفه شروع کرد به حرف زدن:
«چطور حاضری خودت و کس دیگری را اسیر چند هورمون اضافی و بیمصرف و مسخرهی وجودت کنی که بودن و نبودنشان روی زندگی و زنده بودنت تاثیر ندارد؟»
نه اینکه انتظار داشته باشم با من همدردی کند. اما انتظار شنیدن این حرفها را هم نداشتم. برای همین، اول با تعجب نگاهش کردم و وقتی نگاهش را روی خودم دیدم، سرم را دوباره به جلد کاست و خواندن مطالب روی آن گرم کردم.
« میدانی امید! تو به خاطر عدم توجهی که در کودکی به تو شده دنبال دستاویزی میگردی که خودت را با آن بالا بکشی.
تو بچهی آخر خانواده هستی. آن هم بعد از چهار خواهر و برادر دیگر و با فاصلهی سنی نسبتا زیاد با آنها. پدر و مادرت و بقیهی خواهر و برادرانت حوصلهی تو را نداشتهاند.
احتمالا فرزند ناخواستهی پدر و مادرت بودی.
حالا میخواهی خودت را ثابت کنی...
می خواهی نشان دهی که کسی هستی که دیگران میتوانند به او تکیه کنند.
این نیاز توست و تو داری آن را به اشتباه ارضا میکنی. این خود واقعی تو نیست که به دختر داییات نگاه میکند. این نیاز جسمی و روانی توست و این پست ترین نوع عشق است».
در تمام مدتی که او حرف میزد، نگاه سنگینش را روی خودم حس میکردم و با جعبهی کاست ور میرفتم و او بیرحمانه ادامه میداد:
« تو فکر میکنی که عاشق دخترداییات شدهای. مطمئن باش اگر جای او هر دختر دیگری در آن لحظهی خاص از زندگیات جلویت قرار میگرفت، همین حس را به او داشتی. به عکس العمل بدنت موقع دیدن او یا حتی فکر کردن به او دقت کن! منظورم به همه جای بدنت است...»
هنوز هم بیشتر حرفهایش را یادم هست. یادم است که به او خندیدم. حرفهایش را مسخره کردم. جلد کاست را به سمتش پرت کرده و چند تا فحش نثارش کردم. او آن را در هوا گرفت ولی اصلا به حرفهایم نخندید.
بعد از آن روز، مدتی از او فاصله گرفتم. دوست نداشتم مدام چشمم در چشم کسی باشد که درونم را دید میزند. آن هم اینطور لخت و خجالتآور. و باعث شد همان لحظه خیال آن دختر که هیچ، همهی دخترهای آن دوره را از سرم بیرون کنم.
هنوز که هنوز است هر بار از کسی خوشم میآید ناگاه تمام آن جملات را دوباره میشنوم. در حالی که شجریان ببار ای بارون ببار، میخواند و من با خودم کلنجار میروم که بفهمم آیا این احساسم حقیقیست یا حاصل فعل و انفعالات شیمیایی هورمونهای بیمصرف... و راستش هیچ وقت نمیفهمم.
بعدها که کمکم آن گفتگو، تبدیل به خاطرهی مسکوت بین ما شد، دوستیمان ادامه پیدا کرد. طبق همان جبر همسایگی و همکلاسی بودنمان. به اشتراک گذاشتن رازهای نوجوانی، خودبخود باعث صمیمیت بیشترمان شد. تا وقتی که من وارد دانشگاه شدم و او پشت کنکور ماند.
میثم همیشه آرزو داشت روانشناس شود. از سالهای آخر دبیرستان بود که این فکر به سرش زد. همیشه کتابهای روانشناسی میخواند. ارتباط اجتماعی و دوستانهای با بقیهی بچه ها نداشت اما وقتی ادای دکترهای روانشناس را در میآورد و دربارهی بقیه نظر میداد، توجه ها را به خودش جلب میکرد و همین راضیاش میکرد. مطمئن بود راهش را پیدا کرده، اما کنکور قبول نشد. بعد از دو سال پی در پی، آخرش نفهمید که برای قبول شدن در کنکور باید درسهای دبیرستانش را به خوبی بلد باشد نه کتابهای دانشگاهی را.
از سربازی که برگشت، دیگر کتابی در بازار نبود که کوچکترین اشارهای به روانشناسی داشته باشد و او آن را نخوانده یا لااقل ورقی نزده باشد. و همهی اینها او را بیشتر در لاک خود فرو میبرد.
اوایل دههی هشتاد، که تب وبلاگنویسی بین جوانها و نوجوانها رواج پیدا کرد، ناگهان میثم گویی راهی برای رسیدن به آرزویش پیدا کرد. وبلاگی باز کرد و شروع کرد به گذاشتن مطالب روانشناسی. خودش را دکتر مقتدر معرفی کرد که به خاطر یک بیماری سخت جسمی، در حال حاضر نمیتواند در مطب حاضر شود و به همین خاطر این وبلاگ را راه انداخته تا به کسانی که به کمکش نیاز دارند، مشاوره رایگان بدهد.
آنقدر اطلاعات داشت که مطالبش کاملا علمی و مستند باشد و آنقدر کتاب خوانده بود که با کلمات و نثر مناسبی دانستههایش را برای مخاطب، جذاب و روان کند. من سال سوم حسابداری بودم که او وبلاگش را راه انداخت. گاهی بین کلاسها و سرگرمیهای خودم، به او هم سر میزدم و او دربارهی وبلاگ و دوستان مجازیاش و تعریفهای دیگران و نظرات خوانندگانش برایم حرف میزد. ماجرای وبلاگ را فقط من می-دانستم اما آنقدر اعتماد به نفسش زیاد شده بود که روی رفتار اجتماعیاش با دیگران نیز کاملا تاثیر گذاشته بود. او که همیشه از جمعها فراری بود، حالا با اشتیاق در هر جمعی خودش شروعکنندهی صحبت بود و به بقیه، سفارشهای روانشناسی میکرد.
اگر کسی پیش از این او را نمیشناخت، حتما گمان میکرد که واقعا یک دکتر روانشناس یا روانپزشک است.
گاهی به وبلاگش سر میزدم و پستها و نظرات را میخواندم. میدیدم که وبلاگش کمکم پرطرفدار میشود. شور و نشاط خاصی پیدا کرده بود و با هیجان به کارش ادامه میداد. یک بار وقتی باز هم در اتاق او بودیم و او پشت کامپیوتری که یکی دوسالی بود به دکور اتاقش اضافه شده بود، نشسته بود و داشت کامنتهایش را بلند بلند برایم میخواند بیمقدمه گفتم: «انگار قضیه خیلی برایت جدی شده!»
یک لحظه ساکت شد و نگاهم کرد. و بعد فوری به سمت کامپیوترش برگشت و مشغول تایپ شد. بعد از اینکه کارش را تمام کرد، دوباره برگشت طرف من که روی تخت مرتب گوشهی اتاقش نشسته بودم و به او نگاه می-کردم که چطور روی صندلی چرخان دسته دومی که با هم از سمساری خریده بودیم و کمی لق می زد، قوز کرده بود و با چشمان تنگ شده به صفحهی کامپیوتر زل زده بود.
آرام گفت: «امید! من دارم به دیگران کمک میکنم. غیر از این است؟ نه پولی از آنها میگیرم نه گولشان می-زنم. دارم از دانستههایم برای کمک به آنها استفاده میکنم».
بعد دوباره برگشت سمت کامپیوترش.
- ببین! این را گوش کن: «آقای دکتر! نمیدانید بعد از صحبتهای شما چقدر آرام شدم. خواندن هر کلمه از پستهای شما مرا بیشتر به زندگی امیدوار میکند. شما مرا از مرز خودکشی برگرداندید...».
برگشت و به من نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را روی من ببیند. و گفت:« خب! من چرا به این کار ادامه ندهم؟»
چیزی نگفتم. فقط به برق هیجانی در چشمانش نگاه کردم که مدتهای طولانی ناپدید شده بود؛ بعد از آخرین باری که کنکور داده بود...
همان روزها بود که کمکم سروکلهی بهار پیدا شد. برادر بهار مشکل روانی داشت اما به هیچ وجه حاضر نبود به دکتر مراجعه کند. وقتی یکی از دوستان بهار، وبلاگ دکتر مقتدر را به او معرفی کرد، بهار انگار گمشدهاش را پیدا کرده باشد، شروع کرد به فرستادن شرح حالها و توضیحاتی دربارهی بیماری برادرش. میثم هم مثل همیشه با اشتیاق توصیههایی به او میکرد.
بهار مو به مو آنها را اجرا میکرد و به میثم، یا همان دکتر مقتدر، گزارش میداد.
مدتی درگیر امتحانات ترم بودم. وقتی بعد از یک امتحان سخت، برای سرگرمی و رفع خستگی به خانهی میثم رفتم، متوجه شدم رابطهی او و بهار خیلی صمیمی شده است. یک دیدار حضوری هم با هم داشتند. بهار برای درمان برادرش کاملا روی دکتر مقتدر حساب باز کرده بود و میثم هم از این اعتماد به نفسی که بهار به او داده بود، نهایت استفاده را میبرد. داروهایی هم به او پیشنهاد میداد که بهار از طریق دوستی که در داروخانه داشت، آنها را تهیه میکرد و طبق دستور دکتر مقتدر به خورد برادرش میداد.
شور و شوقی که از ادامهی کار و رابطهاش با بهار داشت، اجازه نداد بحث هورمونها را به رویش بیاورم. من به اندازهی او بی رحم نبودم، اما هر لحظه که او اسم بهار را میآورد، تمام دخترهایی که طی این سالها به خاطر نگاهی که او در من ایجاد کرده بود، از دست داده بودم جلوی چشمم ظاهر میشدند... شجریان در ذهنم شروع کرده بود به خواندن و من فقط پرسیدم:« فکر میکنی تا کی میتوانی به این نقش ادامه دهی؟ »
نمیخواستم بیرحم باشم پس فوری ادامه دادم:« منظورم این است که بالاخره ممکن است بفهمد... »
این بار من روی صندلی لق چرخان اتاقش نشسته بودم و او روی تخت نامرتبش، آشفته و خوابآلود، لم داده بود. کمی جابجا شد. دستی به موهایش کشید و قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت: « بهتر است که باور کنی آن میثم دیگر مرده، تو هم به دکتر مقتدر اعتماد کن ».
شاید باید به عنوان یک دوست، برای دوستم خوشحال میبودم. بخاطر اعتماد به نفس بازیافتهاش، شور و شوق و هیجان نگاهش، عشق زندگیاش... اما نمیتوانستم. چیزی این وسط مانعم میشد.
بعد از آن کمتر به سراغش رفتم. به فکر کنکور ارشد بودم و راستش برای خودم کلونی دوستانهی جدیدی شکل داده بودم که دوستان دبیرستان و همسایهها را در برنمیگرفت. بعد هم که میثم و خانوادهاش از آنجا رفتند و دیگر از او خبر نداشتم.
اما وقتی بعد از شانزده سال، هیکل دیلاق و چهرهی استخوانی و موهای صاف و بیحالتش را در راهرو شلوغ و نیمه تاریک دفتر پیشخوان دولت، در یکی از خیابانهای مرکز شهر دیدم، فورا او را شناختم و بیمعطلی به سمتش رفتم و با خوشحالی او را در آغوش گرفتم.
یک ساعت مرخصی گرفته بودم و رفته بودم برای گرفتن خلافی ماشین و فکر میکردم کارم خیلی زود تمام میشود، اما برق قطع شده بود و همهی کارها معلق مانده بود. فضای دفتر کمی تاریک و خفه بود. همهی صندلیها پر بودند. ما هم جایی نزدیک در خروجی را انتخاب کردیم و ایستادیم به حرف زدن. (نمیخواستیم نوبتمان را از دست بدهیم)
به وضوح پریشان بود. نگفت آنجا چه میکند. مهم هم نبود. بعد از تعارفات معمول، بیمقدمه گفت:« امروز چقدر عجیب بود! اول بهار... حالا هم تو...»
اسم بهار را که آورد پرت شدم به آن سالها. در چند ثانیه هزاران فکر به ذهنم رسید و یکی از آنها این بود که حتما بهار و میثم همان سالها ازدواج کردهاند و حالا آقای دکتر برای خودش زندگی خانوادگیای به هم زده و... اما چند لحظه دقت در صورت گیج و چشمانی که مثل ماهی ترسیدهای در تنگ آب، در کاسهی چشمش میچرخید، مرا از این خیال بیرون آورد. حتی در تاریکی هم، دو دوی چشمان و تنفس نامنظم صدادارش، نشان میداد که اتفاق هولناکی را همان چند لحظه پیش از سر گذرانده. پیش از آنکه من چیزی بپرسم یا او حرفی بزند، صدای صلوات ما را به خود آورد. برق آمده بود و مردم با خوشحالی به سمت میزها هجوم می-بردند.
کار او زودتر تمام شد و دیدم که منتظرم ایستاده. نگاهش به افق ناپیدایی خیره بود و گویی چیزی را در ذهنش کنکاش میکرد که عاجز از حل مسالهاش بود.
به ساعت نگاه کردم. چیزی به پایان ساعت کاریام نمانده بود و قطعا برگشتنم بیفایده بود. خلافی ماشین را که گرفتم به سراغ میثم رفتم و پیشنهاد دادم برویم جایی و با هم حرف بزنیم. هر چه کردم پیشنهاد کافه یا رستوران را نپذیرفت و مرا به بوستانی همان نزدیکی برد و روی نیمکتی زیر سایهی درخت بید پر شاخ و برگی نشستیم. پایان تابستان بود و خورشید آخرین رمقهایش را برای هر چه داغتر کردن زمین به کار میبست، اما چتر بلند بید، خنکی دلچسبی ایجاد کرده بود. میثم که به نظر میآمد کمی حالش بهتر شده، فورا دو لیوان شربت آبلیمو از همان اطراف خرید و دوباره روی نیمکت نشست و بیمعطلی شروع کرد به حرف زدن. انگار میترسید وقت کم بیاورد و این حرفها ناگفته بماند.
تعریف کرد که آن روزها که من دیگر سراغی از او نگرفتم، او و بهار کمکم عاشق هم شده بودند و دنیا برایش رنگ دیگری گرفته بود و همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت، که حال برادر بهار، بدتر و بدتر شد و کمکم به کلی مشاعرش را از دست داد.
«امید، من همهی تلاشم را کرده بودم. هنوز هم مطمئنم که اشتباهی نکردم. حال برادرش به هر حال به این سمت میرفت و ربطی به توصیههای من نداشت... »
لحظهای سکوت کرد و گفت: «خب... البته شاید هم... »
و فوری ادامه داد: « به هر حال همهی دکترها گفتند که توصیههای غلط و داروهای اشتباه باعث این اتفاق شده و ناگهان همه چیز به هم ریخت... »
«بهار که این همه میخواستمش، همراه چند نفر دیگر از خواننده های وبلاگ، که البته تقصیر خودشان بود که به حرفهایم کاملا گوش نکرده بودند و جواب نگرفته بودند، افتادند دنبال شکایت از من. یعنی از دکتر مقتدر...
خیلی سعی کردم به روشهای مختلف توجیهشان کنم اما فایده ای نداشت... بخصوص بهار... صندوق نظرات وبلاگم که همیشه پر بود از تشکرها و تعریفها، ناگهان پر شد از فحاشی و شکایت و تهدید... نظرات را بستم اما ایمیلهای تهدیدآمیز قطع نمیشد، تا اینکه ... »
با تعجب نگاهش میکردم. مطمئن بودم، این حرفها را تا بحال به کسی نگفته و داستان همهی این اتفاقات تا امروز در دلش سنگینی میکرده است. وقتی تعریف کرد که چطور مجبور شده وبلاگش را رها کند و دکتر مقتدر را از صفحهی روزگار محو کند، چشمانش نمناک شده بود. انگار واقعا داشت از مرگ دکتر مقتدر حرف میزد. تعریف کرد که تلخ ترین تصمیم زندگیاش را گرفت و بالاخره در وبلاگش عنوان کرد که قرار است عمل جراحی مهمی روی او انجام شود که شانس موفقیتش خیلی کم است. بعد از یک هفته هم پستی در وبلاگش گذاشت و خودش را دوست دکتر مقتدر معرفی کرد و از مرگ دکتر، زیر عمل جراحی خبر داد. و به این ترتیب دکتر مقتدر، برای همیشه از دسترس خارج شد. همان موقعها هم خانهشان را عوض کرده بودند و از محلهی ما رفته بودند.
مدتی طولانی ساکت شد. من فرصت کردم شربت را که دیگر اثری از خنکیاش نمانده بود خوردم و او لیوان را که تا حالا در دستش نگه داشته بود روی نیمکت گذاشت و مستقیم به چشمهای من نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:
« باورت نمیشود. امروز، در همان دفتری که الان بودیم، ناگهان، بهار جلوی چشمم سبز شد. خود خودش بود. مطمئنم. در طی این سالها حتی یک روز هم نبوده که به عکسش نگاه نکنم. تمام خطوط چهرهاش را از حفظم... خودش بود اما تکیدهتر. یک لحظه چشم در چشم شدیم. مطمئنم مرا شناخت... چطور ممکن است نشناخته باشد. من خشکم زده بود. نمیتوانستم حرکت کنم همان لحظه برق قطع شد. دفتر شلوغ بود و ولولهی مختصری اتفاق افتاد و بهار از کنار من رد شد... حتی عطر تنش را حس کردم. تمام سلولهای بدنم او را حس کردند. »
دوباره ساکت شد. سرش را پایین آورد و ادامه داد:
«حتما فکر کرده بود اشتباه دیده. حتما با خودش گفته چقدر این مردک شبیه آن دکتر قلابی ست که سالها پیش عاشقش شده بود. حتما در دلش نفرینم کرده و از کنارم گذشته... امید، اگر برق قطع نمیشد؟...»
صورتش را کف دستانش گذاشت و گریه کرد. واقعا گریه کرد. انگار بغض چندین سالهاش را ناگهان بیرون میریخت. کاری از دست من برنمیآمد. یک دستم را گذاشتهبودم روی شانهاش که میلرزید و در دلم می-خواندم: « ببار ای بارون ببار... با دلم گریه کن خون ببار... در شبای تیره چون زلف یار... بهر لیلی چو مجنون ببار... ای بارون»