عنوان داستان : مهربانی نامیرا
نویسنده داستان : حمید جعفری
برخی از بستگان، دست به قلم بودنم را میدانند. خیلی مهم نیست ولی امان از یک کلاغ- چهل کلاغ. اگر بنده باشیم، شاه مان میکنند و اگر فقیر باشیم، غنی. این زبانِ کوچک، چه کارهای بزرگی که بلد نیست. وقتی کودکان یا نوجوانانِ فامیل را در دید و بازدید عید، مشاهده میکنم، با من دربارهی داستان و نوشتن صحبت میکنند. کودکان علاقه عجیبی به داستان دارند. یکی از همین علاقهمندان داستان، فاطمه است؛ خواهرزادهام. دختری کنجکاو که هر وقت او را میبینم در حال نوشتن تکالیف مدرسهاش است. یک روز فاطمه، به من گفت: «دایی...خانم مون گفته یه سفرنامه بنویسیم، کمکم میکنی؟»
نگاهی به چشمهای معصومِ کودکانهاش انداختم و گفتم: «حتماً!»
یک روز غروب که در خانه به تماشای تلویزیون نشستهام، او آمد. کیف مدرسهی صورتیاش که طرح مرد عنکبوتی در آن به صورت کم رنگ پیداست را روی فرش میاندازد. صدای خِرخِر زیپ کیفش گوشم را آزار میدهد. تمام محتوایش را بیرون میریزد؛ مداد رنگیهای شمعی 12 تایی با محفظهی فلزی، مداد رنگیهای معمولی، پاکن خمیری، مداد تراش فلزی، چسب شیشهای رنگی بنفش اکلیلی و دو برگهی آچار سفید که گوشهی یکی از آنها کمی تاخورده است. ابتدا حاشیههای آنها را به صورت مارپیچ با خط کش لبهدار با مداد سبز چمنی خط میاندازد. با مداد رنگی زرد قناری، چند خط هم در ابتدای صفحه با خط کش 20 سانتی میکشد. نگاهش را به نگاهم میدوزد و میگوید: «حالا بگو!»
شروع میکنم. موضوعش را قبلاً گفته است. همین طور که در ذهنم کاوش میکنم، سخنم را بیان میکنم. او مینویسد. بشدت ذهنم را پایین و بالا میکنم، نمیخواهم چیزی از قلم بی افتد. هنوز چند کلمهای بیش بر روی کاغذ نوشته نشده است که ناگهان فاطمه به صدا در میآید: «یواش تر بگو، نمی تونم بنویسم!»
حواسم کلاً پرت میشود. چارهای نیست. دوباره تمرکز میکنم و ادامه میدهم. هنوز حواسم کاملاً جمع نشده که دوباره میگوید: «نقطه بذارم یا ویرگول!»
ذهنم سکندری میرود. فاطمه اصلاً اجازه متمرکز شدن را نمیدهد. تا الآن فکر میکردم که گفتن این سفرنامه، راحتتر از آب خوردن باشد اما الآن دیگر نه. تمام تلاشم را میکنم تا شیرازهی کار، از دستم بیرون نرود. به همین وضعیت و لنگانلنگان، چند خطی دیگر را هم میگویم. چهار خط پر میشود که ناگهان فاطمه با صدایی سرماخورده، نطق میکند: «خوبه، حالا میخام زیرش یه نقاشی بکشم. دایی چی بکشم؟»
دیگر افسار کار از دستم خارج میشود. تمرکز که هیچ، نمیدانم به سفرنامه فکر کنم یا نقاشی! بر سر دو راهی میمانم.
به پیشانیام چروک میاندازم و دستی بر موهای سرم میکشم سپس میگویم: «تا اینجا هر چی برات گفتم رو بخون ببینم!»
آنقدر حواسم را پرت کرده است که دقیقاً نمیدانم چه گفتهام. میخواهم غرولند کنم ولی اهلش نیستم. فاطمه دوباره آن را میخواند. یکی از بهترین صحنههای سفرنامه را برای او توضیح دادم. بلافاصله نقاشی را شروع میکند. صدای خشخش مداد رنگیهایش، گوشم را نوازش میدهد. این صدا، نوستالژی عجیبی دارد. از اینکه رنگها گرم، طرحهای سرد را نوازش میدهند، حس خوبی پیدا میکنم. به یاد بهار میافتم که درختان مرده را دوباره شکوفه میبخشد.
عقربهی دقیقهشمار ساعتِ هال، مثل ماری سمی، زمان را میبلعد و جلو میرود. فاطمه به هر تقلایی است، نقاشی را میکشد. بد نیست ولی از زمین تا آسمان با آنچه تصور میکردم، تفاوت دارد. دوباره خط کش را برمیدارد. زیرِ نقاشی، چند خط با رنگ بنفش یاسی میکشد و میگوید: «بقیه اش رو بگو!»
بعد از این نقاشی و گذشت زمانی طولانی دوباره متمرکز شدن، برای همچون شکستن شاخ غول، سخت و جانکاه است. میخواهم دیگر نگویم ولی دلم نمیآید تا دلِ کوچکش را بشکنم. هر چه میتوانم به ذهنِ کوچکِ زنگزدهام، فشار میآوردم. ادامهاش را با صدای خسته، بیان میکنم. هنوز خط تمام نشده که دوباره فاطمه میگوید: «نقطه یا ویرگول؟» حواسم پرت میشود. به او میگویم و دوباره حس میگیرم. به خط دوم میرود. هنوز آن تمام نشده که دوباره میگوید: «با تِ دو نقطه یا طِ دسته دار؟» دیگر چیزی یادم نمیآید. اجازه متمرکز شدن را نمیدهد. بازدمم را بیرون میدهم و دستم را بر صورتم میکشم. حالتِ سختی است. حالتم شبیه کسی است که بیست صفحه سؤالات سخت تشریحی ریاضی را به او بدهند و بگویند تا نیم ساعت دیگر، برگهها را جمع میکنیم. به هر مشقتی است با همین وضعیت، دو خط دیگر را هم پر میکنم. تا چهار خط تمام میشود، فاطمه مداد سیاهش را روی فرش که با گلهای قرمز و سفید بافته شده است، میاندازد. نگاهی گذرا به صفحه میکند و میگوید: «حالا چی بکشم؟»
دیگر فکرم یارای جواب ندارد. نمیتوانم از یک طرف سفرنامه را تکمیل و از طرف دیگر، نقطه یا ویرگول را به او گوشزد کنم و از طرفی هم طرح نقاشیاش را توضیح دهم. متمرکز شدن بر روی یک موضوع در آن واحد، از خصایص رجال است. بسان ماشینی که موتورش داغ کرده و رادیاتورش جوش آورده است، درمانده شدهام. به ذهن میآید که از او بخواهم تا از کسی دیگری کمک بگیرد و من را معاف کند. نه... نمیتوانم. شاید دلش بشکند. به دل شکستنش نمیارزد. این شعر از گذشته در گوشم مانده است: تا توانی دلی به دست آور، دل شکستن هنر نمیباشد.
باید ادامه بدهم. چارهای نیست. چند خط آخر را میخواند. طرحی را که با روحیات اثر تناسب بهتری دارد، برایش توضیح میدهم؛ قطاری که درهای آن باز است و مسافران قصد سوار شدن آن را با چمدانهای تا خرخره پُر دارند.
خیالم راحت میشود. برگه آچار اول تمام است. برگه دوم را فاطمه با دستان کوچکش برمی دارد. از خدای مهربان کمک میخواهم. وقتی چترت خدا باشد، بگذار باران سرنوشت هر چه میخواهد ببارد. به این منوال، ادامه دادن خیلی برایم سخت و ناگوار است. سردرد میگیرم. وقتی دستم را روی پیشانیام میکشم، کمی گرمای تب را احساس میکنم. اصطکاک گلبولهای خاکستری، دمای مغزم را افزایش داده است. بندرت در تمام عمرم، چنین حالتی را درک کردهام. برگهی دوم شروع میشود. دوباره نقطه یا ویرگول، ایده طرح نقاشی و غلطهای املایی. به وسطهای صفحه که میرسم، مثل افراد بریده دیگر توان ادامه ندارم. میخواهم از خانه بیرون بروم و برای تسکین آلام، کمی قدم بزنم. نگاهی زیر چشمی به فاطمه میاندازم، دلم رضایت نمیدهد. در قاموسم، شکستن دلِ کودکیِ معصوم، گناهی است نابخشودنی. با هر مصیبتی است، این برگه را تمام میکنم.
آن روز میگذرد. بعد از آن تا چند ماهی دیگر توان قلمفرسایی را ندارم. ذهنم همانند دوندهی مارتُنی است که صدها کیلومتر دویده تا به خط پایان برسد و هنگامی که از آن میگذرد، همچون جسدی بر روی زمین میافتد.
یک روز دوباره که قلم به من چشمک میزند و دستانم را جادو میکند. سوژهای در حوالی ذهنم پرسه میزد. ناگزیر میشوم از آغاز فصل شکار سوژهها. چند خطی جلو میروم که یکدفعه متوجه چیز بسیار عجیبی میشوم. چشمانم گرد میشوند. لبخندی غیرتصنعی بر لبان جا خشک میکند. آیا این قلم من است؟! واقعاً اینها را من نوشتهام؟!
گزینش کلمات و چینش جادویی آنها در کنار هم شگفت زدهام میکند. تا به حال چنین جملاتی را از قلمم ندیده بودم. از فرط خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. این چند خط، اندازهی من نیست. خیلی خیلی بالاتر است. همینطور ادامه میدهم. عقربهی ساعت شمار، زمان را به یغما میبرد تا آنکه آن را تمام میکنم. از تعجب گونههایم همچون سیب لبنانی، سرخ میشوند. قلم را داخل قلمدان میاندازم.
یکبار با دقت آن را میخوانم. دیگر تاب نمیآورم. اثر را خیلی سریع منتشر میکنم. هنوز ساعاتی از انتشارش نمیگذرد که نظرات، نقدها و تعریف و تمجیدها شروع میشوند. از گوشه و کنار، زنگ میزدند و درباره آن صحبت میکنند. پیشنهاد همکاری با مجله، نشریه و ... فراوان داده میشود. حتی در یکی از مسابقات هم اثر رتبه دوم را کسب میکند.
بعد از گرفتن جایزه، وقتی با خودم کمی خلوت میکنم، به این علت این همه موفقیت فکر میکنم. چه شد که یکدفعه این همه موفقیت کسب کردم؟! چه شد که این همه مشهور شدم؟! هر چه فکر میکنم، راه به جایی نمیبرم. خیلی خوب که فکر میکنم به یاد آن روزی میافتم که به فاطمه کمک کردم تا سفرنامهاش را بنویسد.