عنوان داستان : پاسپورت
نویسنده داستان : زهره فصیحی
هشت سال پیش همینجا بود که از مسعود خداحافظی کردند. آقاجون سر قهر، فرودگاه نیامد با رفتنش راضی نبود.
مادرجون صورت سفیدش گل انداخته بود و دستهای چروکیدهاش را بهم میمالید چشم از ورودی مسافرها برنمیداشت.
-حالتون خوبه مامان؟ گرمتونه؟ بشینین، طول میکشه تا بیان.
همانطور که گردنش را بالا میکشید گفت: اومدن.
مسعود خود را روی پنجه بالا کشیده بود و در میان مردم دنبال آنها میگشت. نازنین دستمال سفیدی که باهم قرار گذاشتهبودند را از زیر چادرش در آورد و بالای سرش تکان داد. نگاه مسعود که به مادر افتاد، گاری چمدانها را کنار زن ودخترش رها کرد و در حالی که دستهایش را تکان میداد به طرف او دوید. موهای سرش جوگندمی شدهبود. چاقتر از قبل وسرحالتر به نظر میرسید.
مسعود زیر چادر مادرجون گم شد مثل روزهایی که خجالت میکشید وچادر مادر سپر او میشد. نازنین با خود فکر میکرد اگر روزی بعد از این همه وقت پسرش را ببیند چه خواهد کرد. حلقه دستهای مادر از هم باز وزانوهایش تا شدند.
مسعود فریاد زد: نازنین، مامان
نازنین مادر را از پشت گرفت و با کمک هم او را روی صندلی نشاندند.
مسعود جلوی پاهای مادر زانو زد نگاهی به چشمهای او کرد وگفت: چرا با خودت اینجور می کنی من اینجام، اومدم پیشت بمونم برای همیشه. سرش را روی پاهای او گذاشت. مادر صورتش را با دست پوشاند. هق هق گریه نفسش را بند آورده بود.
نازنین دستهای مادر را از روی صورتش برداشت وگفت: نفس بکش، نفس بکش مامان و لیوان آبی را که آورده بود روی لبهای او فشار داد. آب از کنار لبهایش روی لباسهایش ریخت مقداری از آب را روی صورت مادر پاشید، نفس عمیقی کشید و به گریه افتاد.
-هلو مامی
رادوس بود که با دختر کوچکش جلوی مادر جون ایستادهبود. زیبا ولاغر بود بلوز وشلوار گشادی پوشیدهبود ویک شال صورتی را شلختهوار دور سرش پیچیده بود. خم شد وروی مادر را بوسید.
مادر خود را جمع کرد وصاف نشست وگفت: سلام عزیزم، قربونت برم. بده این دختر خوشگلم را ببینم
امیلی را روی زانوهای او نشاندند. مادر او را به سینهاش چسباند و بوسید. دخترک موهای فر و مشکی را از پدر و سفیدی و زیباییش را از مادر گرفته بود. امیلی دستهای کوچکش را میان پاهایش گذاشت و سرش را پایین گرفت. مسعود نازنین را به رادوس معرفی کرد.
- Hi, I'm glad to see you
نازنین خواست او را بغل کند که نگرانی و دستی که جلوی سینهاش گرفت او را از این کار باز داشت. صورت نازکش را بوسید و خود را کنار کشید. مسعود خود را به خواهرش رساند صورتش را بوسید و او را در آغوش کشید. نازنین جلوی مادر نشست امیلی را بوسید و عروسک زیبایی که برایش آورده بود، به او داد. امیلی لبخند زد و گفت: تنک یو.
حال مادر بهتر شدهبود به کمک مسعود سوار ماشین نازنین شدند. بیرون فرودگاه گنبد فیروزهای امامزاده در زیر نور آفتاب میدرخشید مسعود پرسید: اینجا مسجد ساختن؟
-نه امامزادهاس، برادر امام رضا.
-بریم یه نگاهی بکنیم.
مسعود مثل بچهها ذوق کرده بود و برای زن و دخترش توضیح میداد. حرفش که تمام شد به در امامزاده رسیدند از آنها خواست کفشهایشان را درآورند، دخترش با اکراه قبول کرد. هر سه محو تماشای امامزاده شدند. کنار ضریح زنی چادر سیاهش را روی سر کشیده بود و به شدت گریه میکرد. امیلی به پاهای مادر پناه برد، رادوس با نگرانی به زن نگاه کرد. چیزی به مسعود گفت و با امیلی بیرون رفتند. نازنین به دنبال آنها راه افتاد. هنوز نتوانسته بود توجه او را جلب کند. در نگاه رادوس چیزی بود که نمیفهمید. بلاخره مادر و مسعود هم آمدند.
-نازنین آروم برو. از خیابون حافظ برو می خوام تو میدون امام یه دوری بزنم.
- تو میدون دیگه ماشین نمیره
- خوب مارو تو حافظ پیاده کن تا خونه را پیاده میایم
-وقت برا دیدن زیاد داری
-نه، ماها را پیاده کن تو با مامان برو
مادرجون روی مبل نشسته بود وزانوهایش را بهم میزد.
- نکنه گم شدن
-چه حرفی می زنین مامان اینجا بزرگ شده. میخواین بهش زنگ بزنم
-نه چای را دم کن بچم میاد دم کشیده باشه
-چایی دمه، آتیش هم درسته. فقط منتظر شاپسر شماییم.
با صدای زنگ مادرجون از جا پرید دِر را باز کردند و به حیاط رفتند. مسعود میان در ایستاده بود. خوشههای انگور از داربست بالای سرشان آویزان بود. درخت انجیر خود را روی حوض آبی کشانده بود. ماهیهای قرمز انجیرهای روی آب را نوک میزدند. خانه همانطور بود که از آنجا رفتهبود فقط جای آقاجون پشت پنجره خالی بود. نازنین دانه های اسفند را روی آتش ریخت. دود غلیظی بلند شد. نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
-از جلوی در بیا کنار تا زن و بچت بیان تو
نازنین امیر علی را نشان داد وگفت: I will introduce my husband Amir Ali(معرفی می کنم شوهرم امیر علی)
امیر علی که با موهای روشن وصورتی که کک مک مثل دانههای خشخاش روی آن پخش شدهبود به اروپاییها شباهت داشت. دستش را روی سینه گذاشت و سرش را خم کرد و گفت: Hi, glad to see you, welcome to Iran(سلام از دیدنت خوشحالم، به ایران خوش آمدی)
رادوس گفت: Hi, I'm happy, and we can talk, it's so good(سلام، من هم خوشحالم، و می توانیم با هم صحبت کنیم، این خیلی خوبه)
و ادامه داد: you are Iranian؟(شما ایرانی هستی؟)
-Oh Yes
مادر جون گفت: بقیه حرفهاتون را تو اتاق بزنید. بفرمایید
. همه باهم راه افتادند ولی مسعود هنوز دل از حیاط نمیکند.
رادوس نگران با نگاه به دنبال مسعود که همه جا سرک میکشید، بود. نازنین به او تعارف کرد که استراحت کنند و چند لحظه بعد که با سینی شربت برگشت، موهای بلند خود را روی شانههایش ریخته بود و آرایش ملیحی کردهبود. رادوس لبخند زد. اولین بار بود که لبخند او را دید.
مادر گفت بعد از اینهمه راه و خستگی بهتره ناهار بخورید وکمی استراحت کنید. دست عروس و نوهاش را گرفت و به اتاقی برد که برای آنها آماده کردهبود. مسعود با نازنین وامیرعلی به آشپزخانه رفتند.
نازنین پرسید: چی به این مادر ودختر گفتی که اینطور به ما نگاه میکنن
مسعود کنار هر بشقاب یک قاشق وچنگال گذاشت چندین بار آنها را جابجا کرد با خودش چیزی میگفت متوجه امیرعلی نشد که او را صدا میزد امیرعلی بلندتر پرسید: خوبی مسعود؟
-هان، هان، آره چطور مگه؟
-انگار حواست پرته، چرا جواب نازنین رو نمیدی. چی به دختر مردم گفتی؟
مسعود سعی کرد لبخند بزند و گفت: مشکل چادرته
-چادرم؟ یعنی چی؟
-توی کشور اونا میگن زنهای مسلمون حجاب تن میکنند چونکه مجبورن. بنابراین حجاب سمبل ظلم وستمه وآزادی زنها ممکن نیست، مگه با برداشتن حجاب
-وا. این که واجبِ دینیه. پس برای همین تعجب کرده خواهرت استاد دانشگاهه؟ یه روز میبرمش دانشگاه تا بقیه دوستام را هم ببینه
مسعود صورت نازنین را بوسید وگفت: خواهرم هم آزاده وهم مستقل
سر میز ناهار مسعود برای امیلی و نازنین برای مادر ترجمه میکرد.
مادرجون گفت: نمیشه یه جوری حرف بزنین که منم سرم بشه؟
همه خندیدند و امیرعلی گفت: اونوقت برای رادوس سخته
نازنین گفت: ماشین امیرعلی را براتون میذاریم. حسابی ببرشون گردش، منم تا جمعه که مهمونیه نمی تونم بیام اینجا. سرم حسابی شلوغه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
-مگه شما ماشینت را نمیخوای؟
امیر علی گفت: دستور خانمه دیگه، ما مطیعیم
مسعود برای رادوس ترجمه کرد و هر سه خندیدند.
روز بعد مادرجون زنگ زد: وای الهی فدات بشم مادر آب دستته بذار زمین و بیا
نازنین: چی شده مامان کجا بیام؟
-این مادر ودختر یه نیم ساعتیه از خونه رفتن بیرون و نیومدن
-مسعود کجاست؟
- صبح زن وبچهاش خواب بودن گفت میرم یه دوری بزنم. گوشیشم نبرده
-چرا با هم نرفتن؟ جایی را که بلد نیستن. میان حالا
-خوب عزای منم همینه. جایی را بلد نیستن حرفم بلد نیستن بزنن. بزار ببینم مادر یکی زنگ میزنه
مادر گوشی را روی میز گذاشت و لنگان لنگان خود را به آیفون رساند. نازنین میشنید که مادر چند بار پرسید کیه؟ چی چی؟
گوشی آیفون را گذاشت وگفت: خدا پدرت رو بیامرزه دلم داره مثه سیر و سرکه میجوشه اینم اومده معلوم نیست چی چی بلغور میکنه
گوشی را برداشت و ادامه داد: پاشو بیا مادر حالا مسعود میاد چی جوابش را بدم هی گفتم صبر کن بیاد نمیفهمید من چی میگم
نازنین هنوز صدای زنگ در را میشنید پرسید: باشه. باشه میام. حالا کی بود زنگ زد؟
-دلم آشوبه، نمیفهمم چی میگه، خانمه هر چی میگم کیه. هی قور قور میکنه
-خوب قربونت برم رادوسه چرا درو باز نکردی
-ای وای خاک بر سرم
مادر تلفن را رها کرد ورفت. رادوس پاکت بزرگی در دست داشت. مادر و دختر خندان به گوشۀ حیاط رفتند تا گربۀ سیاهی که داشت از حوض آب میخورد را ببینند.
مادرجون درِ حال را باز کرد و به آشپزخانه رفت تا خود را سرگرم کند. صدای هِلوی رادوس را که شنید جواب داد: آخه زن حسابی نمیگوی این پیرهزن دلش هزار را میره. همینجور برا خودتون تو خیابونا میگردین؟
رادوس لبخند زد و چیزهایی گفت که مادرجون نفهمید.
دوباره به طرف گاز برگشت و گفت: آخه یه کلمه یه چیزی بگو آدم بفهمه. مُردم از ترس
عصر جمعه با آمدن عمه ودخترهایش مهمانی شروع شد. اتاق شلوغ شده بود. بعضی از دخترها با رادوس حرف میزدند. ولی بیشتر وقت را گوشهای ساکت نشسته بود.
نزدیک غروب رادوس امیلی را به اتاق برد. بعد از چند لحظه نازنین را صدا کردوگفت: I'm tired of going out a little fresh air(من خسته ام میروم بیرون توی هوای آزاد)
و بعد باهم بیرون آمدند نازنین آنها را تا جلوی در بدرقه کرد وگفت: If you have something to do, call me(گر کاری داشتی صدایم کن)
مادر پرسید: کجا رفتند؟
-گفت میرم توی حیاط. فکر کنم از شلوغی اذیت شده
-میخواستی بگی مسعود هم باهاشون بره
-اون بالا اونقدر شلوغه که نمیتونم صداش کنم. گفت تنهایی راحتترم
خاله احترام گوشهایش را تیز کردهبود. مریم سرش را نزدیک گوش او برد وگفت: مامان زشته چیو گوش میدی.
قبل از اینکه او جواب بدهد ادامه داد: مامان چه ترمههای قشنگی خاله روی طاقچه پهن کرده
-یادگار مادربزرگه. وقتی ارث را قسمت کردند دایی جلال خونه رو برداشت و چندر قاض دست ما دوتا خواهر داد. خالهات هم هر چی آنتیک بود برداشت، من خرم چند تا فرش کهنه وظرفهای لبپرش را برداشتم. اون چراغ رو میبینی توی طاقچه اسمش چراغ گردسوزه مادر میگفت پایهاش بلور بافتنه. اون سماور ذغالی که تو اون طاقچهاس، مادر بزرگ تو همین سماور برای آقاجون چایی درست میکرد. آقاجون از سماور نفتی خوشش نمیاومد. خدا رحمتشون کنه. مریم قبل از اینکه مادر ادامه بده از کنارش بلند شد.
احترام خانم رو کرد به زنبرادرش وگفت: این عروسشون اینگار یه حالیه
-خوب حالا غریبه یه چند وقت که بمونه و آشنا بشه خوب میشه
احترام خانم لبهاش را جمع کرد و گفت: والا چه میدونم
عمو احمد آخرین مهمان بود. همیشه وقتی میرسید سفره غذا را پهن میکردند
مسعود خود را به نازنین رساند وگفت: حواست به زن وبچۀ من هست اونها تو شلوغی زود خسته میشن
-آره فهمیدم نیم ساعتیه رفتن تو حیاط. برو بگو بیان شام
سفرههای شام طبقه بالا و پایین پهن شد. عمه پری گفت: پس مهمونهای اصلی کجان؟
-بفرمایین، حالا صداشون میکنم
نازنین توی حیاط کسی را ندید ولی در باز بود نگاهی توی کوچه انداخت، کسی نبود.
-اینام نوبرش رو آوردن. بابا مهمونی برای شماست
توی اتاق که رسید همه به او نگاه کردند نازنین گفت: بفرمایین رفتن تا بیرون و بیان حالا دیگه میرسن
زنگ در به صدا در آمد نازنین جواب داد مسعود گفت: چیزی نگو فقط سویچ ماشین رو بده.
سویچ را برداشت و بیرون رفت.
-چی شده؟
-نیستن ؟
-یعنی چه؟ کجان؟ میخوای امیرعلی هم باهات بیاد؟
-نه حرفی نزن تا بیام
شام تمام شد و نیامدند. خاله احترام گفت: نکنه دست پخت مادر شوهر را دوست نداره
مادرجون گفت: تو دوباره شروع کردی. آخه اونجا که اینقدر شلوغ بازی در نمییارن. اگه مهمونی هم بدن دوتا سه تان.
نیمههای شب مسعود برگشت انگار چند سال پیر شدهبود. روی مبل کنار حال ولو شد
-پیداشون نکردی؟
نازنین از سوال خودش خجالت کشید.
امیر علی گفت: میخواستی بری کلانتری
-کلانتری رفتم. پزشک قانونی رفتم. هر جا گفتن سر زدم میگن تا صبح صبر کن
مادر گفت : خدا مرگم بده دختر غریب کجا گم شده حرف هم که بلد نیست بزنه
مسعود بلند شد . امیرعلی گفت کجا میری؟
-برم ببینم کجان
-فایدهای نداره فقط خودت را خسته میکنی یکی دوساعت دیگه هوا روشن میشه میریم دنبالشون.
مسعود روی زانوهایش خم شدهبود وسرش را میان دستهایش گرفتهبود. ناگهان از جا جست و به طرف اتاقشان رفت نازنین خواست با او برود که امیر علی اشاره کرد که بنشیند.
نازنین داروهای مادر را داد وگفت: برین شما یه کم استراحت کنین.
-برم بخوابم؟ بچم دوروز نیست اومده ببین چطور مثل مرغ پر کنده بال بال میزنه. اونوقت من برم بخوابم؟
نازنین تسبیح مادر را به او داد. کمی بعد سری به اتاق برادرش زد. مسعود چمدانها را روی تخت خالی کرده بود وخود کناری نشسته بود وسرش را میان دستهایش گرفته بود
-چرا اینجا را بهم ریختی؟
-نیست
-چیزی گم کردی؟
-پاسپورت منم با خودش برده. گفتهبود اگر هم بیام نمیمونم