عنوان داستان : هوا بد بود
نویسنده داستان : زهره فصیحی
از این داستان ویرایش جدیدی تحت عنوان
«هوا بد بود» منتشر شده است.
هوا بد بود، اسفند بود و برف نبود، باران نبود. بادبود اما سوز نبود. ایستگاه اتوبوس مثل همیشه شلوغ بود. اتوبوس قرمز کنار میدان ایستاده بود و نگاه میکرد و تکان نمیخورد.
زن پرسید: ابروهات را کجا درست کردی؟
-یه آرایشگاه تو شیخ صدوق
-کارش خوبه؟
-اینه دیگه
-چقدر گرفت؟
-240
-اوووو، وه
زن پشت چشمی نازک کرد وبه آنطرف خیابان نگاه کرد.
-میتونه تتوی قبلی را پاک کنه
-نمیدونم، بعد با غیظ گفت خوب کارشه دیگه
-شمارهاش را میدی؟
اتوبوس رسید همه به طرف در دویدند.
-بیا پَلو من بشین شماره را برام بنویس
شماره را که گرفت ساکت شد. باخودش فکر کرد: به اکبر میگم: یه مانتو میخوام با یه چادر، عید که کسی مانتو نمیپوشه چادر پارسالم هم هست اصلا اکبر یادش نیست من همچی چادری دارم. میگم زهرا هم لباس میخواد. یه جوراب شلواری براش میخرم تا با همون پیرهن زرده بپوشه.
همۀ کوچه را دوید تا به خانه رسید. سبزی قورمه را که برای سال تحویل نگه داشته بود در آورد و گفت حالا تا اون وقت خدا بزرگه، گشنه که نمیمونیم. دو پیمانه برنج هندی برداشت وبا یک پیمانه خورده برنج قاطی کرد: چقدر این خورده برنجها را بخوریم خوب امسال آبجی سهیلا را نمیگم برا ناهار بیاد یعنی چه مگه حتما باید شام و ناهار باشه خوب یه دیقه میشینیم یه میوهای میخوریم وحرف میزنیم. حالا فوقش امسال مهمونم نمیکنه خوب به جهنم
صدای زنگ افکارش را بهم ریخت.
سمانه گفت: سلام وای مامان قورمه سبزی؟
زن لبخندی زد وگفت: سلام عزیزم. دستات را بشور ولباسات را عوض کن
-مامان میای مشقامو بنویسیم
-خودت بنویس دیگه
-جمع وتفریقش را بلد نیستم
-مگه هنوز یاد نگرفتی؟
محسن کتش را روی مبل پرت کرد. صدای سلام سمانه را نشنید. سمانه نگاهی به مادر کرد. زن انگشت خود را بینی گذاشت و دندانهای خود را روی لب پایینی فشار داد.
-مامان نمیتونم حل کنم
-یه جور حلش کن دیگه
زن حوله را روی دستهای مرد انداخت و پرسید: امروز چطور بود؟
محسن لبخند کوچکی که روی صورتش نشستهبود جمع شد وگفت: یعنی شب عیدمونه، صبح تا حالا با همسایهها حکم میزدیم. چه بویی راه انداختی سفره را بنداز مردم از گشنگی
سمانه گفت: بابا میایی با هم جمع وتفریقم را حل کنیم
مرد گفت: جمع وتفریقش جور در نمییاد
خانم زهره فصیحی عزیز، سلام. خوشحالم که باز فرصتی پیش آمد تا داستان دیگری از شما بخوانم و تبریک میگویم که کارتان را با جدیت دنبال میکنید و به پایگاه و نظرات دوستان اعتماد دارید و داستانهایتان را برای نقد میفرستید. «هوا بد بود» اسم خوبی دارد و از همان شروع با علاقهی زن برای تاتوی ابرو، گره داستان زده میشود و بهانهای میشود که خواننده اشتیاق او را برای جور کردن پول تاتو دنبال کند که از قضا برای زن، پول کمی نیست. بهانه تراشیهای او در ذهنش برای جور کردن پول به داستان نشسته است. فضای خانه را هم خوب ساختهاید و بوی قورمهسبزی که در فضا و به راحتی قابل استشمام است. زن در لحظه تصمیم میگیرد برای ناهار قورمهسبزی بپزد و از سبزی که برای شام شب عید گذاشته از سر شوق میگذرد. در همین بخش زیرکی زنانهای است که خواننده باید با نشانهای که نویسنده داده، به کشف برسد. زن با پختن قورمه سبزی که معلوم است شوهرش خیلی دوست دارد، در صدد فراهم آوردن شرایطی است که بهانهی خرید شب عید را پیش بکشد و پول تاتو را جور کند. این زیرکی زنانه، هوشمندانه وارد داستان شده است. در مورد کسادی بازار هم با یکی دو جمله اطلاعات لازم را به خواننده میدهید و او را در جریان وضعیت مالی مرد و سخت بودن کار زن برای گرفتن پول از شوهرش قرار میدهید. اما بخشی که اصلا به داستان ننشسته مربوط به سمانه است.سعی کردید که حضور دختر را با بهانهی جمع و تفریق درس ریاضی به داستان و موضوعی که دارد گره بزنید اما ظرافت لازمه را نداشته و گل درشت شده. اگر میخواهید حضور دختر را پررنگتر کنید و به موضوع داستان ربطش بدهید بهانه ظریفتری بتراشید. میتوانید از او برای رسیدن مادر به هدف و فراهم آوردن شرایط کمک بگیرید.
خانم فصیحی عزیز، در نقد داستان قبل هم گفته بودم که شما داستان و روایت را میشناسید و عیان است که نوشتن را با علاقه و تلاش دنبال میکنید. در مورد این داستان هم با توجه به اینکه دو سال است که به داستان نویسی روی آورده اید، کارتان را خوب انجام دادید اما نسبت به داستان قبلی تأمل کمتری داشته و کار را با عجله و از سر شتاب نوشتهاید. بخش اول داستان جا داشت که بیشتر به شوق زن برای تاتو بپردازید تا بهانههای بعدترش احساس خواننده را بیشتر تحریک کند و او را به همسانپنداری با شخصیت وا دارد. در بخش پایانی هم شتاب داشتید و سرعت روایت را بیدلیل زیاد کرده بودید. در حالی که فضای داستان ایجاب میکرد که حس و حال زن با طمأنینه بیشتری روایت شود و تلاشش برای فراهم کردن شرایطی که بتواند قضیه خریدِ عید را مطرح کند، نرمتر و احساسیتر روایت شود.
نقش دیالوگ در داستان کوتاه بسیار مهم است. دیالوگ در داستان با آنچه در واقعیت است تفاوت دارد. در دنیای رئال جواب سلام علیک است اما در داستان این طور نیست. دیالوگ باید لحن داشته باشد، به خواننده اطلاعات بدهد و پیشبرنده داستان باشد و نتیجه این که داستانی باشد. در نوشتن دیالوگها دقت بیشتری بفرمایید. در بازنویسیها روی زبان و نثر داستان تمرکز بیشتری داشته باشید. جملاتی را که کمکی به پیشبرد روایت ندارند حذف کنید. به توصیفات و تشبیهات و اصول نگارشی نظری دوباره داشته باشید تا اگر در متن اولیه اشکالی بوده، برطرف شود مثل لبخند کوچک که ترکیب درستی نیست. در مورد اسامی شخصیتها هم اشتباهاتی از سر بی توجهی رخ داده. در آغاز داستان اسم شوهر زن اکبر است و اسم دخترش زهرا و در ادامه اسم شوهرش محسن است و اسم دخترش سمانه. من بعید میدانم که زن دیگری جز زنی که شماره آرایشگاه را گرفت مد نظر شما بوده باشد، دلیلم هم این است که بعد از گرفتن شماره راوی با او همراه شد و روایت او را بازگو کرد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.