عنوان داستان : در آرزوی رسیدن
نویسنده داستان : دریا بهار
اگر روزی از این بند آزاد شدم و نور خورشید در عمق قلبم طلوع کرد.دنبال فیروزه میگردم،دنبال گم شده ام...
و او را با خود میبرم جایی که دور ازین گودال باشد جایی که گرگ های درنده آنجا رسیده نتواند و روبای مکار را راه ندهند آنجا که دیگر مرده ها بو نگیرند اگر روزی ازین چاه بیرون شوم تشنگی ام رفع خواهد شد و تنها لبخند نرم فیروزه مرا سیراب خواهد کرد دستان جادویی اش را میگیرم در روزی که گرمی آفتاب را ذره ذره یی تنمان حس کند با هم دور میرویم دورتر ها....
به جنگل عشق زیر سایه یی درختان مهر و صداقت دم میگیریم،بیست سال...!
بیست سال میشود که درین اتاق زندانی هستم در و دیوار های بلند اینجا دوست و رفیقم شدند رفیق قصّه های سرزمین آزادی برایشان قصّه میخانم از عشق،از درد، از آرزوی رسیدن ها...
و زمانیکه از ملکه یی آن سرزمین حرف میزنم دیوار ها سکوت می کنند سکوت تا مرگ قصه ها....
و با صدایی شلاق و فریادم سکوت شان را می شکنم. این شکنجه ها و شلاق ها همه برایم نوشابه یی برای هضم غذا شده است و تنها یاد و خاطر اوست که میتواند مسکن این همه زخم ها باشد،فقط او....
از جنگل عشق که بیرون شدیم به چشمان سیاه درشتش خیره میشوم و به آسمان ها پرواز میکنیم به بلند های آسمان نزدیک کمان رستم لانه میسازیم و همچون کبوتران سپید بال میزنیم و چرخ میخوریم آزاد و رها از هر قید و شرط آزاد از دستور های لاشخوران دور از این بوی گند....
دلم برای فیروزه ای بیست سال قبل تنگ شده است.فیروزه یی که صدایی قهقه خنده هایش امید زندگی بود حالا خنده را گم کرده است اویی که از درد، از زندان نمی دانست که چیست حالا خانه اش شده.....
بوی خوش او مرا هنوز در این مرداب زنده نگه داشته است عطر تن او از جنس گل های بهشت بود و من ایمان دارم که تو را دوباره خواهم یافت امروز صبح بعدِ غذا و آن همه شکنجه ها برایم خوش خبری دادند امروز برایم گفتند گرگی گرسنه است و غذایی امشبش تو هستی....
های که با این خبر چقدر مُردم و زنده شدم،مُردم از اینکه مرگ تنم دست این وحشی هاست، زنده شدم برای دوباره زنده شدن فیروزه و بارها زنده شدم برای آزاد شدنم....
خانم دریا بهار، اولین چیزی که لازم است بدانید این است که داستان با متن ادبی تفاوت دارد. داستان با دلنوشته هم تفاوت دارد. گاهی ما احساسمان را نسبت به چیزی بر روی کاغذ میآوریم اما این واکنش احساسی ضرورتاً داستان نیست. داستان شخصیت میخواهد و بعد موقعیتی که این شخصیت در آن قرار گیرد تا کنش و واکنشی را شکل دهد و این سه با هم یعنی شخصیت و موقعیت و کنش (و واکنش) داستان را میسازند. متن شما یک بازخورد احساسی است. دل تان و احساستان را نوشتهاید. اگر بخواهد تبدیل به داستان شود باید از این که فیروزه کیست؟ چرا گم شده؟ ماجرای گم شدنش چه بوده؟ بگویید. و البته از کنش و دیالوگ برای این گفتن استفاده کنید. فرض کنید ماجرای فیروزه فیلم است که هم کنش دارد وهم دیالوگ و حالا میخواهید آن را با همان شکل برای ما تعریف کنید. داستان شعر نیست. داستان صرفاً تصاویر و تشبیهات احساسی و رمانتیک نیست. حتماً نباید کلمات عاشقانه یا احساسی در داستان باشد. گاه همین زبان روزمره زبان داستان ماست. همین صحبتهای ما با مادر و پدر و اعضای خانواده میتواند نوشته شده و داستان شوند.
پس اولین گام شما این خواهد بود که داستان را بشناسید و بدانید که هر متنی داستان نیست. در گام بعد به سراغ کتابهای داستان بروید و داستان بخوانید و ببینید داستاننویسان بزرگ از چه شیوه و فرمی برای بیان داستان خود استفاده کردهاند. چخوف و همینگوی را حتما بخوانید. زویا پیرزاد را بخوانید.
همچنین کلاس داستاننویسی بروید. کلاسها نگاه شما را به داستان تغییر میدهند و این گام بزرگی برای رسیدن به موفقیت است.
متن شما نشان میدهد که دامنه خاصی از کلمات در درون شما هستند اما کافی نیستند. شما باید از کلمه انباشته شوید. انواع مختلف داستان کلمات مختلف و زبان مختلف را لازم دارند.
نوشتن را هرگز رها نکنید. در کنار خواندن و کلاس رفتن حتماً بنویسید. دنبال چیز خاصی نباشید. با کلمات راحت باشید و راحت حرف بزنید. فرض کنید خاطرهای میخواهید برای کسی تعریف کنید، همان را بنویسید و خاطره را البته با دیالوگ قاطی کنید. بهترین منبع داستاننویسی یکی همین خاطرات هستند.
انشالله با پیگیری اینها داستاننویس خوبی خواهید شد.