عنوان داستان : بیست سالگی
نویسنده داستان : صبا مویدی
منتظرم و به عادت همیشگی کتابی جیبی در دستم است و می خوانم، پرواز طبق معمول تاخیر دارد. نگاهم روی چهره زنی ثابت می ماند محال است چهره را فراموش کنم. خودش است نازی است مگر می شود اورا فراموش کنم.
نازی را اولین بار در کتابفروشی آقای عیوضی دیدم .شبیه دخترایی که تا حالا دیده بودم نبود. بلند بالا ،خوش لباس و خوش صدا. برای من ۲۰ ساله تازه کتابخوان موهبتی بود دیدن زنی در کتاب فروشی. کرم کتاب بودم ، هرکاری می کردم بنایی، حمالی، تا کتاب بخرم.برای من کتاب همه چیزبود .دیدن نازی مرا از پیله ی دیوانه وار درون خودم آورده بود بیرون. شیفته اش بودم این شد که رفتم کارگر کتابفروشی عیوضی شدم آن هم با نصف حقوق یک کارگر. برایم حکم بهشت داشت و دیدن نازی دنیا بود.
کرم کتاب شدنم توی سربازی بود در پادگان پسری بود که از من بزرگتر بود و سیگار قاچاق می آورد و کتابهای ممنوعه. می دانست داستان پلیسی دوست دارم اولین بار کتابهای هیچکاک داد دستم. و بعد اتوبوسی به نام هوس. بعدها مجموعه داستاتهای جلال آل احمد بود که خواندم. بعدش با کتابهای داستایوسفکی بود که شدم یک کرم کتاب . برای خانواده من که دنیایشان تنها خلاصه می شد بازار و پول و مطبخ وصله ناجور بودم. شبیه هیچ یک از آدمهای آن محل نبودم شبیه خودم بودم یک خود تازه متولد شده بدون هیچ دستی که راهنمایی اش کند کتاب برایم تمام هدف بود گاه گاهی روزنامه ایی می خواندم اصلا همان روزنامه خواندنم هم از صدقه سر نازی بود که هر وقت می آمد کتابفروشی دستش روزنامه ایی بود .من عاشق هرچی کی نازی دوست داشت بودم. عطرش، پالتو چرمش ،دستکشش،همه چیز حتی گل سری که به موهایش میزد، من غرق نازی شده بودم.تا اینکه دل به دریا زدم نوشتم، برای نازی از احساسی که ته قلبم بود و داشت می آمد مثل یک جریان تمام وجودم راپر کرده بود. برایش گفتم بعد از کتاب،نه نه بعد از او عاشق کتابم،گفتم اولی زنی است که می بینم بی پروا می خندد، بی پروا حرف می زند.نوشتم که دوست دارم همیشه داشته باشمش .چند روزی طول کشید تا دست و دلم برای دادن نامه یاری ام کنند . تا اینکه نازی آمد کتابی خواست نامش مهم نبود مهم نازی بود که آمده بود که عطر صدایش کتابفروشی را پر کرده بود و من مجنون را دیوانه. نامه را لای کتاب گذاشتم ،لبخندی زد و رفت چند روزی پیدایش نبود دل نگران بودم که به عیوضی صاحب کتابفروشی نگوید تا اینکه دوباره آمد، بی تفاوت مثل سابق نه اخمی نه حتی دلبری هیچ. از خودم بدم آمد که عشق پاکم را چنان آلوده کرده بودم صبح تا شب گریه کردم برای خودم و دلم ولی نازی را فراموش نکردم. تا اینکه چندباری خواستم باز با نازی حرف بزنم و نشد. کتابفروشی هم به خاطر فروش کتابهای ممنوعه بسته شد و از نازی هم دیگر خبری نشد. و من هم به اجبار وارث شغل خانوادگی شدم. نازی در ذهنم بود چندباری رفتم دم کتاب فروشی خالی بود و سرد. هرچه گشتم نه نازی بود نه کتابفروشی که نازی را بشناسد ،مجنون شده بودم که به هر کویی نشان از لیلی می گردد.پیدا نکردم و سالهای ۲۰ سالگی گذشت. نگاهم دوباره روی چهره زن ثابت می ماند.
دل به دریا زدم و خودم را به نازی معرفی کردم فرصت کم بود اشتیاق من زیاد لبخندی زد و گفت؛ جوانک کتابفروشی عیوضی؟
تایید کردم و گفتم حالت خوب است؟ تبسمی کرد زیبا بود لبخندش مثل همان سالها. زیبا و من باز غرق شدم .پاسخ داد؛ متشکرم یاد کتابفروشی به خیر،گفتم بله به خیر وشما که کتاب خوان حرفه ایی بودید! اینبار نخندید و گفت: نه نبودم تمام آن کتابها را برای پدرم که مریض بود و ناتوان و البته عاشق کتاب بود می خریدم حتی لای هیچ یک از آنها را باز نکردم در خانواده یمان من کتاب نخوان ترین بودم.
دیگر سوال بعدی را نپرسیدم معلوم بود جواب چیست، لای کتاب را باز کردی؟ نامه مرا خواندی ؟ نه. بی فایده ست.به بهانه پرواز خداحافظی کوتاهی کردم و رفتم.
من نازی ۲۰ سالگی را پیدا نکردم و در جریان روزمرگی دنیا غرق شدم ،مثل همه ی سوالهای ۲۰ سالگی ام که بی جواب ماند.
دوست عزیز سلام؛ داستان شما را خواندم. یک داستان خوب یک طرح خوب میخواهد اما داستان شما فقط یک طرح است. یک طرح خوب که تبدیل به داستان نشده است. این طرح خوب را بدون تعارف میگویم. به همین خاطر خواهشم از شما این است که یادداشت من را تا انتها از سر حوصله بخوانید و به حرفهای من گوش کنید و سعی کنید به آنها عمل کنید و برای عمل کردن به آنها تلاش کنید و دوباره داستانتان را بنویسید و در صورت نیاز دوباره بازنویسی کنید.
اولین مسالهای که میخواهم از آن صحبت کنم استفاده یک مرد از راوی زن یا استفاده یک زن از راوی مرد است، درست مثل همین کاری که شما انجام دادهاید جز در یکی دو مورد در میان تمام داستانهایی که تا به امروز خواندهام هیچ داستان موفقی را سراغ ندارم که یک مرد به جای یک زن یا که یک زن به جای یک مرد نوشته باشد، دلیلش هم بسیار ساده است؛ یکی از شروط موفقیت داستان شناخت نویسنده از راوی و دنیای ذهنی اوست. طبیعی که یک زن زنها را بهتر میشناسد و یک مرد، مردها را. شما برای اینکه به جای یک مرد بنویسید باید از لحنی مردانه استفاده کنید، شبیه به یک مرد به مسائل نگاه کنید، شبیه به یک مرد مسائل را برای خودتان تعریف کنید و شبیه به یک مرد تصمیم بگیرید. آنوقت است که تازه به نقطه صفر شناخت از راوی خودتان میرسید. وقتی که راوی و نویسنده جنسیتی ضد هم دارند آنوقت است که نویسنده داستان را از زیر صفر شروع میکند و طبیعی است که این این شناخت زیر صفر کار او را سختتر میکند. راوی داستان شما شبیه به زنها عاشق میشود، راوی داستان شما شبیه به زنها با عشقش برخورد میکند و راوی داستان شما در انتها شبیه به زنها در مورد عشقش تصمیم میگیرد. سوای از همه اینها تمام این کارها برای یک مرد چیز بسیار سادهای است یعنی طبیعی است که یک مرد برای رسیدن به عشقش تمام این کارها را انجام بدهد. فرض کنید که راوی همجنس شما یعنی نویسنده داستان بود. در قدم اول به خاطر اشراف شما به دنیای زنانه و شناختی که شما از راوی داشتید کارتان راحتتر میشد. در درجه دوم اینکه زنی عاشق مردی شود و برای رسیدن به او با نصف حقوق حاضر به کار کردن در یک کتابفروشی بشود و برای مرد نامهای بنویسد و با او از عشقش صحبت کند بسیار دراماتیکتر از داستان فعلی شماست. شما با همین چرخش ساده ناخواسته باعث آشنایی زدایی در داستانتان شدهاید و این به ارتباط بهتر داستان شما با مخاطب کمک زیادی میکند. در مرحله اول نه به من که به خودتان جواب بدهید که چرا تصمیم گرفتید این داستان را از زبان یک مرد بنویسید؟ اگر جوابتان قانعکننده است که همین مسیر را ادامه بدهید اما اگر نتوانستید خودتان را قانع بکنید آنوقت دوباره داستان را بنویسید اما اینبار از زبان زن ماجرا اما با جابهجایی شخصیتها. اگر این یکی داستان بهتری شد آنوقت به بقیه حرفهای من گوش کنید.
به شما گفتم که داستان شما فقط یک طرح است و بیشتر از این نیست اما طرح خوبی دارد. منظورم از طرح خوب این است که شروع داستان شما معلوم است. دغدغه روایت معلوم است. و پایان ماجرا هم معلوم است. پایانی که در راستای داستان است و برای داستان شما پایان بندی خوب و متفاوتی به حساب میآید. اگر بگویم پایان داستان شما و تصمیم راوی من را شگفت زده کرد دروغ نگفتهام. برای اینکه این طرح خوب به یک داستان خوب تبدیل شود بد نیست آنرا یک مرتبه با خودمان مرور کنیم؛ پسر جوانی در فرودگاه به شکلی کاملا اتفاقی برمیخورد به دختری که در بیست سالگی عاشقش بوده است. او خاطر عشق دوران جوانی را با خودش مرور میکند و به سراغ دختر میرود. آنوقت متوجه این مساله میشود که دختر متوجه ابراز علاقه او نشده است و اصلا شناختی که از دختر داشته شناخت اشتباهی بوده و بیدلیل مهر او را در سینه پرورانده است. توجه به چند نکته در داستان شما کاملا ضروری است. نکته اول اینکه شما فرودگاه را به عنوان خط اکنونی روایت خودتان انتخاب کردهاید. داستان شما از فرودگاه شروع میشود و در فرودگاه تمام میشود اما در تمام مدتی که راوی خاطره گذشته خودش را مرور میکند ما با خط اکنونی یعنی فرودگاه کاری نداریم. راوی خاطراتی را با خودش مرور میکند که تمام و کمال از آنها با خبر است. یعنی پر بیراه نیست اگر بگویم راوی به دستور نویسنده این خاطرات را با خودش مرور میکند. در حقیقت او این خاطرات را با خودش مرور میکند که مخاطب از گذشته او و عشق ۲۰ سالگیاش مطلع شود. بیشتر نویسندههای که داستان خودشان را با خاصیت سیالیت ذهن پیش میبرند، به خط اکنونی داستانشان توجه بیشتری میکنند. این توجه بیشتر به این معناست که خط اکنونی را از یاد نمیبرند و هر از گاهی به بهانههای مختلف از خط اکنونی به گذشته رجوع کند یا برعکس نشانهای در خط اکنونی او را به گذشته برگرداند. شما در نظر بگیرید که راوی شما عشق دوران جوانیاش را بعد از سالها دیده است. منطقی نیست که با او دیدن او را فراموش کند و غرق در گذشته شود. ما باید به همراه راوی از اکنون عشق او در سالن فرودگاه آکاه بشویم و راوی به بهانه مشابهتهای رفتاری او در خط اکنونی با گذشته به گذشته مراجعه کند و به بهانه این مراجعت ما را از گذشته خودش و عشق دوران جوانیاش آگاه کند. شخصیتهای داستان شما تخت هستند. ما جز کلیات چیز زیادی در مورد آنها نمیدانیم. نه در مورد راوی و نه در مورد دختر. نمیفهمیم که چه چیزی باعث شده است که راوی عاشق دختر شود؟ یعنی در رفتار او چه چیزی وجود دارد که او را به نسبت دیگران برای راوی یگانه میکند؟ وقتی صحبت از عشق است راوی باید در داستانش دوباره عاشق یعنی عشقش را با تمام مختصاتش آنچنان در داستان با شکوه بسازد که این عشق برای مخاطب با اهمیت بشود و همانقدری که چرایی ناکام ماندن این عشق برای خودش سوال است برای مخاطب هم تبدیل به سوال بشود. به نظرم بهتر است ما احتیاج به مرور جزئیتری از مراحل عاشق شدن راوی در کتابفروشی داریم. یعنی باید با خاطرات مشخصتری از آشنایی راوی و عشقش مواجه بشویم. خاطراتی مشخصتر با جزئیاتی بیشتر. داستان باید دقیقا از همان جایی شروع بشود که راوی عشق قدیمش را در فرودگاه میبیند. آن دوسه جمله پیش از این دیدار هیچ محلی درشروع داستان ندارند. سعی کنید شخصیتهایتان را بیشتر به مخاطب بشناسانید. سعی کنید رابطه میان آنها را برای مخاطب بسازید و به آن اهمیت ببخشید، اینقدری که مخاطب پیش از روشن شدن ماجرا چند پایان احتمالی را برای این ماجرای عاشقانه حدس بزند و با خودش دلایل مختلفی را برای این ناکامی حدس بزند تا با دلیل اصلی شما مواجه شود. اما مساله بعدی این است که یک کرم کتاب هیچوقت به کتاب در دستش نمیگوید مثل همیشه یک کتاب جیبی در دست دارم. نام این کتاب را مینویسد و چه بهتری که وجه تسمیهای محو و موذی در زیرمتن میان ماجرای آن کتاب و ماجرای راوی باشد. یک کرم کتاب حتما مثالهایی از کتابهای مورد علاقهاش در شناساندن موقعیتها به مخاطب ذکر میکند. برای اینکه بفهمیم شخصیت یک داستان کرم کتاب است آخرین چیزی که به ذهن نویسنده میرسد باید این باشد که خود راوی به خودش بگوید کرم کتاب. در حقیقت او باید با کنش و نظام فکریاش ما را متوجه این مساله بکند که او یک کرم کتاب است. به نظرم تا همینجا کافی است که شما با توجه به حرفهای من یک یا چند مرتبه دیگر داستانتان را بازنویسی کنید تا به آن نسخهای برسید که به نظرتان ارزش انتشار دارد و دوباره این داستان را برای ما بفرستید. به امید اینکه به همین زودی دو مرتبه داستان شما را با تغییرهای زیاد بخوانم.