عنوان داستان : پسر دریا
از وقتی که پیرزن فالگیر آن حرف را زده بود، یک ماه میگذشت. جواد آرام و قرار نداشت. او مدام در فکر راهی بود تا کاری کند که بهترین پسر دنیا بشود. عزمش را جزم کرده، پولهایش را جمع کرده بود. از هر کسی هم که میشناخت، پول قرض گرفته بود. از عمهاملبنین، از بیبیحکیمه و حتی از دوستانش. جواد هنوز دوازدهسالش تمام نشده بود. با وجود جثهی کوچک و قد کوتاهش، شجاعترین چوپان روستا بود. او به تنهایی میتوانست گله را به کوهستان ببرد و سالم برگرداند.
پولش که جور شد، نوبت راضی کردن پدرش بود. صبح، پدر سرش داد زد و گفت: «من به این سن، هنوز اونجا نرفتم! نمیدونم چه جور جایییه!» سوار تراکتورش شد. استارت زد و زیر لب غرلند کرد و ادامه داد: «اینهمه رااااه! کجا میخوای بری بچه؟»
اما جواد روی پلهی تراکتور ایستاد و باز اصرار کرد. پدر با صدای بلند، گفت: «اگه پاتو از در بزاری بیرون، قلم پاتو، خورد میکنم!» صدایش در تِرتِر موتور تراکتور گم شد. بوی دود از دودکش تراکتور همه جا پیچید. پدر را به سرفه انداخت و چینهای پیشانیاش را بیشتر کرد. جواد پیاده شد و پدر که زیر لب غرلند میکرد، راهش را کشید و رفت.
همهی روستا میدانستند که جواد باید برود. هر وقت او را میدیدند، از او میپرسیدند: «چی شد جواد؟ نمیری؟» بعضی با مهربانی و برخی هم با طعنه با او حرف میزدند. داناترها منعش میکردند و کوچکترها تشویقش.
جواد خیلی فکر کرد. میخواست برود. بالاخره تصمیمش را گرفت. از روستا تا کرمان، نزدیک به دوساعت راه بود. عصر، قبل از اینکه پدر برگردد، او و برادر کوچکترش مرتضی به راه افتادند. هرچه مادر، قربانصدقهشان رفت و التماسشان کرد که نروند، فایدهای نداشت. مرتضی را میگرفت، جواد، فرار میکرد. جواد را میگرفت، مرتضی، فرار میکرد. دو برادر راهشان را گرفتند و با مینیبوس به کرمان رفتند. حتی رجبعلی رانندهی مینیبوس هم حریفشان نشد. پس آنها را تا ترمینال کرمان برد.
جواد و مرتضی از همان ابتدا که به کرمان رسیدند، یک ساعت را فقط مشغول تماشای مردم، مغازهها و خیابانها شدند. آنها تابهحال اینهمه آدم را یکجا ندیده بودند. آخر جمعیت روستاشان به سختی به سی نفر میرسید. آنها بلیط اتوبوس رفت و برگشت به بندر را خریدند. ساعت ده شب بود که سوار اوتوبوس شدند. هم میترسید و هم باید میرفتند.
بعد از سفارشهای رجبعلی به رانندهی اتوبوس، بالاخره به راه افتادند. صندلیهای آخر اتوبوس بوی جوراب و کهنگی میدادند. دومرد هیکلی در کنار آنها نشسته بودند، بوی عرق و دود سیگارشان به راه بود. مدام با هم پچپچ میکردند. مرتضی صورتش را به شیشه چسبانده و بیرون را نگاه میکرد. برگشت و با هیجان گفت: «جواد، ببین، درختا دارن راه میرن!»
جواد به شیشه نگاه کرد. درختهای کنار خیابان یکییکی از کنار اتوبوس رد میشدند. جواد قاهقاه خندید و گفت: «ما داریم میریم، نه درختا! اونا سرجاشونن!» مرتضی نگاهی به جواد انداخت و نگاهی به درختها کرد و به فکر فرو رفت. دومرد هیکلی در کنار آنها، میوه و خوراکی میخوردند و آشغالش را کف اتوبوس میریختند.
مرتضی از جواد پرسید: «اینا رو جمع کنم، برا بره سفیده ببرم؟»
جواد گفت: «نه! نمیخواد! بره که یونجه داره!»
مرتضی مردها را نشان داد و در گوش جواد گفت: «اونا چرا اینطوری حرف میزنن؟ کر و لالَن؟»
جواد گفت: «به گمونم بلد نیستن حرف بزنن! معلوم نیس چی میگَن!» و دو تایی شروع کردند به ادای آنها را درآوردن و خندیدن: «یذهب فیالعراقیه، قیییّه...!»
یکی از مردها به متضی چشمغره رفت. مرتضی ترسید. به جواد چسبید و گفت: «اون میخواد منو بخوره؟»
جواد او را گرفت و گفت: «مگه گرگه؟ نترس من پیشتم!»
صبح کمی بعد از طلوع آفتاب به بندر رسیدند. هوا گرم و مرطوب بود. نسیم خنکی میوزید و بوی دود اتوبوس را به اطذاف میپاشید. مردان هیکلی که یکی قدبلند و دیگری کوتاهتر بود در ترمینال بندر، چمدانشان را عوض کردند و رفتند. مرتضی که آنها را از دور میپایید، پرسید: «اونا قاچاقییَن؟»
جواد گفت: «نه بابا! اونا فقط کرو لالن!»
مرتضی گفت: «پس چرا مثل داود قاچاقی ساکشونو عوض کردن؟ میخوان برن زندون؟»
جواد خندید و ادای آنها را درآورد که گفته بودند: «غواص... غواص فی دریا...!» و باز، با هم خندیدند. مرتضی هفت ساله بود و اولین باری بود که به سفر میرفت. همه چیز برایش عجیب و غریب بود و تازگی داشت.
آنها از هرکسی که میدیدند، آدرس دریا را میپرسیدند. بالاخره به کنار دریا رسیدند. خیلی زود رسیده بودند. باید تا شب صبر میکردند. آخر پیرزن گفته بود باید قرص ماه در آسمان باشد و جواد آن را نگاه کند و وارد آب شود.
نرسیده به ساحل، از دور دریا را دیدند. دهانشان باز ماند. دریا مثل خطی سبزآبی، روی زمین، نقاشی شده بود و تا دور دست رفته بود. میشد انتهای آسمان که پایین آمده و به دریا چسبیده بود را، دید.
ظهر آنها در ساحل نشستند. از نان و پنیر و گردو میخوردند و محو تماشای دریا بودند که جاشو پسرکی لاغر، استخوانی و گندمگون، پلاستیک دارویی در دست داشت، با سرعت میدوید، به آنها خورد و نقش زمین شد. هر سه به هم خیره شده بودند که مرتضی به پشت سر جاشو اشاره کرد و گفت: «قاچاقیا! اونجان!»
جاشو سرش را برگرداند. مثل برق از جا پرید و به طرف دومرد هیکلی دوید. جواد و مرتضی با دیدن بستهی قرصهای جاشو که کنارشان روی زمین افتاده بود، به هم نگاه کردند. جواد بلند شد. آن را برداشت و به همراه مرتضی به طرف جاشو رفتند.
وقتی که رسیدند، جاشو و پدرش به داخل لنج رفته بودند. جواد و مرتضی هرچه صدا زدند: «پسر! آهای پسر!» جوابی نشنیدند. کمی ایستادند. خبری نشد. به هم کمک کردند و با احتیاط وارد لنج شدند. ناگهان دیدند، مردقد بلند، دست و پاهای جاشو را بسته و مرد قدکوتاه روی شقیقهی ناخدا پدر جاشو، اصلحه گذاشته است. جواد دهان مرتضی را گرفت و در پشت بشکههای گوشهی لنج، قایم شدند. مرتضی ترسیده بود و بیصدا گریه میکرد. جواد اشک او را پاک کرد و گفت: «نترس! من پیشتم!»
کمی گذشت. مرتضی آرام شد.آنها که تا بحال روی دریا نبودهاند، با تکانهای لنج، سرشان گیج میرفت. مرتضی با بستهقرص بازی میکرد، پرسید: «مثل بابا یحیی از اینا بخورم، بخوابم؟»
مرتضی نگاهش کرد. حواسش پیش مردهای هیکلی بود. مرتضی دوباره گفت: «چرا بابا، میگه ما باید پسرای بابایحیی باشیم؟»
جواد گفت: «اگه پسر بابا یحیی شهید بشه، اونوقت ما باید مثل پسرش مواظبش باشیم!» ناگهان فکری به ذهن جواد رسید. بستهی قرصها را گرفت. آنها را باز کرد و مشتش را پر کرد. بعد به مرتضی گفت: «صدات درنیاد! باشه؟ من الان برمیگردم!» خودش را به جلوی اتاقک لنج رساند. درِ ظرف آب را برداشت و مشتش را در آن خالی کرد. آن را تکان داد. جاشو او را دید. با سر علامت داد که از آنجا برود. مرد قدبلند از حرکات جاشو، متوجه جواد شد. جلو رفت و حرفهایی را بلغور کرد. جواد را با یک دست بلند کرد و در کنار جاشو نشاند. جواد دستش را مثل لیوان جلوی دهانش گرفت و ظرف آب را نشان داد و گفت: «آب! آب...!»
مردقدبلند رفت و ظرف آب را برداشت. با چشمهای درشت و وحشتناکش، زیرچشمی به او نگاه کرد و ظرف آب را سرکشید. دور دهانش را با آستین سفید لباسش پاک کرد. بالای سر آنها ایستاد. به دور دست خیره شد. هیکلش بزرگ بود و قدش به آسمان میرسید. بعد رفت و اطراف را دور زد. نزدیک مرتضی که رسید، مرتضی ترسید. گریه کرد. مرد او را برداشت و به کنار بقیه برد. با خودش حرف میزد و با احتیاط اطرافش را نگاه میکرد. سرش گیج میرفت و خوابآلود، چند تا خمیازهی بلند کشید. کنار بچهها ایستاد. نگاهش به بستهی قرص خالی در کنار بشکهها افتاد. جلو رفت. آن را برداشت. جواد، جاشو و مرتضی ترسیدند. به هم چسبیدند.
مردقدبلند دندانهایش را روی هم فشار داد. بستهی خالی قرص را در دستش له کرد و به طرف آنها رفت. سرش گیج رفت و به دیوارهی لنج چسبید. بچهها آرامآرام، عقب رفتند. مرد دوباره به طرفشان حمله کرد. قرصها اثر کرده بودند. او نقش زمین شد.
جواد دوید و جاشو را باز کرد. بعد با هم با طناب دست و پاهای مرد را تا جایی که میتوانستند، محکم بستند. بعد به سراغ اتاقک لنج رفتند. سرک کشیدند. ناخدا که آنها را دید، خوشحال شد. بچهها به او اشاره کردند. مرد چاق نزدیک ناخدا ایستاده بود. پشت بیسم به عربی چیزهایی میگفت. بلندبلند حرف میزد و میخندید. دندانهای بزرگش از لای لبهای گوشتیاش بیرون میزدند. مرتضی و جواد از لهجهی او خندهشان گرفت. پوزخند زدند. جاشو که زبان عربی را میفهمید، ترسید. سرش را کنار کشید. به دیوارهی لنج، تکیه کرد و نفسنفس زد. جواد پرسید: «چی شد؟ حالت خوب نیست؟»
جاشو دست او را کشید و به طرفی برد و در گوش او گفت: «بدبخت شدیم» اطرافش را نگاه کرد و ادامه داد: «میدونی اون کیه؟» جواد با تعجب نگاهش کرد. جاشو ادامه داد: «اون داره اطلاعات مهمی برا عراقیا میبره! اون یه جاسوس عراقیه!» لبهایش را گاز گرفت و گفت: «میخوان مارو هم بکشن!» با دستش به دور دست اشاره کرد و گفت:« غواصاشون جلوتر منتظر ما...» و زد زیر گریه.
جواد ترسید. با خودش زمزمه کرد: «یا خدا! کاش به حرف بابام گوش داده بودم!» مرتضی را که حسابی ترسیده بود در بغل گرفت و به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد مثل اینکه برق گرفته باشدش از جا پرید. سینهاش را جلو داد و گفت: «مگه هرکیهرکییه! الان میرم حسابشو میرسم!»
جاشو دست او را گرفت. او را به طرف خودش کشید و گفت: «جنگه! اونا اصلحه دارن...!» ناگهان مرد سیبیلوی چاق، بالای سرشان ظاهر شد. نگاهی به آنها کرد. نگاهی به دوستش که آنطرفتر، درازبهدراز خوابیده بود و دست و پاهایش بسته بودند، انداخت. چشم و ابروهایش به هم چسبیدند. اصلحه را جلو گرفت و اطراف را با نگاهش چرخید. وقتی مطمئن شد که جز بچهها کسی در اطرافش نیست، غرید و دندانهایش را روی هم فشار داد. اصلحه را کنار گذاشت. دستش را به داخل جیبش برد. تیزی درآورد و به طرف جاشو گرفت و خواست حرفی بزند که جواد از جا پرید. لگدی به پای او زد و دست او را گاز گرفت. جاشو جاخالی داد و فرار کرد. مرد چاقویش را به طرف جواد نشانه رفت. پشت سرش، ناخدا با چماق بر فرق مرد کوبید و او را نقش زمین کرد. جواد نفسش بند آمده بود. چاقوی مرد به چند سانتیمتری رگ گردن او رسیده بود. روی زمین نشست. مرتضی به او چسبید. میلرزید. دست به صورت او میکشید. گریه میکرد و زیر لب بریدهبریده، قربانصدقهی او میرفت.
ناخدا دوید. طناب آورد. دست و پاهای مردچاق را محکم بست. جواد به چین و چروکهای دستهای ناخدا خیره شد. جاشو کمی آب برای جواد ریخت و گفت:«آفرین مرد بزرگ!»
کمی گذشت و همه چیز آرام شد. ناخدا لنج را حرکت داد و به طرف ساحل برگشتند. جاشو برای ناخدا تعریف کرد که چطوری جواد چند تا قرص در آب ریخت و مردقدبلند از آن خورد و بیهوش شد.
آنها به ساحل رسیدند. جاشو دوید و ماموران را خبر کرد. ماموران که آمدند، آن دو مرد را شناختند. گفتند: «آنها داشتند اطلاعات مهمی از سربازان ایران را برای عراق، میبردند!» ماموران از بچهها و ناخودا تشکر کردند و آن دو مرد عرب را با خودشان بردند.
غروب شده بود و جواد باید به قرص کامل ماه، نگاه میکرد و به داخل آب میرفت؛ اما ماه، پشت ابرها مخفی شده بود. مرتضی و جواد کلی انتظار کشیدند. دعا کردند و ماه را التماس میکردند که بیرون بیاید. جاشو هم با تعجب به آنها خیره شده بود. جواد و مرتضی باید ساعت ده سوار اتوبوس میشدند تا به کرمان برگردند. فقط دو ساعت وقت داشتند. ابرهای سیاه، کمکم داشتند، میرفتند. قرص کامل ماه داشت خودش را نشان میداد که ناگهان گوشهی ماه، سیاه شد. ماه گرفت و کمکم قرص ماه، کوچک و کوچکتر شد. بچهها خیلی ترسیدند.
جاشو نگاهی به جواد کرد که اشک از گوشهی چشمهایش روی گونههایش میخزید. دستی بر شانهی او گذاشت و گفت: «یعنی الان نمیتونی به آرزوت برسی؟»
جواد اشکش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت: «نه! باید قرص ماه کامل باشه!» به آب که حسابی بالا آمده بود، نگاه کرد و ادامه داد: «آب دریام بالا اومده باشه! اونوقت برم توی آب...!»
مرتضی خوابش برده بود و روی ماسهها قوز کرده بود. جاشو کمی فکر کرد و رو به جواد گفت: «همینطوری بری تو آب، قبول نیست؟ اصلا چرا باید اینکارو بکنی؟»
جواد روی زمین نشست و گفت: «پیرزن فالگیر گفت: اگه شب چهارده که قرص ماه کامله، لب دریا باشی، به ماه نگاه کنی و بری توی آب دریا که بالا آمده، اونوقت...!» هقهق کرد. به ماه که تا نصفه سیاه شده بود، نگاه کرد و ادامه داد:« اونوقت بهترین مرد دنیا میشی!»
ناخدا کنار آنها نشست. کتش را روی مرتضی کشید. رو به جواد گفت: «اینا که خرافاته پسرم! نباید هر حرفی رو باور کنی!» به ماه نگاه کرد و ادامه داد: «همین که به پدر و مادرت میرسی، کسی رو اذیت نمیکنی، یعنی تو بهترینی!» و سکوت کرد.
جاشو لبخند زد. به شانهی جواد کوبید و گفت: «تو به آرزوت رسیدی پسر! تو الان بهترین مرد دنیایی!» دست او را گرفت و ادامه داد: «تو امروز به کشورت خدمت کردی! نزاشتی اون دشمنا، اطلاعات ایرانو بدزدن! وگرنه...» کمی زبانش را در دهانش چرخاند و ادامه داد: «وگرنه ما تو جنگ از عراقیا شکست میخوردیم، بدبخت میشدیم!»
جواد به لبهای او خیره شد. کمی فکر کرد. خندید و گفت: «درسته! من بهترین پسر دنیا شدم!» بالا پرید و بلند گفت: «من پسر دریام!» صدای پدر جواد که پشت سر آنها ایستاده بود بلند شد که گفت: «منم پدرِ پسرِ دریام!»
نقد این داستان از : نازنین جودت
خانم فاطمه رضایی برفوئیه، سلام. داستان «پسر دریا» را خواندم. داستان شیرینی است و مناسب گروه سنی نوجوان است. زبان و نثر هم سادگی لازم برای این گروه سنی را دارد. بچههایی که به سن جواد و مرتضی باشند از خواندن این داستان لذت میبرند.
جواد و مرتضی ساکن روستایی دورافتاده هستند که سی نفر بیشتر جمعیت ندارد. روزی پیرزنی فالگیر، فال جواد را میگیرد و جواد برای سفری دور و رسیدن به آنچه پیرزن در فالش دیده وسوسه میشود. وجود فالگیری در این مکان دورافتاده با سی نفر جمعیت، کمی بعید به نظر میرسد و بعیدتر از آن این که پسر بچه ای سراغ این پیرزن رفته و خواسته باشد که فالش را بگیرد. این بخش از داستان باید باورپذیر شود تا خواننده بهانه سفر رفتن پسری روستایی تا ساحل دریای جنوب را باور کند و با او همراه شود. فرض میکنیم که فالگیر پیری ساکن این روستا باشد. این که جواد برای فال گرفتن به سراغ او برود باید برای خواننده نوجوان ساخته شود. میشود جواد را پسر خوب و کاری معرفی کنید که مردم روستا دوستش دارند و علاوه بر چوپانی به چند نفری که پیر هستند کمک میکند و بعضی از کارهایشان را برایشان انجام میدهد و آن ها هم در مقابل به او پول یا وسیلهای میدهند. پیرزن هم یکی از همان آدم هاست که یک روز جواد در ازاء کاری که برایش انجام داده از او میخواهد با مهرههایی که تعریفشان را از مادرش شنیده برایش فال بگیرد. این فقط یک نمونه بود برای اینکه مفهوم باورپذیری را نشان دهم. شما قطعا ایدههای بهتری برای بهتر شدن شروع داستان و بهانه فال و سفر جواد و مرتضی دارید. نوشتن برای گروه سنی نوجوان سخت تر از بزرگسال است. آنها به شدت با شخصیت داستان همسانپنداری میکنند و اگر باورپذیری و نزدیکی به شخصیتها از همان ابتدای داستان اتفاق نیافتد، متن را با لذت و علاقه دنبال نمیکنند. فضا سازی برای این گروه سنی بسیار اهمیت دارد. اطلاعاتی که در داستان داده میشود باید برای فهم کامل داستان کفایت کند. این در مورد مسئله جنگ هم صدق میکند. این گروه سنی چیز زیادی از جنگ ایران و عراق و مشکلات آنروزها نمیدانند. وقتی دو جاسوس عراقی را وارد داستان کردهاید که جواد با شجاعت جلویشان بایستد و به قول شما بهترین پسر دنیا یا پسر دریا شود، باید بخشی از داستان را به جنگ و حال و هوای آنروزها اختصاص دهید تا خواننده های نوجوان بتوانند به فضای داستان و موقعیتی که جواد و مرتضی و جاشو و ناخدا تویش گیر افتادهاند، نزدیک شوند. اطلاعات به قدر کافی باشد نه زیاد، که داستان دچار اطناب نشود.
یک ماه فرصت کمی برای رسیدن به چنین آرزویی است. تشنه نگه داشتن شخصیت و طولانی کردن زمان و ذره ذره پول جمع کردنش، خواننده نوجوان را هم تشنه سفر شخصیت داستان میکند. منظورم این نیست که این بخش را طولانی تر کنید. فقط زمان ذکر شده را بیشتر کنید و تلاشی را که جواد برای جمع کردن پولِ سفر دارد به خواننده نشان دهید تا اشتیاق همراهی با جواد او را به ادامهی داستان ترغیب کند. اینکه در روستایی بزرگترها به جواد پول قرض بدهند برای اینکه به سفر برود تا آنچه در فالش بوده، اتفاق بیافتد کمی اغراقآمیز است. اما اگر خودش تلاش کند که این پول را جمع کند، قابل قبولتر است. در کنار این تلاش شخصیت جواد برای خواننده شکل میگیرد و باور میکند وقتی جواد به دنبال چیزی باشد با تلاش و پشتکار آن را بدست میآورد.
کاش جواد و مرتضی بی سرو صدا راهی سفر میشدند. پنهانکاری و ماجراجویی در سن و سال آنها بسیار هیجانانگیز است. جایی که جواد قضیه را با پدرش در میان میگذارد خوب بود. برای پایان داستان که خواننده را با وارد کردن پدر به داستان و حضورش در ساحل و کنار بچهها، شوکه میکنید لازم بود ولی صحنهای که از دست مادر میگریزند و سوار اتوبوس میشوند، به داستان ننشسته. بی سر و صدا راهی سفرشان کنید و هول بیندازید به دل خواننده نوجوان که خودش در پی هیجان است و طالب ماجراجویی.
خانم رضایی عزیز، بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.