عنوان داستان : عطر
نویسنده داستان : مهران عزیزی
کتاب را بستم و گذاشتم روی عسلی کنار تخت و ساعت را نگاه کردم. حدود یک بود. بیرون باران میبارید. پردهها بستهبودند و نمیدیدم؛ صداش میآمد. چشمهام خسته بود دیروقت شب اما خوابم نمیآمد. کلید چراغ بالای سرم را زدم و خودم را سر دادم زیر پتو و پتو را تا زیر چانهام بالا کشیدم. حالش نبود اگر نه بلند میشدم و سیگاری میگیراندم. چشمهام را بستم و تاریکتر شد. به دیروز فکر کردم و تمام شدن و رفتن الیانا. دیگر عادت کردهبودم. راستش سِر شدهبودم. اینقدر از این رفتنها و کندنها رخ دادهبود در تمام این سالها که دیگر اثرش روی من مثل اثر تیر زدن به جنازهای بود که صد تا سوراخ تیر دارد روی تنش. فقط لَخت و سنگین تکانی میخورَد و باز همانجور دمر، به صورت، که افتاده، بیحرکت باقی میمانَد.
حتی نپرسیدم مشکل اصلاً چی هست. حوصلهی کش دادن خداحافظی را نداشتم. گفتم: «هر طور تو بخوای» و قطع کردم. بعدش خاموش کردم و گوشی را انداختم توی مستراح و سیفون را کشیدم. خلاص.
صبح رسیدم اینجا. کلاردشت، این بار مثل قبل نبود. که قبل، همان وقتی بود که با الیانا آمدهبودیم اینجا. به تمام سوراخ سمبههای ویلا گیر دادهبود و مجبورم کردهبود همه جا را دوباره آب و جارو کنم و دستمال بکشم و دستشویی و حمام را بشورم و ضدعفونی کنم. بعد نشستهبود روی لبهی تخت و شالش را برداشتهبود و موهاش را باز کردهبود و خرمن موهاش ریختهبود روی شانههاش و نگاهم نکردهبود تا بتوانم خوب تماشاش کنم.
به پهلو چرخیدم و بالش را زیر سرم میزان کردم. صدای تیکتاک ساعت میآمد و صدای باران یکریز که از عصر تا حالا بند نیامدهبود. این جا و این دور و بر خیلی شلوغ نبود. در منطقهی نسبتاً وسیعی، ویلای من بود و سه چهار تا دیگر که جدا از هم افتاده بودند روی دامن کوه و روشان به جنگل بود و پشتشان به کوه. دمر خوابیدم و دماغم را توی بالش فرو کردم. عطر الیانا پریدهبود مثل یادش که داشت کمکم کمرنگ میشد و میپرید. اردیبهشت بود. الیانا را روز تولدش اینجا آوردهبودم که در آبان بود. شش ماه پیش. کدام عطری شش ماه دوام میآورد؟!
چشمهام را باز کردم و ساعت را نگاه کردم. حدود چهار و نیم بود. نیمخیز شدم و بعد خودم را کشیدم به چپ و نشستم روی لبهی تخت. کلید چراغ را زدم. نورش چشمم را زد. خاموشش کردم. قوطی سیگارم روی عسلی کنار تخت، کنار کتابِ بستهبود. هنوز باران میبارید. پرده را کشیدم کنار و پنجره را باز کردم. عطر خنک و خیس باران و جنگل و خاک ریخت توی اتاق و قاطیش عطر دخترانهای که برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم یادم نیامد کجا به دماغم خوردهاست. پک دیگری به سیگارم زدم و پنجره را بستم. لرز کردم. خنک بود و خنکا دلچسب بود. پتو را پیچیدم دورم و رفتم بیرون و کنار در، کلید چراغ تو را زدم که نورش از پشت پنجره بیرون را روشن کند. روی صندلی زیر سایهبان ایوان ویلا نشستم و پک آخر را به سیگارم زدم و تهش را انداختم توی تاریکی که زیر باران، نور سرخش همان توی هوا، به زمین نرسیده خاموش شد. باز آن عطر دخترانه پیچید. سر گرداندم و دور و بر را نگاه کردم. از پنجرهی ویلای کناری، که بیست سی متر کم و بیش فاصله داشت با ویلای من، نور کمرمقی تابیدهبود و ایوانش را بفهمی نفهمی روشن کردهبود. دقیقتر که شدم دختری را دیدم که جای تاریکتر ایوان ایستادهبود و فکر کردم دارد سیگار میکشد که وقتی پک زد و نور سرخش جان گرفت، مطمئن شدم. من را دید و لحظهای بیحرکت ماند اما بعد بیاعتنا، تکیه داده به ستون، پک بعدی را به سیگارش زد. از آن فاصله و در آن نور، صورتش خیلی معلوم نبود ولی موهاش صاف و بلند بود که ریخته بود روی شانهی چپش.
سردم شد. دختر رفتهبود و چراغش هم خاموش بود. کی رفتهبود که نفهمیدهبودم؟! در را هل دادم و رفتم تو و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت و خوابم برد.
باران بند آمدهبود و آفتاب پهن شدهبود. چشمهام را که باز کردم یاد دختر افتادم. خواب نباید بودهباشد ماجرای دیشب. قوطی سیگارم روی عسلی نبود و روی میز کنار پنجره بود. پس خواب نبود. بلند شدم و آبی به صورتم زدم و تا تخممرغ عسلی بشود، دو تکه نان توی تُستر گذاشتم. بعد از صبحانه کتاب نیمخوانده را از جایی که دیشب رها کردهبودم، ادامه دادم و درست سر فصل سوم به این فکر فکردم که از لحظهای که بیدار شدم تا الآن، این همه وقت، به الیانا فکر نکردهام و به جاش تمام مدت دختر ویلای کناری در خیالم بودهاست.
حال و حوصلهی بیرون رفتن نداشتم. یخچال هم برای یکی دو هفتهام پر و پیمان بود و بَسَم بود.
کتاب را تمام کردم و بستم و گذاشتم روی میز. دوست داشتم مثل همیشه، دو سه صفحهی آخر را نخوانم و تهش را خودم حدس بزنم و حدسم را توی دفترم بنویسم و بعدترها این دو تا را با هم مقایسه کنم اما حسش نبود و تا آخر خواندمش.
شب دوم هم چشم که باز کردم و ساعت را نگاه کردم حدود چهار و نیم بود. باران نمیبارید. بلند شدم و سر یخچال یک جرعه آب خوردم و آمدم کنار پنجره و سیگاری گیراندم. خواستم پنجره را باز کنم که منصرف شدم و رفتم و ژاکتم را انداختم روی شانهام که بروم بیرون توی ایوان سیگارم را بکشم. از دیشب سردتر بود و مه رقیقی بود. عطر دخترانه، پررنگتر ازدیشب توی هوا بود. تا رفتم بیرون، بی آن که بخواهم، نگاهم چرخید سمت ویلای کناری و توی مه سایهی محو دختر را دیدم که ایستاده بود و تکیه داده بود به ستون. خواستم دست تکان بدهم برایش اما با خودم گفتم که چه؟! اصلاً کی هست؟ تنها هم نیست حتماً. هر چند که نه رفت و آمدی دیدهبودم نه کس دیگری را و نه سر و صدایی شنیدهبودم.
صبح سر حال تر بیدار شدم. صبحانه را خوردم و تخت را مرتب کردم و از توی ساکم یک کتاب دیگر برداشتم و نشستم روی صندلی و بازش کردم. عنوان را نگاه کردم و خیال دختر باز آمد. کنجکاو شدهبودم و ذهنم گیرکردهبود رویش. خیالش را به هر زحمتی بود تاراندم و شروع کردم. ترجمه بود و ترجمهی خوبی هم نبود اما داستان اینقدر کشش داشت که نتوانم زمین بگذارم.
شب سوم هم باز اتفاق دو شب پیش افتاد. دیرتر اما بیدار شدم. نزدیک پنج بود. با عجله از تخت پریدم پایین و دویدم توی ایوان. همانجا بود. ایستاده و خیره به دور. فهمیدم که فهمید آمدم و خجالت کشیدم از طرز آمدنم. آرام راه افتاد و رفت تو در را بست و بعد چراغش خاموش شد.
حالا دیگر خیالش افتادهبود به جانم و رهام نمیکرد. نمیدانستم به چه بهانهای میتوانم نزدیک بشوم. عطر دخترانه هم حتماً عطر او بودهاست و باد که در موهاش و به تنش میپیچیده، عطر را پخش میکرده در هوا. کتاب را باز میکردم و خیره میشدم به کلمات و پیش نمیرفتم. نمیتوانستم. همهی حواسم پیش دختر سحرها بود. در خیال میساختمش و خراب میکردم و باز از نو. از خودم داشت بدم میآمد. آمدهبودم تنها باشم و رها بشوم. خودم را گرفتار خیال وهمآلود دختری کردهبودم که از دور حتی درست ندیدهبودمش.
یک هفته همین بود هر شب. صبح روز هشتم شال و کلاه کردم که بروم بیرون و خریدی بکنم. عزمم را جزم کردم که به ویلای دختر هم سر بزنم و خرید و اینها را بهانه کنم و سر از کارش دربیاورم.
تمام شب، عطرش توی خواب و بیداریم پخش بود. دیشب، باز باران میبارید و فکر میکردی تا ابد خواهد بارید.
بند کفشهام را بستم و چهار تا پله را پایین آمدم و راه افتادم طرف ویلای دختر. پا میگذاشتم روی علفها که کفش و شلوارم تمیز بماند و گل و شل نچسبد به لباسم.
قلبم تند میزد و نفسم سنگین شدهبود. چندبار پشیمان شدم و خواستم برگردم اما نتوانستم....
شیشه پنجره شکسته بود و تمام ستون و سطح ایوان را خزه پوشاندهبود. در باز بود. رفتم بالا و سرک کشیدم. آن تو خالی و تاریک بود و سالها بود که هیچکس از آن حوالی رد نشدهبود، چه برسد به زندگی کردن. تکیه دادم به ستون و گیج عطر دخترانهای بودم که پخش بود توی هوا و داشت کمکم محو و گنگ و کمرنگ میشد.
یکی از ناراحتکنندهترین چیزهایی که میتواند برای یک نویسنده پیش بیاید این است که وقتی داستانی مینویسد به او بگویند:
ـ ببخشید من شبیه این را قبلا خوانده بودم.
بگویند این درست شبیه فلان قصه است یا ایدهای که پیدا کردهای تکراری ست. اما احتمالا بیشتر کسانی که قدم به دنیای حیرتانگیز ادبیات میگذارند در ابتدای راه بسیار با چنین جملههایی برخورد میکنند. داستانهایی که با شور و علاقه نوشته میشوند و در لحظهی نگارش احساس میکنیم کشفی فوقالعاده اتفاق افتاده اما وقتی کسی که دو پیراهن بیشتر از ما پاره کرده آن را میخواند سرش را با تردید میخاراند و خجالتزده میگوید:
ـ ببخشید ولی فکر میکنم من شبیه این داستان رو قبلا خوندم. شاید هم چند نمونهی مختلف ازش خونده باشم.
این همان چیزی ست که بعد از خواندن این داستان احتمالا به ذهن خیلی از خوانندگان خواهد رسید. اما مگر چیزی تازه و حرفی نگفته و قصهای روایت نشده در جهان وجود ندارد؟!
نه، هیچ چیز در زیر این گنبد آبی تازه نیست. اما کار نویسندگان دقیقا همین است که در جهانی به شدت تکراری و کهنه چیزی خلق کنند که به نظر تازه و بدیع بیاید و هر چند آشنا باز هم بتواند ما را غافلگیر کنند.
داستان شما از موتیفی بسیار تکراری شکل گرفته. دیدن کسی که ما را تحت تاثیر قرار میدهد اما وقتی به سویش میرویم میبینیم واقعیت نداشته است.
اما چه طور میشود چنین موتیف آشنایی را که شاید صدها نمونه از آن وجود داشته باشد به شکلی نو روایت کرد؟
به گمان من در مورد داستان شما سادهترین راه اضافه کردن روایتهای فرعی و درگیر کردن بیشتر خواننده در لایههای داستانی است. مثلا میتوان ماجرای عطر را کمی پیچیدهتر کرد و کار کرد احساس کنیم عطری شگفت روای را تعقیب میکند. یا مثلا در جایی بیرون ویلا ملاقاتی غافلگیر کننده میان راوی و آن دختر شبحگون ترتیب داد. میتوان این توهم را برای روای پیش آورد که شاید این خود اوست که سالها پیش مرده است و این ویلایی ویرانه است. میتواند تردیدهایی دربارهی زنی که برای بار چندمین بار او را ترک کرده است ایجاد کرد یا واقعیت پنهان شده را در باره ی او یا چیز تازهای را در ویلا کشف کرد و یا ...
امکانات جهان بی پایان است، ما باید راه در آمیختن آنها و کشف طعمهای تازه را بیاموزیم.