عنوان داستان : مسافر
نویسنده داستان : میثم باجور
لوستر شششعلهای از سقف آویزان است که فقط یک شعلهاش نور میدهد. نور زرد لامپ شمعی، بالای سر زنی جوان پخش میشود که روی کاناپه به حالت نیمه درازکش نشسته؛ زیر چشمهایش چال افتاده و سیاه است ولی پوستی صاف و سبزه دارد.
کاناپه حالت ال دارد، آن سویش مردی لاغر نشسته است که پاهای بلندش را دراز کرده و دست روی پا گذاشته است. به زن خیره نگاه میکند که لحظهای پلکهای سنگینش را تکان میدهد و چشمهای نیمهبازش را به سمت مرد میچرخاند:
«یهسر...به... سودی بزن بهرام!»
بهرام چشمی میگوید و از جا بلند میشود. در آستانهی در اتاق، کلید چراغ را میزند. بر اثر بازتاب نور در آینهی روبروی ورودی، دستش را تا پیش چشمها میآورد و بعد از لحظهای مکث وارد میشود.
چند دقیقه بعد برمیگردد. سری به سمت آینه میچرخاند. تصویر زن در آینه افتاده، دوباره به خواب رفته است. بهرام کنار چارچوب پا شل میکند. به چهرهی خود در آینه نگاه میکند. در این دو هفته نیمی از موهای سر و صورتش سفید شده است. زیر لب زمزمه میکند: _خوابه مریم. مریم خوابه.
یاد روزی میافتد که با ذوق تخت نوزاد را خریدند و بعد به پیشنهاد مریم این آینه را نصب کردند.
به سمت مریم میرود. نگاهی به او و بعد مشمای پر از قرص، ورقهی قرص نیمهخالی و لیوان نیمهپر روی عسلی میاندازد. همانجا روی سرامیک مینشیند. ورقهی قرص را برمیدارد. پنج قرص باقیمانده را یکییکی توی دستش خالی میکند. بعد همه را با آبِ باقیمانده در لیوان سرمیکشد.
چند لحظه به مریم خیره میشود. سپس به آینهی روبرو نگاه میکند. یادش رفته چراغ اتاق را خاموش کند. تصویر محوی از گوشهی تخت نوزاد پیداست و زیر نور ضعیف و زرد لامپ، چشمهای روشنش تیرهتر از همیشه به نظر میرسد. از خودش میپرسد: بهرام تا کی میخوای توی این بازی مریم و سوده، نقش بازی کنی؟
بعد کلماتی زیر لب زمزمه میکند. چند دقیقهای میگذرد، پلکهایش سنگین شده و چشمهایش نیمهباز است. کمی به کاناپه نزدیکتر میشود. دست آویزان مریم روی دستهی کاناپه را میگیرد. سرش را همانجا میگذارد و چشمهایش بسته میشود. آخرین لحظهها مدام تکرار میکند:
می...خوام بی...یام... تو...یِ خوا...بت.
روبروی آینهی بسیار بزرگی ایستاده که چند برابر قدش است. داخل آینه، خودش را کنار تختی میبیند.
سعی میکند وارد آینه شود، نمیتواند. عطر مریم در فضا پخش شده، مریم روی تختی خوابیده و شکمش برآمده است. بهرام از پشت آینه نام خودش را فریاد میزند.
پژواک صدا چندین بار پخش میشود. بهرامِ آن سوی آینه به سمت منبع صدا بر میگردد اما چیزی جز مه و تاریکی نمیبیند. صدای گریهای میشنود. سرش را پایین میبرد. بچهای در بغل مریم دستوپا میزند؛ یقه پیراهنش را باز میکند و یکی از پستانهایش را در دهان بچه میگذارد. آرام میشود و شروع به مکیدن میکند. همانطور میمکد. کمکم چهرهی مریم در هم میرود. سعی میکند سینه را از دهان بچه بیرون بکشد اما انگار قفل شده است. ذره ذره پوست سینه و صورت مریم خشک میشود. بهرام اشک میریزد. نوزاد میمکد. سینه خشک شده میافتد. دستهای مریم چروکیده و خشک به سمت بهرام دراز میشود. بچه را به او میدهد و چشم میبندد. زمین ترک بر میدارد. بهرام همانطور که گریه میکند، میدود.
بهرامِ آن سوی آینه فریاد میزند: «بیا! بیا اینور من اینجام. اینورِ آینه.»
همانطور که میدود، زمین پشت سرش دهان باز میکند. به آینه میرسد. دستش را دراز میکند. بهرامِ این سوی آینه نوزاد را میگیرد. همه چیز تاریک میشود. پژواک نالههای مریم هنوز توی گوشش زنگ میزند: بهرام بهرام بهرام.
بهرام چشم باز میکند. خودش را روی زمین و دست در دست مریم میبیند که روی سرامیک دراز کشیده است.
مریم با چشم نیمبسته به حالتی که کلمات را کش میدهد، نجوا میکند:
«به سودی... یه سر بزن بهرام»
بهرام به اطراف نگاهی میکند. متوجه نیست چند ساعت یا چند دقیقه خوابیده. به ساعت دیواری نگاه میکند؛ عقربهها تکان نمیخورند. به اتاق میرود و برمیگردد.
سر بلند میکند که به مریم چیزی بگوید؛ دوباره خوابش برده است. آهی میکشد و لامپ را خاموش میکند. نور باریکی از ساختمان روبرو و تیربرق، بر پرده و کف اتاق میافتد. مریم را روی کاناپه میخواباند. ملحفهی مچالهشده را از زیر پا برمیدارد، روی او میاندازد و خودش روی قالیچهی پای کاناپه به حالت جنینی دراز میکشد.
+++
رگههای نور آفتاب که از شکاف بین پرده وارد اتاق شده است، به پیشانی و چشمهای مریم گرما میدهد. او پلکهایش را به هم میفشارد، دستش را سپر چشمها میکند و به سمت پشتی مبل غلت میزند. بعد از چند لحظه دوباره برمیگردد، با دست دنبال بهرام میگردد. چشم باز میکند، نیست.
مریم نمیداند که بهرام شب پیش با تپش تند قلب از خواب پرید و بعد از آن هر چقدر این پهلو و آن پهلو شد، خوابش نبرد. در نهایت از جایش بلند شد و دیوانهوار قدم زد. اما فکری که مثل خوره به جانش افتاده بود، رهایش نمیکرد.
سرانجام همان وقت شب به اتاق رفت و لپتاپ را روشن کرد. یکسره سراغ ایمیل مریم رفت و پیامهای او و استادش را باز کرد. آخرین پیامها، همه از طرف استاد بود؛ دو هفتهی اخیر، هفتهای حدود دو پیام. ترم جدید تا هفتهی دیگر شروع میشد و استاد مدام از وضعیت ویزا و شرایط سفارتخانه و زمان سفر میپرسید.
بهرام باید تصمیمش را میگرفت، باید علیرغم هشدارهای مریم و امتناع او، به استاد خبر میداد. اما اگر راستش را میگفت ممکن بود، شانس مریم برای همیشه از دست برود، مثل همین حالا که با هیچ نگفتن، همه چیز از دست میرفت. بهرام اسکرول موس را چرخاند و پیامهای بالاتر را خواند. ایمیلهایی حاوی هماهنگیِ مرحله به مرحلهی مریم با استادش برای روال اداری و ثبت پروژه در دانشگاهِ اچ آی سی مونترال.
موس را تندتر چرخاند تا به اولین ایمیل مریم به این استاد رسید؛ حدود سه ماه پیش. رزومهاش را فرستاده و درخواست کرده بود تا پروژهی او را بخواند. بعدتر پیامهای استاد بود؛ سرشار از تحسین و تمایل به همکاری.
بهرام یادش آمد که همان روز مریم با او تماس گرفت و صدایش چنان شفاف و پرانرژی بود که بهرام را سر ذوق آورده بود.
یک بار هم ماه قبلش این شادی را در صدا و چهرهی او دیده بود، وقتی که مریم با او در کافه قرار گذاشت و خبر حاملگیاش را داد. بعد از مدتها لباس مشکیاش را کنار گذاشته و مانتو و شال رنگروشن پوشیده و رژ لب صورتی زده بود. همان روز به بهرام گفته بود:
«اگه دختر بود اسمشو بذاریم سوده میخوام تو چشاش که نگاه میکنم مادرمو ببینم بهرام!»
بهرام خندیده و گفته بود:
«باشه منم مامانجون صداش میکنم.»
بعد هر دو با هم بلند خندیده بودند.
بهرام فراموش نکرده است، وقتی که مریم پذیرش استاد را گرفت، باز در صدایش شادیِ همین قهقهه بود.
اما چند ایمیل پایینتر، حدود یک هفته بعد از آن خوشحالی و حال خوب مریم، وقتی استاد از شرایط تحصیل و پژوهش در مقطع دکترا نوشته بود، انگار یک دیگ که نه، یک منبع آب داغ روی تن مریم ریخته بودند. استاد نوشته بود:
«در طی سالهای دکترا تا پنج سال از نظر مالی از طرف دانشگاه تامین هستید اما حق هیچگونه همکاری با ارگان یا موسسهای دیگر ندارید. همینطور حق سفر و مرخصی بیشتر از دو هفته.»
تا اینجا برای مریم خیلی سخت نبود، چون از دار دنیا یک خواهر داشت که شوهر او هم دنبال بورسیه تخصصش بود و دوباره آنجا کنار هم بودند، اما بند آخر:
«طی این سالها حق این رو ندارید که باردار بشید چون عملا نیمی از زمان پروژه از دست میره. چون ناخواسته بعدش هم درگیر رسیدگی به بچه میشید، عملا زمان زیادی از دست میره. اگه با شرایط موافق هستید، هماهنگیها رو شروع کنیم.»
بعدتر مریم به بهرام گفته بود که هر ثانیهی آن لحظات برایش مثل یک سال گذشت. انگار سوده در شکمش شروع به گریه کرد و بعد از آن دیگر گریهاش بند نیامد.
همان روز مریم در جواب استادش گفته بود شروع کنیم، اما درجا با بهرام تماس گرفته و با گریه از او خواسته بود هر جا هست خودش را برساند. بهرام که برگشته بود؛ مریم پشت میز لپتاپ، زار زار گریه میکرد:
«نتونستم بهش بگم بهرام»
«چی رو؟»
«بچه رو»
«خب آروم باش چند روز دیگه دوباره تلاش کن بالاخره یه راهی هست»
«نه نیست. میترسم.»
«از چی آخه؟»
«همه تلاشم توی این سالها دود میشه بهرام.»
نالههای مریم در ذهنش تازهتر از هر روز بود. یادش میآید که چند روز بعد از این ماجرا، مریم از او خواست با هم صحبت کنند. در فضای نیمهتاریک یک کافه وسط شهر روبروی بهرام نشسته و گفته بود:
«بهرام اگه من بچه رو بندازم تو مخالفی؟»
بهرام ابتدا نگاهش کرده بود. بعد از چند لحظه و نوشیدن یک جرعه آب، به چشمهای مریم نگاه کرده بود. به اطراف و دوباره به مریم خیره شده، بعد خیال او را از جانب خودش راحت کرده بود، اما به یادش آورده بود که خود او چقدر از وجود بچه خوشحال بوده و در این پنج ماه چقدر حال و روحیهاش تغییر کرده است.
مریم وسط حرفش پریده بود که:
«من بازم میتونم بچهدار شم؛ نه مگه؟ اما پذیرش بهترین دانشگاه توی رشتهم اونم با این استاد، چند بار دیگه ممکنه؟»
بهرام دست او را گرفته و تصمیم را به خودش سپرده بود. مریم نگاهش را از او دزدیده و سرش را پایین انداخته بود. سپس به انگشتهای کشیدهی بهرام خیره شده و گفته بود:
«بهرام، من مصممم.» و بعد زده بود زیر گریه.
آن لحظات دلشوره عجیبی به جان بهرام افتاده بود اما باز دلش نیامده بود درخشش امید را از چشمهای مریم بگیرد. در دلش هزار بار به بخت بدشان لعنت فرستاده بود که چرا هم بچه و هم پذیرش دانشگاه هر دو با هم پیش آمدهاند. البته چیزی نگفته بود. دو سه روز بعد از آن روز، به واسطهی چند دوست دانشگاهیاش با یک دکتر زنان هماهنگ کرده بود تا برای مریم یک عذر پزشکی برای سقط جور کند.
حدود دو هفتهی پیش، روز عمل، مریم از اول صبح گریه کرده بود. اشک ناخواسته از چشمانش جاری میشد. نمیخواست کسی حرفی مخالف به او بزند و تصمیمش را عوض کند، پس تمایل نداشت هیچکس را ببیند، تا لحظهی آخر که او را برای اتاق عمل آماده میکردند. به نفس نفس افتاده و چشمهایش ورم کرده بود. شماره بهرام را گرفته و گفته بود:
«بهرام تا نیای اینجا توی چشات نگاه نکنم و مطمئن نشم راضی هستی، نمیرم توی اتاق عمل.»
بهرام با یادآوری آن لحظهها، بغض کرد. میدانست که مریم با سوال از او میخواست بر تردید خودش سرپوش بگذارد. چند لحظه چشم از مونیتور برداشت و چشمش را مالید. دوباره اسکرول موس را پایین کشید.
دو روز پس از بیان شرایط، مریم استادش را سوالپیچ کرده بود، اما استاد قاطعانه هر گونه احتمال حاملگی را هم مانع شروع تحصیل اعلام کرده بود.
+++
روزهای اخیر هر چه بهرام خواهش میکرد، مریم رضایت نمیداد که به استاد پیامی بدهد، از او هم قول گرفته بود که کاری نکند. اما دیگر طاقت بهرام طاق شد. نزدیک سحر متنی نوشت و برای استاد ارسال کرد.
یکیدو ساعت بعد مریم از خواب بیدار میشود و خودش را بالای سر او میرساند. بهرام به سرعت لپتاپ را میبندد.
«چی کار میکردی بهرام؟»
«هیچی بیخوابی زدهبود به سرم داشتم مقاله میخوندم.»
«تو چرا بیخواب شدی؟»
«تحمل ندارم تو رو اونطوری ببینم مریم. هر شب هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوری و میری تو هپروت. منم یه مشت برداشتم خوردم و افتادم کنارت اما نمیدونم چرا به جای اینکه خوابم ببره، بیقرار شدم.»
چهره مریم به هم میریزد. ابروهایش بالا میرود، چشمش پر از اشک میشود. لب و دستش شروع به لرزیدن میکند و دستش را به صورت بهرام میکوبد:
«تو نباید بخوری. نباید خودتو از بین ببری، میفهمی؟»
بهرام دستش را مشت میکند. کلی جواب توی ذهنش میآید؛ از اینکه: «تو خودت چرا خودتو حروم میکنی چرا نمیتونی کنار بیای؟» تا آنجا که: «اگه خودتو ذره ذره نابود کنی منم میکنم.» اما هیچکدام را به زبان نمیآورد. مشتش را میکوبد روی میز و از صندلی بلند میشود. به بالکن آن سمت اتاقخواب میرود. از جیب پیراهنش یک سیگار برمیدارد، بین لبهایش میگذارد. فندک مشکی آویزان از دیوار را به سمتش میآورد و ماچهاش را میچکاند، ولی فندک آتش نمیگیرد. دوباره میچکاند. نمیگیرد. بندش را میکشد و به حیاط آپارتمان پرتش میکند. عادت دارد موقعی که عصبی میشود، سبیلش را بجود. همانطور که سبیل میجود، سیگار هم ذره ذره جویده میشود. نگاهش خیره شده به ابرهای جسته گریخته و کلاغهایی که پرواز میکنند. یاد روزی میافتد که با هم به پارک نزدیک خانه رفته بودند و برای کبوترها و کلاغها دانه پاشیدند. نذر کرده بودند کار هر روزشان همین باشد تا روزی که بچه به سلامت متولد شود. با طعم توتون به خودش میآید. دهانش پر شده از طعمی گس. به اتاق برمیگردد و به سمت توالت میرود. دهانش را میشوید و چندین بار به صورتش آب میزند. سرش را که بالا میبرد، نگاهش گیر میکند به بهرامِ آن سوی آینه: «باهاش حرف بزن تمومش کن این بازی رو. تا کی میخوای توی بازیش بمونی؟»
دوباره بر صورتش آب میریزد. شیر را میبندد. بهرامِ آن سوی آینه برای بار آخر با نگاهش به او تشر میزند. برمیگردد کنار مریم که دستانش را ستون کرده. سر روی دست زار زار گریه میکند. درِ لپتاپ هم باز است. صندلی میآورد و کنار مریم مینشیند. دستش را از لای موهای افتاده روی شانهاش رد میکند و آن را ماساژ میدهد. دست دیگرش را روی چشمهای مریم میگذارد و سرش را روی سر او.
«بهرام؟ چرا بهش ایمیل زدی؟ من که داشتم همه چی رو فراموش میکردم.»
بهرام دستش را سمت لبهای مریم میبرد و نوازشش میکند و در گوش او زمزمه میکند:
«تو چیو فراموش کردی؟ یه خرده دور و برتو نگاه کن.»
عطر موهای مریم توی مشامش میپیچد،
خوابش را به یاد میآورد؛ وقتی که نوزاد را از بهرامِ آن سوی آینه تحویل گرفته بود، سربندِ قنداق را از جلوی صورت نوزاد کنار زده بود؛ انگار آینهای چهرهی مریم را روی صورت او منعکس کرده بود.
نفسی عمیق میکشد. سینهاش از هوا پر و خالی میشود. مریم سرش را بلند میکند و خودش را به آغوش بهرام میاندازد.
هقهقش که آراممیگیرد، زیر گوش او نجوا میکند:
«بهرام الان چی کار کنم؟»
بهرام موهای وز و نامرتبش را نوازش میکند، سرش را تا کنار گوش او پایین میآورد و زمزمه میکند:
«اگه بگم گوش میکنی؟»
مریم سرش را به نشان تایید تکان میدهد. بهرام ادامه میدهد:
«باشه نمیدونم متن ایمیلمو خوندی یا نه، دیشب به استادت نوشتم تو عمل جراحی آپاندیس داشتی و نگفتم اصل ماجرا چی بوده و ازش فرصت خواستم تا ترم بعد که تا اون موقع یه کم روحیت سر جاش بیاد. اونم دم صبحی جواب ایمیلو داد و گفت: قبوله، به شرطی که تا چهل و هشت ساعت آینده مریم این حرفها رو تایید کنه.»
مریم سرش را از روی سینهی بهرام برمیدارد و میگوید: «باشه حالا فعلا این حرفا رو بذاریم برا بعد. میشه یه سر به سودی بزنی؟»
خون توی صورت بهرام میدود. از جا میپرد و فریاد میزند:
«بس کن مریم! چرا نمیخوای باور کنی چی کار کردیم؟ ها؟»
مریم توی خودش جمع میشود و به کنج بین صندلی و دیوار تکیه میدهد.
رگ گردن بهرام بیرون زده و صدایش بمتر شده، ادامه میدهد:
«تا کی میخوای فرار کنی؟ بیا با تصمیممون روبرو شیم.»
بعد به سمت اتاق بچه میرود. یک محفظهی شیشهای مستطیلشکل در دست، بیرون میآید و هوار میکشد:
«بیا مریم! بیا! بچهت داره گریه میکنه بیا بخوابونش.»
در مایع داخل مستطیل شیشهای، جنینی شناور است. مریم ناله میزند: «نه» و بهسمت او میدود. زودتر از آنکه مریم برسد، آن را به سمت زمین پرت میکند. شیشه تکهتکه میشود و روی سرامیک پخش میشود. الکل داخل آن روی زمین پراکنده میشود و جنینِ مرده روی زمین آرام میگیرد. مریم بالای سرش مینشیند و آن را در آغوش میکشد. چند لحظه صدایی شبیه زوزه از ته گلویش بیرون میآید. بعد شروع به خواندن لالایی میکند:
لالالایی گل ستاره
این دل تنگم طاقت نداره
طفلک بابا، غنچهی پرپر، لالالایی عزیز مادر
لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه
لالا لالا شب تیره
بخواب گلبرگ من! دیره
تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمیگیره؟
همانطور که بهرام به جنین مرده در آغوش مریم نگاه میکند، او لابهلای هقهقهایش لالایی را ادامه میدهد. بهرام زانو میزند و کنارش مینشیند. احساس میکند شانههایش سبک شده است. خودش را به سمت دیوار میکشد. تکیه میدهد و به سوگواری مریم خیره میشود.
آقای باجور، سلام.
داستان خواندنی نوشتهاید. هم ایده و هم سیر داستان در کنار بعضی سکتهها و لُکنتها، بهنظرم، نه توی ذوق میزند و نسبتاً سرِ پا و زنده است. این را ازاینجهت میگویم که مضمون این داستان استعداد پتانسیل زیادی برای تبدیلشدن به یک قصهی اغراقآمیز را داشت.
بااینحال، همچنان بعد از چندبار خواندن داستان مواجههی شما با چنین ایدهای را کمی سادهانگارانه میدانم. نگاه کنید به شروع داستان. من فکر میکنم قصه را باید بهرام تعریف میکرد. درست است که با انتخاب دانایکل این امکان سرککشیدن به همهجا برایش فراهم است و بدون هیچ مانعی میتواند از خوابها و ترسهای زنوشوهر حرف بزند و کلی کار دیگر بکند ولی شما حتی از این راوی هم بهخوبی استفاده نکردهاید. بهنظرم میآید بااینکه قصه، قصهی مریم و انتخاب او برای آینده است امّا همسرش بهخوبی میتوانست داستان را از این انتزاعبودگی خارج کند و قصه را با واقعیت و کُنش بیشتری جلو ببرد. افتتاحیهی داستانِ شما پوششی است برای تخیل بیشتر و نمایش بیشتر تباهی و فروپاشی آینده. اینهم درست که اساسِ نمایش تباهی با تخیل است ولی شما ظاهراً یادتان رفته که دربارهی واقعهای کاملاً رئالیستی قصه میگویید نه دربارهی یک رخداد کاملاً فانتزی. زنی که با بهدنیا آوردن بچهاش آیندهاش را باخته و حالا معلوم نیست دوباره و در کدام برهه بتواند به اوج برگردد. این تنش در نیمهدوم بیشتر جان گرفته است. در نیمهی دوم، هم توصیفات جذابتر است و هم دیالوگها. بهخصوص این یکی:
«اگه دختر بود اسمشو بذاریم سوده میخوام تو چشاش که نگاه میکنم مادرمو ببینم بهرام!»
بهرام خندیده و گفته بود: «باشه منم مامانجون صداش میکند.»
برای همین بگومگوها و تنشهای بحرانی که روزهای زیادی هم از آن نگذشته، نیمهی دوم داستان شما بهمراتب خواندنیتر، درستتر است. این ادغام و این واهمه بهتر بود نه در یک بخشِ جداگانه و در قالب خواب و هذیان و توهم که در بافت کنشهای واقعی یک زندگی انجام میگرفت و حجم هذیانها را کمتر میکردید. این را داستان و قلم شما به ما میگوید. سوده، فرزند تازهبهدنیاآمدهشان، برعکس در نیمهی اول و حتی در نیمهی دوم، حضوری بهجا و درستی دارد؛ نه آنقدر کمرنگ است که خواننده متوجهش نشود و نه آنقدر از او گفتهاید که به ورطهی سانتیمانتالیسم بیفتید و جریان داستان به یک دوقطبی بیخاصیت بکشانید و آن را به قهقرا ببرید. هم انتخاب اسمش و هم حضورش در این فضای سرد و زمخت خانه به یکدستی مضمونی و مفهومی کار کمک زیادی کرده است. از طرف دیگر، همچنان فکر میکنم راوی شما در این بحران، زیادی از شخصیتها و فضای خانه فاصله گرفته و خیلیچیزها را نمیبیند. اینکه این حرکت عامدانه بوده یا نه حرف دیگری است امّا شما از جزئیات رابطهی این زنوشوهر چیز بیشتری به ما نمیگویید. از آشنایی، از تمایلات و مدتی که با هم زندگی کردهاند و حتی رشتهای که زن در دانشگاه خارجی بهخاطر آن پذیرش گرفته و بهفکر سقط بچهاش افتاده است؛ تقریباً از این جزئیات کوچک امّا بسیار مهم چیزی نمیگویید. باهمهی اینها «مسافر» داستان خوبی شده هرچند عنوان کلیشهای است و کسی را برای خواندنش وسوسه نمیکند.
موفق باشید.