عنوان داستان : پرده نازکی از آب
نویسنده داستان : امیرمحمد صمدی
وقتی دکمه ریموت در پارکینگ را زد. داشت به این فکر می کرد که مهسا بیشتر از چهار جمله نیست: «مهسا زیباست.» «مهسا خیلی زیباست. » « مهسا موزارت گوش می دهد .» «مهسا کازابلانکا1 می بیند.»
ماشین را که پارک کرد سوار آسانسور شد. عدد نه را فشار داد و در آینه ی قدی اتاقک آسانسور به چشم هایش خیره شد. به این فکر کرد که چهار سال است در شرکت پدر زنش از صبح تا شب سگ دو می زند و شبها سفارش دو تا پیتزای مخلوط می دهد و با مهسا فیلم کازابلانکا را می بیند.
قفل در خانه را که باز کرد مهسا نگاهی به سمت در انداخت و گفت:« مسعود به موقع اومدی بهترین جای فیلمه.»
مهسا فکر کرد: « ریک1 » فکر کرد: « الزا1 ». مسعود فکر کرد:« احمق» فکر کرد:« بی شعور» ولی به زور لبخندی زد و گفت: « وای چقدر این لحظه اش گریه داره عزیزم.»
مهسا با دستمال کاغذی اشکش را پاک کرد و گفت:« من فکر نکنم هیچ وقت از دیدن این فیلم خسته بشم.»
از چهار سال قبل تا حالا تنها کاری که به مسعود آرامش می داد این بود که کنار پنجره بایستد و به ماشین های در حال عبور چشم بدوزد و سیگار دود کند. اولین پک عمیقش را که زد تلفن زنگ خورد. صدای مردانه ای که از گوشی تلفن شنیده می شد مسعود را پرت کرد به چهار سال قبل، به سال های قبل از ازدواج با مهسا به سالهایی که محسن دستش را گرفته بود و گفته بود: «مسعود تو چند هیچ می خوای به این دختر ببازی . وصلت کردن با این دختر یعنی ناراحتی عزیز جون یعنی سنگ رو یخ کردن آقا جون یعنی اخم من داداش بزرگتر. یعنی ندیدن هیچ کدوم از ما. مسعود تو چقدر باید گل بخوری که باورت بشه تو توی این بازی برنده نیستی.»
مهسا تکیه داد به چارچوب در اتاق و به چهره مسعود نگاه کرد تا بفهمد که چه کسی ممکن است درست در ساعت یک و بیست وهشت دقیقه شب تماس گرفته باشد.
مهسا فکر کرد: « شرکت.» فکر کرد: « بابا جون.»
مسعود خواست به چیزی فکر کند اما نتوانست. بعد درست مثل کسی که از فاصله نزدیک یک گلوله به شقیقه اش شلیک شود روی صندلی کنار پنجره افتاد و چشمهایش به سیاهی خیره ماند. هنوز صدا در گوشش می پیچید:« الو، مسعود منم محسن، مادرمون مرد.»
چند ساعت که گذشت مهسا کم کم ترسید. به دکتر الیاسی زنگ زد و دکتر با پرستاری به خانه آمد. سرم و چند آمپول آرامبخش تزریق کرد و گفت: « فقط باید گریه کنه. یه کاری کن گریه اش بگیره. »
دکتر الیاسی هر روز پرستاری را می فرستاد تا سرم بزند و کیسه سوند را خالی کند.
مهسا بهترین قطعه از موزارت را پخش کرد. نشست و به چشمهای مسعود زل زد. مسعود حتی یک قطره اشک هم نریخت حتی یک عکسالعمل کوچک هم از خود نشان نداد. شبیه مجسمه ای بود که به روبه رویش خیره شده.
مهسا می ترسید به مسعود نزدیک بشود. شنیده بود مردها وقتی مادرشان می میرد از همه زن ها متنفر میشوند. از پرستار خواست تا مسعود را روی کاناپه رو به روی تلویزیون بنشاند. بعد مثل کسی که جواب یک مسئله سخت را پیدا کرده باشد سی دی فیلم کازابلانکا را داخل دستگاه انداخت و گفت: « حالا با این فیلم گریهات می گیره »
مسعود چشم به صفحه تلویزیون دوخته بود ولی انگار هیچ چیزی نمی دید دوبار فیلم از سر تا ته پخش شد. دو بار الزا و ریک به هم خیره شدند. دوبار لازلو1 لبخند زد. دو بارهواپیما پرواز کرد. اما مسعود حتی بغض هم نکرد.
تنها چیزی که به ذهن مهسا میرسید.این بود که با محسن برادرمسعود تماس بگیرد. پیش خودش گفت:
« شاید بتونه کاری بکنه هر چی نباشه برادرشه.»
محسن وقتی داخل آسانسور شد به آخرین تصویر خوبی که از برادرش به ذهنش می رسید فکر کرد. لحظه ای که مسعود کنار در اتاق ایستاده بود و داشت در تاریکی اول صبح به عزیز جان نگاه می کرد که چادر گل دار سفید رنگش را سر کرده بود و نماز می خواند.
محسن وقتی زنگ در را زد به این فکر کرد که باید لبخند بزند یا اخم کند؟
مهسا فنجان قهوه را دم دست محسن گذاشت و گفت: «همه کاری براش کردم. دکتر خانوادگی مون رو آوردم بالا سرش. گفت باید گریه کنه. براش بهترین فیلمی رو که دوست داشت گذاشتم، بهترین قطعهی موزارت رو براش پخش کردم اما هیچکاری فایده نداشت.»
محسن فکر کرد: «بهترین قطعه ی موزارت»
بعد سرش را بلند کرد و نگاهی به چهره مسعود انداخت وگفت: «من و مسعود تا چهار سال قبل هر روز صبح با صدای اکبر آقای همسایه که داشت زنش رو کتک می زد بیدار می شدیم. آدم های مثل ما که بچگی شون تو خونه ای گذشته که بهترین غذای سر سفرهشون آبگوشت بوده نه مرغ سوخاری با نون پاپادام با بهترین قطعه ی موزارت آروم نمیشن.»
از روی مبل بلند شد و نگاهی به صفحه تلویزیون انداخت. زن سیاه پوستی گیتار به دست فریاد می زد. محسن به سمت در رفت و گفت: « منم اگه مادرم مرده باشه و جلوی چشمم یه زن سیاه پوست داد بزنه گریه ام نمیگیره. دیوونه میشم. فردا میام می برمش.»
مهسا کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت ومحکم عدد دو را فشار داد.
- « دکتر گفته جاهای شلوغ براش خوب نیست.»
محسن در را باز کرد و گفت: « دکتر غلط کرده.»
صدای بستن در که شنیده شد مهسا زیر لب گفت: « گاو »
درست لحظه ای که فنجان قهوه در ظرفشویی خالی شد تلویزیون زنان در حال نمازی را نشان داد که باد گوشه چادرشان را تکان می داد زیر تصویر پخش شده نوشته شده بود: ارتباط مستقیم مشهد مقدس.
دوربین از بین نماز گزاران عبور کرد مسعود فکر کرد: « مادر مادر مادر مادر »
مسعود زل زد به تصویر. پرده نازکی از آب چشمهایش را گرفت زیر لب گفت: « چقدر چادر گل دار».
آقای امیرمحمد صمدی عزیز، سلام. با اینکه کمتر از یک سال است که مینویسید اما «پردهی نازکی از آب» داستان خوبی است و نشان میدهد که نویسنده برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب که خواننده را راضی کند، وقت صرف کرده. این را میشود از نشانههایی که در جاهای درست به داستان ورود کردهاند تا بعدتر مورد استفاده قرار بگیرند، فهمید.
داستان دو نقطهی قوت دارد که باعث شدند متن تأثیرگذار باشد و خواننده بعد از خواندنش احساس رضایت کند. نقطهی قوت اول روایت سرد است. داستان قرار است از ناراضی بودن مردی بگوید که چهار سال زندگیاش در تماشای هر شبهی «کازابلانکا»، شنیدن موزارت و خوردن پیتزا خلاصه شود. مردی که برای انتخاب این زندگی و دور باطل و تکراری، خانواده اش را از دست داده. اما این تکرار و بی هویت شدن و ناراضی بودن کاملا سرد و دور از کلمات و جملات پر از غم و اندوه روایت میشود. جملات کوتاهی که سردند و سرمایشان را به خواننده منتقل میکنند و او را به مسعود و موقعیت و زندگیاش نزدیک میکنند. نقطهی قوت دوم نمادها یا بهتر است بگویم نشانههایی است که به داستان ورود کردهاند و هر کدامشان در ساختن فضای داستان نقش مهمی را ایفا میکنند و در عین حال تفاوت موقعیت و سطح زندگی مسعود و مهسا و خانوادههایشان را میسازند. چادر گلدار نماد مادر است. صدای اکبرآقای همسایه و آبگوشت سطح زندگی و محلهای که مسعود در آن بزرگ شده را برای خواننده میسازد. موزارت هم نماد طبقهی مرفه و بی دردی است که مهسا در آن رشد کرده و اما فیلم «کازابلانکا» بهترین انتخاب بوده. داستان عاشقانهای که یکی از بهترینهای تاریخ سینماست که هر شب در خانهی مسعود و مهسا پخش میشود. در خانهای که هیچ عشقی در آن جریان ندارد.
اما ابهامی در داستان است که باید برطرف شود. وقتی محسن زنگ میزند و خبر مرگ مادرشان را به مسعود میدهد، مسعود میافتد روی مبل و حتی کلمهای به زبان نمیآورد و در ادامه هم خواننده متوجه میشود که او دچار شوک شده. دکتر هم به همین مسأله اشاره میکند و میگوید تنها راه بیرون آمدن از این شوک گریه کردن است. مهسا هم متوجه نمیشود چه کسی به مسعود زنگ میزند یا مسعود از شنیدن چه خبری حالش دگرگون میشود؛ حدس میزند تلفنی از شرکت یا از جانب پدرش باشد. اما در ادامهی روایت خواننده متوجه میشود مهسا متوجه فوت مادر مسعود شده؟ از کجا این قضیه را میفهمد؟ حتماً این ابهام باید در بازنویسی برطرف شود. برطرف کردن این ابهام میتواند داستان را به موقعیت بهتری برساند. شمارهای که محسن با آن زنگ زده در گوشی مسعود ذخیره (سیو) نشده. چون محسن بعد از برقراری ارتباط تلفنی، خودش را معرفی میکند. مهسا میتواند برای فهمیدن موضوع به شمارهای که روی گوشی مسعود افتاده زنگ بزند که از خبر فوت مادر مسعود مطلع شود. محسن صبح فردا تماس بگیرد تا زمان تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری را به مسعود بگوید و مهسا او را از حال و روز مسعود باخبر کند. با این حرکت چند اتفاق خوب در داستان میافتد. اول اینکه مشخص میشود مهسا از کجا متوجه خبر فوت مادر مسعود شده. دوم اینکه موقعیتی را فراهم می کنید تا محسن پیگیر آمدن مسعود برای مراسم مادرشان شود. (نمیشود که برادری زنگ بزند و خبر فوت مادرشان را بدهد و دیگر زنگ نزند.) صبح که محسن زنگ میزند مهسا از موقعیت مسعود بگوید و محسن برای دیدن برادرش به خانهی آنها برود. و سوم اینکه زمان داستان را هم کوتاه میکنید. میدانید که داستان کوتاه باید وحدت زمان و مکان و موضوع را رعایت کند. در مورد مکان و موضوع رعایت شده اما کش آمدن زمان به داستان لطمه زده است. میشود این داستان را در یک بازه زمانی شب تا صبح روایت کرد و به وحدت زمان هم وفادار بود.
آقای صمدی عزیز، حتماً داستان را بازنویسی کنید. به شما اطمینان میدهم در بازنویسی اتفاقات خوبی برای داستان میافتد و به موقعیت بهتری میرسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.