بخشی از مصاحبه مجله «ادبیات داستانی» با زندهیاد نادر ابراهیمی، در تابستان ۱۳۷۶:
من اگر چندین و چند کار را با هم، توأم، همزمان انجام ندهم، اصلا قادر نیستم کاری انجام بدهم. دو ساعت که به داستان میپردازم، داغان میشوم؛ مغزم از کار میافتد. نبوغ یا استعداد ذاتی نویسندگی ندارم - ابداً ابداً. با جان کندن و مشقت مینویسم. این است که بعد از دو ساعت، وا میمانم و بلافاصله خط عوض میکنم. ده صفحه یا بیشتر میخوانم و یادداشتبرداری میکنم. بعد میروم دنبال کارهای تحقیقاتیام را در یکی از زمینهها میگیرم - مثلا در زمینۀ جغرافیای تاریخی ایران یا مواد معدنی ایران یا ... یا یکی از این ده رشته، یکی دو ساعت کلنجار میروم، چند ورقی مینویسم یا چرکنویس میکنم. وقتی مغز کوچکم از کار افتاد، میروم سر وقت خطاطی. برای رفع خستگی، کمی خط مینویسم. به نشاط میآیم. اگر تمایل به ادامۀ داستاننویسی در من پدید آمده باشد، باز چند سطری مینویسم. بعد میروم سراغ حرفۀ محبوبم ادبیات کودکان و مسائل کودکان. یادداشتهایم را تنظیم میکنم یا چیزهایی میافزایم، فکرهای تازه میکنم و زمانی که دیدم دیگر نمیتوانم در این راستا فکر کنم - خوب و بدش را نمی گویم، نفس فکر کردن را میگویم - آن وقت میروم سر وقت کارهای سینمایی: فیلمنامهنویسی، مقالات و کتابهایی در باب سینما ... و به همین ترتیب، حرکت میکنم.
این شیوۀ کار کردن، در حد توانایی ناچیز من است و تجربه من ثابت کرده که تنها به این شکل، قادر به کار هستم، و بر این اعتقادم که این روش کار، على الأصول، درست است، برای اکثر مردمی که مثل من هستند، و نه حامل نبوغ ذاتی مادرزاد.
.....
من، طی سالیان سال، تجربه کردهام، محاسبه کردهام، سنجههای گوناگون به کار بردهام، تحقیق کردهام، و در نهایت، علیرغم کاهلی و بیکارگی خود، دریافتهام که زمان، برای رسیدن به هر قلهای و بسیار قلهها، و پیمودن هر مسیری و بسیار مسیرها، بیش از حد کفایت در اختیار انسان است، بیش و بیش ... بیایید فقط مدت زمانی را که خیلی از ما، بی اراده، بی اندیشه، جادوشده، بی همت عالی و به علت بیکاری، جلوی تصویرنماها میگذرانیم و چنان برنامههای یکپارچه ابتذال و چنان دلقکبازیهای غمانگیز گریهآور را میبینیم، محاسبه کنیم. من، بر اساس برنامۀ معین و بدون فشار، تضمین میدهم که اگر همین اوقات سوختشده را صرف یادگیری زبان فارسی و زبانهای بیگانه کنیم، در مدت ده سال ۔ مثلا از هفده تا بیست و شش سالگی ۔ لااقل به پنج زبان زندۀ جهان از جمله فارسی، به نحوی کاملا تخصصی و بینظیر، مسلط خواهیم شد. ... شاید شما بگویید که از این گناه بزرگ، مبرا هستید و هرگز وقتی را صرف دیدن شیرینکاریهای تصویرنماها نمیکنید. بله؟ بسیار خوب؛ پس، در شبانهروز، فقط یک ساعت از خوابتان کم کنید و این یک ساعت را به سود علم، به سود هنر، ایمان، دین، انسان به کار اندازید ... باز هم نتیجه، در طول ده سال، شگفتانگیز خواهد بود... خوابتان کم است؟ حرف زدنهای بیهوده چطور؟ آن را هم ندارید؟ ساعتها و ساعتها از وقت شریفتان را مانند شبهروشنفکران، صرف بحث کردن، کلنجار رفتن، منم زدن، متل و مثل گفتن ، چک و چانه زدن و بیهودهگوییهای مطول نمیکنید؟ اگر واقعا از تمامی وقتتان، با برنامههای دقیق تدوینشده سود میبرید، شما، مطمئناً، همان نابغهای هستید که من در به در به دنبالش میگردم؛ اما از مزاح که بگذریم، این عین واقعیت است که ما عمدۀ وقتمان را باطل میکنیم، تفاله میکنیم، میگندانیم و دور میریزیم.
من با اینکه شرمسارانه باور دارم که از همین گروه باطلکنندگان زمان هستم، و بهخصوص بخشی از بهترین دوران یادگیری و تولیدم را از شانزده سالگی تا سی و دو، سه سالگی به علت نداشتن راهنما و مشاور، تباه کردهام. اما باز هم به دلیل اینکه مختصری بیش از کاهلان کار کردهام و کار را جدی گرفتهام و قدری از خواب بیش از حد خود کاستهام و قدری بیکارگی فرونهاده ام و قدری تن به برنامه سپردهام و على الأصول در پی عیاشی و هرزگی و ولگردی و فساد و شبهروشنفکریبازیهای متداول نرفتهام، به بسیاری از کارها رسیدهام، و پیوسته، حسرت این را نیز خوردهام که از وقتم، به تمامی و درستی استفاده نکردهام.
.....
خواندن بی هوا و بی در و پیکر را از سیزده، چهارده سالگی شروع کردم. نمیدانم چرا. شاید به این دلیل که در ابتدای نوجوانی، حزبی شده بودم و میل به خودنمایی پیدا کرده بودم، شاید هم به این دلیل که درونگرا بودم و رابطۀ مطبوعی با دیگران برقرار نمیکردم. بد و غلط خواندم. بی مرشد و راهنما و مشاور، هرچیز که به دستم رسید خواندم. بخش عمدهای از عمرم را تلف کردم. شاید بهترین بخش دوران یادگیری را. نتیجهاش، ناگزیر، این شد که خواندن را یاد گرفتم، و بعدها، معتاد شدم به خواندن اما متناسب نیاز خواندن. بهجز یک سال - سال پنجاه و نه - که در آن سال، استثنائاً، سی و پنج هزار صفحه مارکسیسم خواندم و چند هزار صفحه یادداشت برداشتم (به دلائلش کاری نداریم) و از پی آن، کتاب کوچک و تطبیقی «اقتصاد از دیدگاه حضرت علی(ع) و اقتصاد از دیدگاه مارکس» را نوشتم و خیلی چیزهای دیگر هم نوشتم، دیگر در هیچ سالی، از بیست سالگی تا امروز، بیش از بیست هزار صفحه نخواندهام و بهطور معمول، سالیانه، طبق برنامه، دوازده هزار صفحه، یعنی ماهی فقط هزار صفحه، روزی تقریباً سی و سه صفحه خواندهام - که واقعا زیاد نیست. دیر فهمیدم که چگونه باید خواند، دیر برنامهریزی کردم، و خیلی دیر، تدریس «روش چند کتابخوانی در مقابل تک کتابخوانی» را شروع کردم، كتابش را نوشتم...
بازگردیم. در هجده، نوزده سالگی، تقریباً با متنهای قدیمی و اصلی فارسی - شعر و نثر - آشنا بودم. مکررخوانی میکردم و علامتگذاری و یادداشتبرداری. از کلاس ده تا دوازه ادبی؛ کاملاً دیوانهوار میخواندم. مجنون تاریخ بیهقی شدم. شاگردانم همه میدانند. چهار مقاله عروضی، مرزبان نامه، کلیله و دمنه، عقل سرخ و دهها کتاب دیگر ... و همزمان، گلستان و بوستان – بارها - و حافظ، مولوی، عطار، ناصرخسرو، و آنگاه، نیما، نیما، نیما، نیما، شاملو، اخوان، سایه، کسرایی ... و غوطهخوردنی غریب در نثر دورههای مختلف قدیم ... از این سو فرورفتن، از آن سو برآمدن، مستِ مست...
در همین دوران بیست تا بیست و پنج سالگی بودم که آن بازیها را درآوردم: کتاب کوچک «قیاس الأديان و المذاهب» را نوشتم - عمدتا محض تفریح و تفنن - که چاپ یک فصل کوتاه آن، در محدودۀ محقر ادبیات فارسی آن روزگار، مختصر سروصدایی راه انداخت. یادم هست که در دانشکدۀ ادبیات، دکتر داریوش صبور، آن فصل را نزد چند تن از استادان ادبیات فارسی برد و گفت که این کتابچۀ خطی کهنه و مندرس را یافتهایم - که اول و آخرش هم افتاده. میخواهیم بدانیم متعلق به کدام دوره است؟
گفتند: قاعدتاً باید قرن پنجمی باشد ...
اما یکی از استادان نامدارمان فرمود: ظاهر قرن پنجمی دارد؛ اما فعلی در آن است که از قرن نهم به بعد، به این صورت به کار رفته است. بنابراین، کتاب مجهول است، و اگر باشد، قرن نهمی ست که به تقلید از نثر قرن پنجم نوشته شده.
معرکه بود. من، شاگرد کوچک او هم به حساب نمیآمدم. عجب تسلطی به مویرگهای زبان فارسی داشت!
رها کردم. تقلید را خیلی زود رها کردم. به نثرهای دورههای مختلف نوشتم و دور ریختم. چندین صمه و حکایت و داستان کوتاه، به شیوههای گوناگون نثر قدیم. حالا، بازی، تمام شده است. به نثر کدام دوره میخواهید برایتان بنویسم؟ مرصّع میخواهید یا ساده؟ متمایل به فرُس باستان و فارسی سره با زیر سلطۀ واژهها و اصطلاحات عرب؟... نه... دیگر نه فرصت این کارها را دارم نه حوصلهاش را؛ اما، فکر می کنم خیلی خوب است که آدم این زبان را، بداند.
.....
من، قصه و داستان مینویسم، و همچنان که به اطلاعتان رساندم، معمولاً هم چند داستان بلند و کوتاه و متوسط را بهطور موازی مینویسم. هم الان، دو داستان بسیار بلند در دست دارم که یکی از آنها «بر جادههای آبی سرخ» محصول بیست و پنج شش سال تحقیق و جستجو است و آن را در ده کتاب تنظیم کردهام (و این همان «امیرمهنا»ست که طرحش و فیلمنامۀ شانزده ساعتهاش، آشکارا به سرقت رفت)؛ و دیگر، داستان بلندی است که سال گذشته، به کمک یک گروه پژوهشگر مؤمن عاشق شروع کردم، و این، فشردۀ تمام تواناییها و باورهای من در باب داستان است، و امسال، اگر زنده باشم، جلد اول و دوم آن منتشر خواهد شد. از این دو داستان بلند که بگذریم، یک داستان علمی-تخیلی در دست دارم که دنبالۀ سبک کار من در «تکثیر تأسفانگیز پدربزرگ» است. باز، یک مجموعه داستان کوتاه را آماده میکنم برای چاپ که بهزودی، امیدوارم منتشر شود و بیشترش «قصههای جنگ بزرگ ایمانی» ماست در برابر تهاجم وحشیها.
[بعد از این مصاحبه، از رمان بلند «بر جادههای آبی سرخ» پنج کتاب و از رمان «سه دیدار» دو کتاب منتشر شد. هر دوی این کتابها با بیماری نادر ابراهیمی ناتمام ماند. او پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری، بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ درگذشت.]
*از مصاحبه با یوسف علیخانی: «غوطه خوردنی غریب در داستان»، ماهنامه «ادبیات داستانی»، شماره ۴۳ (تابستان ۱۳۷۶) صفحه ۸۹ تا ۱۰۶