سوزان سانتاگ ( 1933 - 2004) نویسنده، فیلسوف، و فعال سیاسی آمریکایی بود. او بیشتر مقاله مینوشت، اما رمان هم منتشر میکرد. او اولین اثر مهم خود، مقاله «یادداشتهایی درباره اردوگاه» را در سال 1964 منتشر کرد. از معروفترین آثار او میتوان به آثار انتقادی علیه تفسیر (1966)، سبکهای اراده رادیکال (1968)، درباره عکاسی (1977) و بیماری به مثابه استعاره (1978) و همچنین آثار تخیلی روشی که اکنون زندگی میکنیم (1986)، عاشق آتشفشان (1992) و در آمریکا (1999) اشاره نمود.
سانتاگ بهطور گسترده در مورد عکاسی، فرهنگ و رسانه، ایدز و بیماری، حقوق بشر و ایدئولوژی چپ نوشت. مقالات و سخنرانیهای او جنجالها برانگیخت. او به عنوان «یکی از تأثیرگذارترین منتقدان نسل خود» توصیف شده است.
سانتاگ هم در متون داستانی و هم در مقالههای انتقادیاش از فرمهای متمایز نوشتاری مانند «کلاژ، مجموعه، و فهرست» استفاده کرده تا تز خود را نشان دهد که «فرم نوعی محتوا و محتوا جنبهای از فرم است». وی با اصرار بر اینکه تفسیر «انتقام عقل از جهان» است در اولین مجموعه مقالاتش سعی داشت هم سبک و هم موضوع تحقیق انتقادی سنتی را زیر و رو کند. او توضیح داد که کارکرد نقد باید این باشد که به ما کمک کند هنر را بهطور کاملتر تجربه کنیم، «بهجای نشان دادن معنای آن، نشان دهیم که چگونه آن چیزی است که هست، حتی همین که هست».
علیه تفسیر و درباره عکاسی دو اثر شاخص وی هستند که در ایران ترجمه و با استقبال مواجه شدهاند.
اینها خصیصههای داستانساز هستند. سانتاگ میخواهد بگوید برای رسیدن به داستان باید شکل نرمال و عادی را برهم زد. باید سراغ کاستیها و نقصها رفت و نتیجه این کاستیها و نقصهاست که داستان را میسازد.
منظور سانتاگ از خوب نوشتن این نیست که تمام اصول دستور زبان را رعایت کند. منظور نوشتن داستانی است. خوب نوشتن داستانی یعنی نوشتنی که متناسب با نیازهای داستان باشد، متناسب با زبان داستان، با زبان شخصیتها، متناسب با زمان و مکان داستان و موضوع آن، نوشتنی بدون اطاله و اضافه، نوشتنی که در آن غلط نگارشی نباشد. سانتاگ به دو خصیصه خوب نوشتن این گونه اشاره کرده که نه بنویسیم تا دور بریزیم و نه بنویسیم تا خوب بفروشیم. بنویسیم تا داستان نوشته شود. بدون توجه به معیارهای بیرونی بنویسیم. نوشته باید خودمان را راضی کند و آن را دوست داشته باشیم.
تلاش نکنید ایدههای داستانی زیادی را بنویسید تا حرفهای زیادی بزنید. یک داستان برای همه ایدههای شما کافی است. بماند که خودبخود حرفهای زیادی هم در همان یک داستان گفته خواهد شد. هنر نویسنده این است که تمام حرفها را به طور منضبط و منطقی در یک داستان بگوید.
از این سخن که رماننویس ردر طول زمان سفر میکند چند برداشت میشود داشت. اول این که نویسنده از گذشته برای نوشتن استفاده میکند، گذشته شخصی خودش و نیز گذشته تاریخی. دوم این که در ارتباط دادن گذشتهها به یکدیگر از ذهن خود استفاده میکند و خلاءهای داستان را میپوشاند و در این راستا منطق داستان به جایی میرود که قبلا کسی آن را ندیده و ننوشته. او میتواند برای پرکردن خلاءهای داستانی از تخیل خود کمک بگیرد و بخشهایی از گذشته را بسازد.
رماننویس موقعیتی را که در آن قرار میگیرد یا دیگران قرار میگیرند را به تصویر میکشد. او صحنه را به گونهای روی کاغذ میآورد که هر چه در گذشته روی داده یکبار دیگر در آن زنده میشود. هنر رماننویس جاندادن به چیزی است که گذشته و رفته است. هر چیزی که در ذهن او زنده است همانگونه روی کاغذ دوباره زنده میشود.
انسان هم خود مفهوم بزرگی است و هم دارای جنبههای وجودی متعددی است که پرداختن به آنها بسیار سخت و زمانبر است با این حال گستردگی این وجود به ما نشان میدهد که موضوعات مختلفی را میشود در مورد او انتخاب نمود. در عین حال نشاندادن جنبههای مختلف آدمی عمق میخواهد و نه سطح. اشاره سانتاگ به گستردگی این دامنه از این حیث است که حرکتهای سطحی ما را با انسان آشنا نمیکنند. هنر هر اندازه عظیم هم نمیتواند انسان را به طور کامل نشان دهد.
میان کلمه و ذهن فاصله است. کلمه نمیتواند بیانگر ذهنی باشد که در پشت آن قرار دارد. سانتاگ در این جا به ضعفهای کلمات در بیان حقیقت ذهنی اشاره دارد. گاه این فاصله تعمدی است و نویسنده بنا به نیاز خودش کلمات را انتخاب میکند در حالی که ذهن او در جهانی متفاوت چرخ میخورد.
داستان را با کلمات بیان میکنیم نه با ایدهها. ما برای بیان خودمان نیازمند کلماتیم. داستان در لابلای کلمات شکل میگیرد نه در ذهن نویسنده. جمله بسیار مهمی است که بارها در نقد داستان دوستان آن را گفتهام. هرگز داستان را از ذهن خودتان نخوانید. داستان روی کاغذ باید اتفاق بیافتد. داستان حاصل نشانههای متنی است که شما روی کاغذ قراردادهاید و نه آنچه در ذهن شما میگذرد. گاهی ما چیزهایی روی کاغذ مینویسیم اما عمدتا آنها را با ذهن خود میخوانیم و حواسمان نیست که نوشته روی کاغذ با ذهن ما فاصله دارد.
بدون نوشتن، قلم قوی نمیشود. از راه نوشتن و ممارست در نوشتن است که میتوان به مهارت لازم رسید. البته خواندن مقدم بر نوشتن است و این را نباید فراموش کرد. با خواندن ما یاد میگیریم چگونه بنویسیم. این چگونه نوشتن نیازمند تمرین است. باید سبکهای مختلف را یاد بگیریم و در نهایت ببینیم سبک خود ما چیست. قلم ما با نوشتن مشخص میشود. ممارست در نوشتن قلم ما را به ما نشان میدهد.
من این ایده سانتاگ را در مورد گریه و شلیک و فریاد، این گونه جمع میبندم که داستان نیازمند حادثه و هیجان است. بدون کنش هیچ داستانی شکل نمیگیرد، اما بهترین کنش، کنش حادثهمند است. کنشی که به گره و گرهگشایی برسد. بسیاری از نوقلمان این اشتباه را دارند که بدون کنش حادثهمند متن خود را شکل میدهند و نوشته آنها حالت گزارش و خبر و یا صرفا توصیف وضعیت را پیدا میکند. گریه، شلیک، جیغ یعنی برهمخوردن نرم معمول کنشهای یک داستان، یعنی حادثه، یعنی تعلیق و جذابیت. اینها هم به صورت ترکیبی و جمعی بر موضوعات مختلف دلالت میکنند و هم به صورت منفرد. گریه میتواند یک مساله عشقی باشد و عشق موضوع و مضمون بسیاری از داستانهای محبوب خواننده است. شلیک میتواند نشانه حادثهای باشد. جیغ میتواند شکلی از ترس باشد.
پایان داستان باید روشنکننده همه چیز باشد. هر سئوال و ابهامی در انتها میباید به جواب برسد. چیزی که از پایان خارج بزند بهتر است حذف شود. پایان باید در خدمت داستان باشد تا در خدمت اندیشههای ما. نباید پایان را به محل شعارهای باقی مانده تبدیل کنیم یا محل رسیدن به نکته اخلاقی.
سه ویژگی که سانتاگ بدانها اشاره خاص دارد کمال داستان است که دلالت بر تمامیت داستان دارد یعنی داستان باید کامل باشد. هیچ ابهام و سئوالی باقی نماند. علت و معلولها مشخص باشند. شخصیتپردازی به حد لازم خودش انجام شده باشد. ویژگی دوم وحدت است که نشانه ارتباط منطقی میان اجزای یک داستان خواهد بود. هیچ چیزی خارج از منطق داستان نباید شکل بگیرد. همه چیز در ارتباط با یکدیگر هستند. کنشها و واکنشها در حالت زنجیرهوار با هم قرار دارند و این نکته به باورپذیری کنشها نیز کمک خواهد کرد. وحدت اجزاء و عدم تغییر غیرمنطقی در مسیر داستان نیز میتواند باشد. داستان نبایست از مسیری که پیشگرفته خارج برود. اگر سه بخش سنتی ارسطویی برای داستان در نظر بگیریم یعنی گشایش و بدنه و پایانبندی، هر سه اینها باید در وحدت با یکدیگر باشند. همچنین ارسطو جدای از کنشها به وحدت میان زمان و مکان نیز اشاره دارد. این وحدت نیز نباید بهم بخورد.
از انسجام منظور انسجام زبانی و فضایی میتواند باشد. انسجام میان تاروپودهای داستان که بخشهای جزئیتر آن هستند. انسجام شخصیتی که بسیار برای شخصیتپردازی نیاز است.
این که تلویزیون فقط اطلاعات می دهد جمله جالبی است و در مقابل ویژگی داستان را نیز به رخ ما میکشد. این که تفاوت داستان با تلویزیون ندادن اطلاعات است یعنی کارکرد داستان صرفا این نیست که یک مشت اطلاعات به ما ارائه کند. در داستان چگونگی ارائه اطلاعات نیز به مانند خود اطلاعات مهم است. دهنده آن و گیرنده آن نیز مهم هستند. چرایی آن حتی مهم است.
ادبیات، داستان انسان و رابطهاش با انسانهاست. ما داستان را از دل تعاملات انسانی بیرون میکشیم. لذا تعاملات انسانی مهمترین اصل داستانساز است.